آوای عاشقی 5

بعد از جلسه⬅از زبان هلنا:مگه دارن اون تو چیکار میکنن که جلسه یک ساعت طول کشید.بعد از چند دقیقه بالاخره جلسه تموم شد.با دو رفتم سمت ژنرال و گفتم(علامتاشون رو میکنم اسمشون)هلنا:چیشد؟چرا اینقدر جلسه طول کشید؟ ژنرال:قضیه درباره اجرای مسابقات رزمی بین کشور ها بود. هلنا:یعنی چی؟ ژنرال:یعنی اینکه کشور های همسایه میخوان که یک سری مسابقات رزمی برگذار کنن و از ما هم دعوت کردن جنگجویانی رو بفرستیم.البته منظورم اینه که مسابقات برای بزرگسالان نیست برای بین ۱۵ تا ۲۰ ساله.میخوان توانایی های بچه ها محک بزنن. هلنا:جدی میگی؟(*نه خره الکی میگه😂😂+بی تربیت😑*😓)ژنرال:معلومه که جدی میگم.تازه قراره ما هم ۵ نفر رو انتخاب کنیم برای این مسابقات. هلنا:مسابقات حالا کجا برگزار میشه؟ ژنرال:جنگل آذرخش. هلنا:اونجا که خیلی دوره. ژنرال:چاره‌ای نیست.تنها جاییه که مال هیچ کشوری نیست. هلنا:پس قراره مسابقات ۳۰ نفره باشه.چیزی درباره جزئیاتش نگفتن؟ ژنرال:نه چیزی نگفتن.

هلنا:چیزه....امممم....ژنرال....میشه که منم.....یجورایی....همینجوری..... ژنرال:فرمانروا نمیزارن. هلنا:من که هنوز چیزی نگفتم. ژنرال:ولی معلوم بود قصد گفتن چی رو داشتین.پدرتون نمیزارن شما برین اونجا اونم برای مسابقه. هلنا:خودم راضیش میکنم. ژنرال:مطمئنین؟ هلنا:هه فکر کردی.قلق پدر دست منه.⬅فرمانروا:به هیچ وجه. هلنا:اما پدر.... فرمانروا:من دخترم رو از سر راه نیاوردم که بفرستمش وسط خطر. هلنا:آخه پدر چرا هیچوقت منو قبول ندارین.چرا نمیزارین کاری که دوست دارم رو بکنم.خب منم دوست دارم مثل بقیه جنگجو بشم این چه اشکالی داره؟فقط همین یبار. فرماندوا:رو مخ من راه نرو وقتی بچه آدم رو یبار میگن نه یعنی نه.برو بیرون. هلنا:اما...... فرمانروا:برووووو بیروووووووون.با ناراحتی رفتم بیرون.نمیدونم چرا آخه همیشه باید سرکوب بشم.این چه زندگیه من دارم.اعصابم خورد بود.تو راه که داشتم میرفتم به اقامتگاهم برادرم رو دیدم که دوید سمت من.

استیو:سلام خواهری.شنیدم رفته بودی پیش پدر درسته. هلنا:آره. استیو:خب برای چی رفتی اونجا. استیو:درباره مسابقات شنیدی؟ استیو:آره.....وایسا ببینم....نگو که رفتی......وای خدای من.پدر الان عین آتشفشانه.خداییش با اینکه منم بهت اعتماد دارم ولی دوست ندارم تو خطر بیفتی. هلنا:خب منم دارم یه جنگجو میشم که از خودم تو خطرات محافظت کنم.اگه قرار باشه جنگجو بشم بدون اینکه بجنگم خب بهتر اصلا جنگجو نشم. استیو:ولش کن.خون خودت رو کثیف نکن خواهری. هلنا:راستی تو هم میری اونجا؟ استیو:آره و قراره آنا هم بیاد. هلنا:چی؟آنا برای چی قراره بیاد؟وایسا ببینم اصلا تو چرا اینقدر خوشحالی؟دفعه قبل بهت گفتم بخوای مخ اون دختر رو بزنی دستات رو میگیرم....... استیو:باشه بابا فهمیدم ولی تو داری نعمت عشق رو ازم دور میکنی. هلنا:😵ای حالم بهم خورد.تو نمیخواد از عشق برام بگی.تو که قلبت بوی پای مردم رو گرفته اینقدر عاشق شدی.تازه اون دختر فرق داره.اون خجالتی و خیلی هم خوشگله و با اون دخترای........دیگه فرق داره.گرفتییییییی؟ استیو:بله قربان😱😱

همان موقع⬅از زبان ژنرال:اجازه هست بیام تو؟ فرمانروا:بیا تو. ژنرال:درود بر فرمانروا. فرمانروا:جان؟ ژنرال:بله قربان. فرمانروا:چند بار بهت بگم که وقتی خودمون دوتا هستیم نیاز نیست رسمی حرف بزنی.مثلا تو دوست دوران بجگی منی. جان:یادش بخیر.هنوز آرزو دارم که برگردیم همون موقع.اون موقع ها که از قصر در میرفتیم.پدرتون میفتاد دنبالمون.تنبیه شدیم.عاشق شدین. فرمانروا:آره یادش بخیر.الانم که کم همو میبینیم.یا تو کار داری یا من.حالا قصدت از اومدن به اینجا چی بود؟میدونم که تو اینقدر وقت نداری که با من بگزرونی. جان:من همیشه برای شما وقت دارم.ولی آره ایندفعه برای موضوع خاصی مزاحم شدم.برای مسابقات کیا رو انتخاب کردین؟ فرمانروا:۴ نفر رو انتخاب کردم ولی آخری رو نمیدونم کی رو باید انتخاب کنم. جان:میشه آخری رو من پیشمهاد بدم؟ فرمانروا:آره.چرا که نه.کی بهتر از تو. جان:دخترتون چطوره؟ فرمانروا:باشه شوخی خوبی بود. جان:شوخی نبود. فرمانروا:جان خودت خوب میدونی که....... جان:آره میدونم.اما آیا من تا حالا درخواستی از شما داشتم.این تنها درخواستمه.دخترتون عالیه.اندازه چند نفر قدرت داره.اگر حتی یک خراش هم روی دخترتون دیدین.من از قصر برای همیشه میرم. فرمانروا:.............

👈👈👈برین بعدی که چالش داریم همراه با جایزه👈👈👈