
خب این پارت اخر از این فصله ولی داستان در فصل سوم ادامه داره و فصل سوم با نام ( سیرک مردگان فصل سوم فراتر از افکار ) ادامه خواهد داشت خب بریم بخونیم 😅
خب این بخشو برای گفتن حرفام قرض گرفتم لطفا بخونین و تو کامنتاتون جواب بدین 😘....خب پارت ۱۴ اخرین پارت این فصله خیلی از بودن با شما لذت بردم ممنون که همراهیم کردین هر وقت کامنتای بدتونو شنیدم هروقت کامنتای خوبتونو خوندم هروقت لایک نکردین یا هروقت لایک کردین هرلحظه ای که با شما گذروندم خوشحال شدم اگه مطلب کوتاه بودن اگه تست ها دیر به دیر میومدن منو بخشین قول میدم تو فصل سه جبران کنم و هیچ کدوم این مشکلات وجود نداشته باشن اگه متن داستان خوب نبود سعی می کنم تو فصل سه عالی تر بنویسم و خلاصه فصل سوم میارم با این ارزو که خاطرات خوبی براتون بسازم ...لطفا اگه چیزی ..مشکلی ..حرفی هس که نگفتم بگین تا توی فصل سوم حل بشه بازم ممنون که تا اینجا باهام بودین به امید اینکه با فصل سه خیلی زود و با قدرت برگردیم 😘🙃 پس منو یادتون نره ها حدود یک یا دوهفته ی دیگه اومدم پیشتون 😎🎩😘 دوست دار شماakiko
ارورا و رابین از تپه پایین امدند . دیگر شب شده بود . ارورا به دستمالی که اریا روی شاخه ای گذاشته بود نگاه کرد و به طرف رابین برگشت و گفت :" این مال برادرمه .اونا احتمالا داخل مقبره هستن "....رابین به مقبره خیره شد ..
صدایی در گوشش پیچید :" نذار بره ...اون اجازه نداره ...این یه طلسمه ....اون میمیره "....ارورا خواست جلوتر برود که رابین دستش را گرفت و اورا عقب کشید . ارورا :" اهای چیکار می کنی "...رابین ارام گفت :" نرو داخل "....ارورا سرتکان داد :" چرا ؟"...رابین گفت :" اون یه طلسمه اگه بری تو میمیری "...
ارورا وحشت کرد :" خ ...خ..خب اونا اون داخلن اگه این طوره ممکنه اونام بمیرن ....من باید برم داخل .."...رابین دست ارورا را فشار داد :" گفتم نه ...."...ارورا فریاد زد :" برادرم اون داخله "...رابین بلند تر داد زد طوری که حتی ارورا هم دیگر چیزی نگفت :" گفتم نعع ...تو تحمل اون تاریکی رو نداری ولی اونا مشکلی براشون پیش نمیاد می فهمی ؟"...
ارورا درمانده روی زمین افتاد ...اریا از میانبر های تاریک عبور کرد به داخل مقبره رسید . سارا روی زمین بیهوش شده بود . اریا سارا را بلند کرد نگاه عمیقی به چهره ی سارا کرد و اریا جلوتر رفت ، نگاهی به سارا که بیهوش در میان دستان اریا بود انداخت :" چی شده ؟"...
اریا گفت :" یادم نمیاد تا رفتیم اون تو بیهوش شدیم اینجا چیزی برای پیدا کردن نیست پس برگردین "...اریا سارا را به رابین داد و گفت :" من تنها می رم "...ارورا سرتکان داد و چیزی نگفت اما هنوز گیج بود هم از حرف های رابین و هم از رفتارای اریا . اریا از کنار رابین رد شد . رابین ارام به گذشتن اریا خیره شد و بعد به خواهرش که در اغوشش بود نگاه کرد . ارورا گفت :" نگاه کن سارا بیدار شد ...
سارا چشمانش را باز کرده بود . رابین سارا را روی زمین گذاشت . ارورا با تعجب پرسید :" چی شد ؟"...سارا کمی فکر کرد اما چیزی بخاطر نداشت :" ما رفتیم داخل مقبره بقیشو یادم نمیاد "...رابین گفت :" پاشین بریم اینجا خطرناکه "...دخترها اهومی کردند و هرسه به حرکت افتادند . رابین ایستاد و به مقبره که پشت سرش بود خیره شد و بی صدا طوری که هیچ کس نمی شنید زمزمه کرد :" تو... کی ... هستی "...صدایی از قلبش پاسخ داد :" به زودی همو میبینیم رابین ".... انچه خواهید خواند داره 😎
انچه در فصل سوم خواهید خواند ....
هانس در کنار ساحل فرشتگان ایستاده بود و افتاب گرن و دلنشین و نسیم ملایم مواایش را نوازش می کرد ... ارورا با لبخند کنار او ایستاد :" پس برگشتی .... بالاخره "...هانس لبخند غم انگیزی زد وگفت :" بعد از اینکه اون به خاکستر تبدیل شد من دوباره ازاد شدم ( باتوجه به قسمت اخر فصل ۱ خاکستر شدن مرد رداپوش )...ارورا گفت :" ماهم دیگه باید بریم "....هانس به چهره ی ارورا خیره شد :" اوهوم ...می خوام برلی جبران کاری برای اریا انجام بدم "....ارورا لبخند ملایمی زد :" می خوای چیکار کنی ؟"...هانس به نور بنفشی که از دستانش ساتع میشد خیره شد :" می خوام اخرین ارزوشو بر اورده کنم "....ارورا با تعجب به او نگاه کرد :" منظورت ... "....هانسس خندید :" اوهوم .. "....(( ارزو می کنم تو زندگی بعدیمون هم دوستای خوبی باشیم ))...این داستان ادامه دارد ......
خب هرچقدر لایک ها و کامنتا بیشتر باشن زودتر بقیشو میذارم تا فصل سوم بای بای 😎😅😘🎩😘😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خیلی عالی بود خیلی خیلی عالی بود...
خدا کنه زودتر منتشر بشه...
اها راستی فصل ۳ اخریه؟؟🤔
احتمالا اخریه 🙃 ممنون فصل بعد یه هفتس تو بررسیهد😎
ایشالله به حق تیم ۷ کاکاشی زوردتر منتشر بشه، ☻
ایشالا 😂
تو واقعا فوق العادهای.
بعدی را زودتر بزار
♥️♥️♥️
هق هق هق این فصل تموم شد-_- چرااااا گذاشتید کراشم تنها بره تو مقبره-_-
😐😐 خب باید تنها میرفت 😐 البته تنهای تنها هم نبود سوسکای قبر کنارش بودن 😏😒😂...
حالا چرا گریه قسمت یک فصل سوم شیش روزه تو بررسیه 😎😂
چون دلم میخواد😌😂*منطقم تو حلق داداشم* بیچاره کراشم=_=
در هر صورت باید یه هفته و خورده ای صبر کنم تا بیااااد-_-
دیگه چیکار کنیم جدیدنا رفته تو دوهفته بررسی 😐 وگرنه من به موقع گذاشتم 🥺🥴
منطق منم تو حلق داداشم 😐😂
یااااااحححححح اوممممموددددددددد
یاااح باورم نمیشه 😯😯😯