عشق فانتزی ۷ 🌝🌙

بعدی 👈

گفت : الکی که نمیگی ؟ گفتم : نه چرا باید الکی بگم گفت : دماغت دراز شده 😂 من هم خندیدم و داشتم زمین رو می کندم اینقدر خندیدم و خلاصه رفتم پیش مرینت و لوکا رو دیدم انگار همون حرفی که لایلا به من زد رو لوکا به مرینت زد ! گفتم : خب لوکا کارت تموم شد ؟ لوکا گفت ببخشید شب اومدم خونت الان شما خیلی هسته هستین😁 گفتم : نه بابا اشکالی نداره مگه چی کار کردی و حالا لایلا گفت : بریم دیگه الکی نصف شب شما رو خسته نکنیم مرینت هم که داشت از شدت خستگی غش میکرد 😂👊 گفت : خداحافظ لالایی ببخشید یعنی لایلا و لوکا و لایلا خداحافظی کردند و رفتن .

از زبان لوکا : از مرینت و آدرین خداحافظی کردم و رفتم خونه ی خودم از زبان مری : فردا من تبدیل به لیدی باگ شد و آدرین به آدرین سلام کردم و گفتم : بریم باهم بستنی بخوریم و از خونه ی آدرین اومدیم بیرون و من دست آدرین رو گرفتم و پریدم و با یویوم یک جا رو گرفتم و بعد پریدم بالای یک ساختمان و........ بلاخره رسیدیم به بستنی فروشی و بستنی فروش گفت : چی میل دارید لیدی باگ و آدرین ؟ گفتم یک بستنی وانیلی که روش توت فرنگی باشه برای خودم می‌خوام و بعد گفتم آدرین تو چی میخوای ؟ گفت : یک بستنی وانیل کاکائو می‌خوام و بستنی فروش گفت حتما همین الان براتون آماده میکنم. یک دقیقه بعد بستنی هامون رو داد و تصمیم گرفتیم بستنی هامون رو بالای برج ایفل بخوریم به بستنی فروش پول دادم و بعد رفتیم بالای برج ایفل گفتم : شروع کنیم ؟ آدرین گفت : آره شروع کردیم به بستنی خوردن و بلاخره بستنی هامون تموم شد و گفتم طلوع آفتاب چه قشنگه آدرین گفت : آره خیلی و یهووو........

تمام شد 🌸