سلامی دوباره عزیزان
سلام. بقیه داستان اون نور هی نزدیک و نزدیک تر شد و در اخر تبدیل به یک زن شد خیلی زیبا بود تا به حال چهره ای با اون زیبایی ندیده بودم اون امد جلو و به ما گفت هی شما اینجا چی میخواین اصلا کی هستین؟من جواب دادم ما مردم عادی هستیم و نمیدونم چی شد یوهو از اینجا سر در اوردیم.زنه یوهو مهربون شد و گفت خب اینجا جای شما نیست اینجا دنیای درونه فقط جای ارواح و خدایان نمیدونم چجوری امدین ولی تا خدای بزرگ شما رو ندیده بهتره برگردین.مارکو گفت ما نمیدونیم چجوری برگردیم اصلا نفهمیدیم چجوری امدیم.زنه گفت من نمیتونم کمکی کنم اما یه نفر میدونه.من سریع گفتم کی کی کی میدونه؟اون گفت یه روح به اسم جانیو اون با ادما و خدایان میونه خوبی نداره اما امیدوارم کمکتون کنه. من گفتم خیلی ممنونم میشه بگید باید چجوری بریم پیشش؟زنه گفت اینجوری ...
سلام. بقیه داستان اون نور هی نزدیک و نزدیک تر شد و در اخر تبدیل به یک زن شد خیلی زیبا بود تا به حال چهره ای با اون زیبایی ندیده بودم اون امد جلو و به ما گفت هی شما اینجا چی میخواین اصلا کی هستین؟من جواب دادم ما مردم عادی هستیم و نمیدونم چی شد یوهو از اینجا سر در اوردیم.زنه یوهو مهربون شد و گفت خب اینجا جای شما نیست اینجا دنیای درونه فقط جای ارواح و خدایان نمیدونم چجوری امدین ولی تا خدای بزرگ شما رو ندیده بهتره برگردین.مارکو گفت ما نمیدونیم چجوری برگردیم اصلا نفهمیدیم چجوری امدیم.زنه گفت من نمیتونم کمکی کنم اما یه نفر میدونه.من سریع گفتم کی کی کی میدونه؟اون گفت یه روح به اسم جانیو اون با ادما و خدایان میونه خوبی نداره اما امیدوارم کمکتون کنه. من گفتم خیلی ممنونم میشه بگید باید چجوری بریم پیشش؟زنه گفت اینجوری ...
دختره منو از دست پسره قاپید داشت منو میخورد که یوهو مارکو امد اونو کنار زد ولی خودش افتاد زمین. داشت اونو میخورد که من یوهو گفتم هی ما ادم نیستیم!تو نباید یه هم نوع رو بخوری اون گفت چی ولی شما ادمین من مکثی کردم و گفتم نه بابا ما ارواح انسان نما هستیم.اون گفت ولی..ولی اگه ارواح انسان نما هستین چرا از همون اول نگفتی؟من گفتم ام...خب ما هر کاری میکنمیم تا هویتمون لو نره اون گفت اها فهمیدم یهو بایه حرکت دستش اون کوچه تاریک تبدیل به یه سالن خیلی بزرگ و قشنگ شد دیوار ها از طلا بودند و خیلی خیلی زیبا بود.
خیلی زیبا مثل قصر گفام تو...ت..تو چطور این کارو کردی؟اون گفت هه منو دست کم نگیر من روح ناپدیدم قیلی قوی هستم و با دنیای انسان ها دنیای زیرین و دنیای پنهان ارتباط دارم. من گفتم پس میتونی به ما کمک کنی.اون گفت چطور مگه؟من مکث کردم و گفتم ما یه انسان داریم که راه ورود به اینجا رو بلده ما میخوایم دستیگرش کنیم.ولی نمیدونستیم چطور میتونی یه دریچه باز کنی به دنیای انسان ها؟اون گفت بله حتمی (عکس همین دختر روی داستان)و یه دریچه باز کرد داشتم میرفتم داخل که دیدم وای مارکو رو یادم رفت اون به خاطر زربه شدید به سرش بیهوش شد بود بیدارش کردم داشت اماده میشدیم که یوهو
بعد اون پسر که اول منو گرفت با حالت انسانی امد و به من گفت به به تو اینجایی ؟خونت خیلی عالی بود.اون دختره هیولا شد و گفت به به داداش گلم اونا ازاری ندارن ولشون کن دعفه قبل درس عبرتت نشد؟اون گفت نه و شنلش رو کنار زد دیدیم که یه چشمش بسته است.گفت برعکس امدم واس انتقام اون دختره گفت برین برین سریع باشین من و مارکو سریع رفتیم سمت دریچه اما پسره گفت عمرا بزارم برین بهتره بعدا بخورمتون یه دریچه دیگه باز کرد و منو مارکو رو گرفت و انداخت تو اون. ما از ششدت ضربه بیهوش شدم اما وقتی پرت شدم تو دریچه صدای جیغ دختره رو شنیدم دستمو دراز کردم ک و گفتم نههه!!اما دیگه دیر بود و من بیهوش شدم.
