
نظر فراموش نشه😁😍 عکس پروفایل استیو هستش.😊
استیوو وارد کلاس شد انقدر حول شدم که دفترش از دستم افتاد نتونستم دست خطش رو ببینم استیو گفت : توی دفترم چیزی میخواستین گفتم فقطط فکر کردم دفترم اشتباهی توی کیفه توعه اخه دفترم گم شده!!! سلین بزور جلو خندش رو گرفته بود تا میتونستم پاشو لگد کردم خدایا خندید اون نمیتونه جلو خندش رو بگیره وای این دفعه دیگه گاومون زایید استیو گفت : به چی میخندی سلین ؟ من گفتم : هیچی یاد خاطره اش افتاد. استیو گفت : مگه توی توی ذهن اونی که میفهمی یاد چی افتاده؟؟ صورتم سرخ شد سوتی وحشتناکی دادهه بودم . هیچ جور نمیتونستم جمعش کنم . توی دلم میگفتم الان اون چی فکر میکنه پیش خودش 😰 اومدم چیزی بگم که یک دفعه..
جرج وارد کلاس شد (جرج پسر واقعا خود خواه و مغروری بود و همین طور بچه هارو خیلی اذیت میکرد ) جرج گفت : کلارا چرا سرخی ؟؟ سرخ تر شدم توی اون لحظه دلم میخواست پرواز کنم و هر جوریه از اونجا درو شم جرج گفت : فکر کنم توی درد سر بزرگی افتادی و شروع کرد به خندیدن گفتم : لازم نکرده شما صحبت کنی پسره ی از خود راضی تازه روی لباستم شکلاتی فکر کنم زیاد شکلات خوردی و یک پوز خند زدم . در افتادن با جرج اصلا کار خوبی نبود . هیچ بچه ای توی دبیرستان جرئت نداره با اون در بی افته . جرج خیلی اعصبانی شد داشت میومد طرفم . خیلی ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم . چون میدونیستم اگه بفهمه ترسیدم بدجور توی درد سر میافتم. اومد دستش برد بالا تا محکم بزنه تو گوشم که یک دفعه استیو اومدو دستش رو گرفت . جرج : گفت چطور جرئت میکنین انقدر گستاخ باشین میدونین که با یک اشاره رفیقام چه بلایی سرتون میارن . من حتی یک کلمه حرف نمیزنم . سلین گفت: اونارو به من ببخشید لطفا!!! میخواستم بگم که نخیر من هیچ ترسی ندارم ولی سلین جلومو گرفت خیلی احمق شده بودم . پدر مادر جرج خیل پولدار بودن و جرج بادیگارد های زیادی داشت . در افتادن با اون مثل بازی با جونته جرج رفت و من یک نفس راحت کشیدم ولی هنوز جرئت نداشتم توی چشمای استیو نگاه کنم 😣 بخاطر همین دست سلین رو گرفتم و از کلاس اومدیم بیرون . رفتیم پایین تا ناهار بخوریم از اول تا اخر ناهار منو سلین هیچ حرفی نزدیم . هردو داشتیم به اتفاقاتی که افتاد فکر میکردیم.