از زبان مارکو بیدار شدم و دیدم فلورانس نیست سریع بلند شدم و داد زدم بعد یه صدای گریه شنیدم از پشتم میومد برگشتم و فلورانس رو دیدم که سرش رو پاشه و داره گریه میکنه گفتم فلورانس....چی شده عزیزم چرا گریه میکنی اون جواب نداد گفتم چی شده؟با گریه گفت م..من..من از خودم متنفرم...باعث شدم اون بمیره همش تقصیر من بود....با دروغ همچی رو خراب کردم ...از خودم متنفرم ...متنفر و بعد دوباره گریه کرد منم ناراحت شدم بغلش کردم و گفتم عزیزم ناراحت نباش مهم اینه که زنده ایم نزدیک بود اون پسر تورو بکشه اون موقع من خودمو میکشتم حالا پاشو بریم ببینیم از کجا سر در اوردیم فلورانطس بغلم کرد و گفت ممنونم بعد راه افتادیم.
از زبان فلورانس راه افتادیم مارکو دستمو گرفت جای خیلی بدی بود مثل لوله فاضلاب بود یوهو همجا تاریک شد هیچی نمیدیدم حس کردم یکی دهنمو گرفت و بعد بیهوش شدم از زبان مارکو یو هو همجا تاریک شد هیچی دیده نمیشد حس کردم دست فلورانس از دستم جدا شد داد زدم فلورانس فلوراااانس دوباره همجا روشن شد و فلورانس جولوم بود بغلش کردم و گفتم خوشحالم که خوبی اونم گفت منم بعد دوباره راه افتادیم رسیدیم به یه دوراهی فلورانس گفت بریم چپ گفتم چرا گفت تر خدا اگه منو دوس داری لطفاااا رفتارش عجیب بود تعجب کردم و گفتم ام...با...باشه بریم و راه افتادیم یه در بود فلورانس گفت بریم توش گفتم نه نه خطر ناک میزنه اون گفت خواهش خواهش فقط همین یکبار گفتم اخرین باره ها!و رفتیم تو اونجا...وقتیرفتیم داخل یه بوی عجیبی به مشامم رسیم مثل بوی امپون اون داخل دقیقا مثل بیمارستان بود خیلی ترسیدم و فلورانس رو عقب کشیدم
اونجا مثل بیمارستان بود یه تخت وسط داشت که یه نفر روش بود و دست و پاش بسته بود قیافه اش برام اشنا بود دقیق نگا کردم دیدم ...فلورانسه گفتم ولی...ولی یوهو فلورانس امد جلوم گفتم چی چی اگه تو فلورانسی پس اون کیه؟فلورانس امد نزدیکم و گفت هه فضولی نکن و صورتشو به من نزدیک کرد..نزدیک...نزدیگتر و یوهو تببدیل به یه غول شد من گفتم چییی!چیی تو کی هستی اون گفت من ...من غول تغییرم میتونم هرچی رو که بخوام تغییر بدم من فهمیدم اوضاع از چه قراره اونا وقتی همجا تارییک شد فلورانس رو برده بودن و این به جاش اومده بود فهمیدم اون دختر روی تخت فلورانسه بدو بدو رفتم نزدیکش دیدم دهنش بسته است و بیهوشه دهنشو باز کردم ولی بیدار نشد گفتم فلورانس فلورااانس
از زبان فلورانس بیهوش بودم دیدم مارکو بالای سرمه و داره داد میزنه من دستمو بلند کردم اون دید و گفت فلورانس تو ...تو خوبی؟چی شده من گفتم ا...ار...اره فقط نمیتونم تکون بخورم اونا بهم یه امپول زدن و بعد فلج شدم یوهد یه صدای خیلی وحشتناک امد برگشتیم دیدیم پشتمون کلی از اون غولا وجود داره انگار رفته دوستاشو اورده منو مارکو خیلی ترسیدیم نفهمیدم چی شد یوهو انگار دست خودم نبود از دستام نور میو من دستمو گرفت طرفه اون غول ها اونا پرت شدن این طرف اون طرف.
خب اینم پارت دو امیدوارم خوشتون امده باشین منتظر پارت بعد باشید خدا نگهدار😄😘😚👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود 😁😁😁😁😁
ببخشید آسمان اما عکسی روی این داستان تو نیست 😐