چند روزی گذشت و مسابقات بسکتبال شروع شد . من دیگه به ماجرای اون روز فکر نمیکردم و استیو هم دیگه سوالی نپرسید . وقتی به سوالن بسکتبال رفتیم استیو گفت : بیا و منو تشویق کن منم تو دلم خندیدم و گفتم حتما😁 مسابقه شروع شد من به سلین گفتم هرچی من میگم تکرار کن : استیو بباز بخندیم استیو بباز بخندیم استیوم نگاه چپ چپی به ما میکرد مسابقه تموم شد. و تیم مدرسه ما برد داشتیم از سالن در میومدیم که استیو اومد گفت : دارم برات😁 منم گفتم : فکر کردی😏 موقع ناهار شد داشتم ناهار میخوردم که یک دفعهه
یک سوسک گنده بالدار نشست رو میز تا میتونستم جیغ زدم اومدم فرار کنم که پام گیر کرد او افتادم تو بغل استیو وقتی دیدم استیوه سریع خودمو جمع و جور کردم گفتم اینو تو انداختییی استیو یک لبخند زد بلند گفت : اره😏 منم چرا کرم میرزی گفت : یک ، یک مساوی 😁 منم رام و کشیدم و رفتم 😒 دیگه نامه رو فراموش کرده بودم و بهش فکر نمیکردم . چند روز بعد ، بعد از کلاس وقتی داشتیم به سالن غذا خوری میرفتیم سرم گیج رفتم ولی تعادلم رو حفظ کردم رسیدیم به سالن غذا خوری نشستیم تا غذا بخوریم استیو گفت سلام خب فکر کنم قضیه اون روز رو فراموش کرده باشی 😁 گفتم نه خیرم یادم نرفته گفت تو خیلی کینه ای ! بلند شدم و گفتم نخیرم نیستم ! گفت : هستی! گفتم : نیستم! که یک دفعه چشام سیاهی رفت . چیزی نمیدمم فقط صدا هارو میشنیدم و نمیتونستم حرف بزنم . روی زمین افتادم . استیو دوید به طرفم گفت چیشد کلارا ، کلارا حالت خوبه کلاراا؟؟؟ نمیتونستم هیجی بگم داشتم خفه میشدم نفسم بالا نمیومد . بچه ها رفتن تا به ناظم ها خبر بدن ولی هیچ کس نبود نه مدیر نه ناظم نه معلم هیچ کس صدای سلین رو میشنیدم که میگفت باید ببریمش بیمارستان و یکی دیکه میگفت هیچ کسی از معلم ها یا ناظم و مدیر نیست چیکار کنیم؟؟ سلین گفت : پس خودمون باید ببریمش عجله کنید یکی یک کاری کنه . که یک دفعه
استیو بقلم کرد و بردم بیمارستان وقتی چشم هامو باز کردم سلین و استو رو دیدم دویدن طرفم و گفتن : خوبییی کلاراا هیچی نمیتونستم بگم اصلا حالم خوب نبود . استیو گفت : سکتمون دادی دختر توی اون حال بزور گفتم : توو ..ی.. ی ..یکی چیزی ...ن ..ن .. نگو هنوز ....ی....یادم نرفته ! استیو که تعجب کرد بود گفت : الان وقت این حرفاست دکتر اومد و معاینه ام کرد و گفت : بهتر شده هر موقع حالش خوبه خوب شد مرخص و میتونه بره
دیگه تحمل نداشتم اونجا بمونم با اینکه بازم حالم بد بود . غرر زدم زور کردم که باید بریم بالاخره هرجوری شده بود راضی شون کردم که از اونجا بریم حالم خوب نبود و توی راه سرم گیج میرفت استیو دستش رو انداخت دورو و گفت : دوباره نیافتی؟؟ سوار اتوبوس شدیم . خیلی خوابم میومد و خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم سرم روی شونه های استیوه سریع سرمو بلند کردم و خودمو درست کردم گفتم چیشد ؟ استیو با یک لبخند محوی گفت هیچی خوابت برد و سرت افتاد روی شونه هام . منم برای اینکه بگم اتفاقی بوده تا برسیم کلی دلیل و مدرک توضیح دادم وقتی رسیدیم . استیو گفت : باشه بابا فهمیدیم اتفاقی بوده حالا برو پایین لپام سرخ شد و هیچی نگفتم سلین هم باز خنده اش گرفته بود و منم چپ چپ بهش نگاه میکردم . از هم خدافظی کردیم و رفتیم خونه . فردا وقتی وارد مدرسه شدم .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی میخوام🥺
حتما 😊
نوشتم منتظرم ثبت بشه😢
عالی عالی عالی عالیییییی بود
مرسیی😍😍❤