
سلام سلام
سانی:. از مغازه بیرون رفتم داشتم به ماهی ها نگاه میکردم سرم به چیزی برخورد کرد، به دور و برم نگاهی انداختم، هیچ کسی نبود، به جلوم نگاه کردم دیدم همون مرده داخل مغازه جلوم ایستاده یه جیغ کشیدم، خواستم فرار کنم که ببرش پشت سرم بود . مرد: بانوی جوان حواستون کجاست؟ . سانی:. همین جور طرفم میومد که خوردم به یه چوب و افتادم روی زمین، میخ وارد دستم شد، گریه ام گرفت . مرد: حالت خوبه . سانی:. چیزی بهش نگفتم و فقط گریه کردم دو زانو روی زمین نشست و دستم رو گرفت . مرد: میخوای برات درش بیارم؟ . سانی:. بازو هاش رو گرفتم و فشار دادم، خیلی درد میکرد . مرد:. جای میخ رو روی دستش پیدا کردم و گفتم. به من نگاه کن. بعد از چند ثانیه میخ رو از دستش در آوردم و گفتم. تا الان خیلی وقتم رو گرفتی. می خواستم ببینم اسمش چیه، ولی نتونستم چطور ممکنه؟ ازش پرسیدم. اسمت چیه بانوی جوان؟. جوابم رو نداد فقط صدای گریه هاش میومد، حتما به خاطر ناراحتیش نمیتونم وارد ذهنش بشم، بازو هام رو همین جور فشار میداد که گفت. کمکم کن . مرد:. ناگهان چیزی قلبم رو به درد آورد این صدا خیلی آشنا بود یاد جمله ای افتادم که بیشتر از هر چیزی داخل زندگیم شنیدم" کمکم کن"ناگهان دنیا به پیش چشمانم تاریک شد و چیزی متوجه نشدم . سانی:. با اینکه دستم خیلی درد میکرد ولی دویدم و فرار کردم . مرد:. وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توسط جانی کشیده میشم. جانی ولم کن، دختره کجاست؟. رسیدیم جلوی عمارت، دویدم داخل و ماسک روی صورتم رو عوض کردم حالا میتونستم ببینم. جانی برو بیرون نمیخوام چشمام رو ببینی. وقتی رفت وارد اتاق پیشگویی شدم رفتم سراغ پاسور ها و علامت گشنیز رو بین انگشت هام بردم و گفتم. دنبال اون دختر میگردم. داخل هوا پرتاب کردم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد، رفتم سراغ خشت باز هم اتفاقی نیفتاد، سه کارت استفاده کردم ولی نتونستم پیداش کنم آخرین کارت کارت دل بود، گفتم. به هیچ عنوان از این کارت استفاده نمیکنم، در آخرین لحظه عمرم ازش استفاده نمیکنم. کارت رو پاره کردم و گفتم. یک روز میبینمت بانوی خوش صدا . سانی:. دستم رو بخیه زدم، باید به فکر شغل جدید باشم
یک ماه بعد ......................... مرد:. از خواب بیدار شدم، داخل آینه رو نگاه کردم، چشمام ترکیبی از آبی و مشکی شده بود، الان استرس دارم، رفتم کت و شلوار آتش گون رو پوشیدم ماسک رو روی چشمام گذاشتم و رفتم بیرون از عمارت. جانی بیا اینجا به کمکت احتیاج دارم. قلاده اش رو بستم و باهاش بیرون رفتم، رسیدم به شهر میتونستم احساس کنم که کسی داخل شهر نیست یا بهتره بگم همه رفتن. جانی منو ببر به مغازه ماهی فروشی. بعد از چند دقیقه رسیدیم، در رو باز کردم. سلام اقای جئون . جونگ کوک: خوش اومدید آقا . مرد: لطفا چند تکه ماهی بهم بده . جونگکوک:. همین جور که ماهی ها رو درست میکردم گفتم. آقا میتونم اسمتون رو بپرسم؟ . مرد:. ماهی ها رو ازش گرفتم و پول رو دادم، همین جور که داشتم جانی رو نوازش میکردم گفتم. پسر جان فکر نکن دوبار اومدم ازت خرید کنم یعنی اینکه از تو خوشم میاد، بر عکس بیشتر از ماهی هات خوشم اومد تا خودت، بهتره دیگه ازم نپرسی اسمم چیه چون . جونگکوک:چون چی؟ . مرد: ولش کن. از مغازه بیرون رفتم، شهر مثل همیشه خلوت بود، صدای در هم آمیخته شدن طلا ها اومد. جانی لطفا منو ببر پیش صدا. بعد از چند دقیقه رسیدم به صدا دستام رو به طلا ها هجوم بردم، در بین اون ها یکی از طلا ها حس خیلی خاصی بهم دست داد، برش داشتم و گفتم. خانم، آقا من این جواهر رو میخوام. احساس کردم کسی از زیر اون جعبه طلا ها بیرون اومد . زن: م..میشه ۴۰۰ وون . مرد:. پول رو پرداخت کردم و گفتم. شما بانوی جوانی رو ندیدید که. یه لحظه بوی خیلی خاصی به مشامم رسید . زن: د..دنبال کی میگردید؟ . مرد: شما بانوی جوانی رو ندیدید که مثل من ماسک بزنه؟ . زن: آره اون دقیقا یه مغازه پشت سر تو داره، گل میفروشه
مرد:. یه لحظه استرس وجودم رو فرا گرفت، با لکنت گفتم. ب..بهتره دیگه فرار کنی، ببرم خیلی گرسنه اس. متوجه شدم زن فرار کرده آروم برگشتم و با فریاد گفتم. هر کس اینجا بمونه توسط ببر من خورده میشه. دیگه همه رفته بودند، تونستم از فاصله،ی دور بشنوم . سانی: آقا صبر کنید، چه اتفاقی افتاده؟ . پیر مرد: تا میتونی فرار کن، تنها دختر جوان این شهر تو هستی، وسایلت رو جمع کن و فرار کن . سانی:. دویدم سمت مغازه کوچکیم، هیچ کسی نبود، چشمم خورد به مغازه جلو همون مرد نقاب دار داشت آروم میومد سمت مغازه من، داشتم عقب میرفتم که پاهام به سبد گل برخورد کرد و ریختن روی زمین، سریع جمعشون کردم، داشتم بلند میشدم که سرم به قفسه سینه اش برخورد کرد، جیغ کشیدم و گفتم. کمکم کنید، این مرده می خواد منو بکشه . مرد: آروم باش دختر، تو که هنوز زنده ای . سانی: ازت خواهش میکنم منو ول کن . مرد: میتونی برای یه مدت کوتاه دنبالم بیای؟ . سانی: نه ولم کن . مرد: مجبورم کردی کاری رو انجام بدم که هیچ وقت دوست نداشتم. با یه حرکت بیهوشش کردم، گذاشتمش روی جانی و بردمش به عمارت، روی تخت اتاقم درازش کردم ماسک روی صورتم رو عوض کردم طوری که چشمام معلوم باشه برای خودم چای درست کردم و جلوش نشستم و خوردم، اون ماسک داره، ممکنه نخواد صورتش رو ببینم ولی مهم نیست، آروم به طرف گره ماسکش رفتم، طوری گره داده بود که چند دقیقه طول میکشید تا بازش کنم، بعد از چند دقیقه بازش کردم خواستم ماسک رو از روی صورتش بردارم که سریع روی تخت نشست، چشمام رو بستم روبم رو ازش گرفتم . سانی:. ماسک روی پاهام افتاده بود بهش نگاه کردم و گفتم. صورتم رو دیدی؟ . مرد: نه ندیدم . سانی:. ماسک رو روی صورتم بستم، بلند شدم و یقه مرده رو گرفتم چشماش رو بسته بود با عصبانیت گفتم. تو دیوانه ای؟ من اصلا پشت اون نقاب کنجکاو نیستم ولی تو اینقدر عوضی هستی که میخوای به زور ماسک من رو در بیاری، نمیخوام صورتم رو بهت نشون بدم . مرد:. تنها کاری میتونستم انجام بدم فقط به حرف هاش گوش بدم و اجازه بدم یقه من رو بگیره، وقتی حرفش تمام شد بهش گفتم. دنبال گذشتهی خودمم، نمیدونم از کجا اومدم یا چند سالمه هیچ وقت نتونستم روی خودم جادو انجام بدم، اما دختری رو مثل خودم دیدم که ماسک میزنه، متوجه شدم اون هم جادو روش تاثیری نداره، میتونم صورتم رو نشونت بدم ولی بازم میترسم بهت آسیب برسونم، میتونم تا یه مدت صبر کنم، هر وقت آمادگی ایش رو داشتی درش بیار، میتونی تا اون موقع اینجا زندگی کنی، فرض کن خونه خودته ولی حق نداری اینجوری بهم حمله کنی . سانی:.ولش کردم و گفتم. معذرت میخوام، فقط از خودم دفاع کردم . مرد: اسمت چیه؟ . سانی: سانی، کیم سانی
مرد: اسمت خیلی برام آشناست سانی، من تهیونگ هستم، کیم تهیونگ، میتونی من رو آقا صدا کنی . سانی: من می خوام برم خونه ام . تهیونگ: اگه صورتت رو الان نشونم دادی میتونی بری، میخوای نشونم بدی؟ . سانی: نه . تهیونگ: دنبالم بیا . سانی: رسیدیم به یه اتاق . تهیونگ: بازش کن . سانی: خودت برام بازش کن.درش رو برام باز کرد، نگاهم رو ازش گرفتم و به اتاق نگاه کردم، چه جای زیبایی، رنگ زرد و بنفش، همین جور چرخ میزدم که بهم گفت. کلید برای اینکه در رو قفل کنی هست، برای غذا هم زمان مشخصی وجود داره، داخل اتاقت غذا میخوری. رفتم سمتش و بهش گفتم. دختر سعی کن فضول نباشی، اگه باشی کاری میکنم که خودم بیشتر ازش ناراحت میشم، اون عصا رو از کنار تخت بهم بده . سانی:. نگاهم و ازش گرفتم و عصا رو بهش دادم، داشت میرفت که گفتم. نمیترسی من ماسک رو از روی صورتت بردارم؟ . تهیونگ: ازت خواهش میکنم بزار روزی که آمادگی داشتم، در ضمن چیزی به نام ۶ حس وجود داره. در رو بستم و رفتم . سانی:. رفتم داخل کمد ها رو گشتم چقدر لباس قشنگ بود، چطور میتونم همچین اتاقی رو داشته باشم؟ دیگه هیچ وقت دوست ندارم از اینجا برم، میخوام همین جا بمونم، در رو قفل کردم و پنجره ها رو کشیدم، همه جا رو درست گشتم و ماسک رو از روی صورتم برداشتم، روی تخت دراز کشیدم . تهیونگ:. امروز باید برای چند نفر پیشگویی میکردم، وقتی تمام شد برای سانی غذا بردم، در اتاقش رو زدم و گفتم. غذات رو جلوی در اتاقت میزارم خواستم بزارم که در اتاقش رو باز کرد، از دستم گرفتش و در رو محکم بست، چقدر بی ادب . سانی:. از پشت در بهش گفتم. آقا ازت ممنونم . تهیونگ:. همین جور که عصا رو روی زمین میزدم ایستادم و گفتم. خواهش میکنم . سانی:. رفتم داخل تراس، از اونجا میشد همه چیز رو دید، حتی شهر که باهاش چند کیلو متر فاصله داشت هم میشد دید، دستم رو زیر ماسکم بردم و به جای گاز گرفتگی دست زدم، میتونستم دردش رو احساس کنم شب ......................... لباس خواب پوشیدم، قبل از اینکه ماسک رو در بیارم رفتم بیرون از اتاق، سمت اتاق آقا رفتم و وارد شدم، خیلی ترسید با فریاد گفت. نیا داخل . سانی:. سریع در رو بستم، خواستم برم داخل اتاقم که دستم گرفته شد، برگشتم نگاه کردم دیدم آقا بود، سرم رو آوردم پایین . تهیونگ: تو حریم خصوصی حالیت نمیشه؟ نمیدونی که باید در بزنی؟ من روی صورتم ماسک نداشتم . سانی: معذرت میخوام . تهیونگ: اگه بر میگشتم و صورتت رو میدیدم چی؟اگه اتفاقی برات میفتاد چی؟. همه این ها رو با صدای بلند گفتم، یه دفعه با صدای پر از غم و ترسش هم گفت. حالا که میبینی اتفاقی نیفتاده، فقط اومدم بهت بگم تشنمه، مثل اینکه امشب رو باید با تشنگی بخوابم . تهیونگ:. محکم دستش رو از دستم کشید و باعث شد یه ناله بکنه، دوید رفت، عصا رو برداشتم و به سمت اشپز خانه رفتم، براش یه پارچ آب همراه با لیوان بردم، رفتم سمت اتاقش در زدم، جوابم رو نداد، چند دقیقه منتظر صدای زیبایش موندم ولی جوابم رو نداد، بدون اینکه واکنشی نشون بدم گفتم
آب رو جلوی در اتاقت میزارم. رفتم، خیلی ترسیدم اگه صورتش رو میدیدم اون وقت چه بلائی سرش میومد؟ در رو قفل کردم و ماسک رو از روی صورتم برداشتم دو روز بعد ......................... تهیونگ:. رفتم جلوی در اتاقش، در زدم و گفتم. دارم وارد میشم. در رو باز کردم بهش گفتم سلام جوابم رو داد، از روی جواب سلامش متوجه شدم روی تخت نشسته، رفتم کنارش نشستم . سانی: کاری داری؟ . تهیونگ: مثل اینکه زیاد اعصاب نداری میتونم بعدا بیام. برای اولین بار صدای خنده هاش رو شنیدم، خودم رو کنترل کردم که گفت. چرا اعصاب رو دارم. این دفعه ملایم تر گفتم. آقا باهام کاری دارید؟ . تهیونگ: میخوام چند تا جادو روی تو برم . سانی:. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم. من موش آزمایش گاه تو هستم؟ . تهیونگ: تا چند دقیقه دیگه داخل اتاقم تو رو میبینم. عصا رو برداشتم و رفتم، داخل اتاقم روی صندلی نشسته بودم، شاید داره اماده میشه روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو برای چند دقیقه بستم، احساس کردم در اتاق آروم باز شده، تکون نخوردم، میخواستم ببینم سانی میخواد چیکار کنه . سانی: میدونم دوباره متو به خاطر اینکه در نزدم سرزنش میکنه اما من بهش نگاه نمی کنم، تازه خوابه. این ها رو آروم گفتم و رفتم روی میز کارش نشستم. چه جای قشنگی. چشمم به چند تا ماسک روی میز بودن، یکی از اون ها رو برداشتم خیلی زیبا بود، رفتم یه گوشه و ماسکم رو در آوردم، اون ماسک رو روی چشمام گذاشتم، رفتم جلوی آینه و خودم رو نگاه کردم، آروم گفتم. اینجا مثل یه قصر میمونه که پادشاهش اقاست(منظورش با تهیونگ) . تهیونگ: اینجا قصریه که فقط یه ملکه کم داره، این بزرگترین نقصی هست که داخل قصر من هست. سانی ترسید و افتاد روی زمین، عصا رو برداشتم و رفتم جلو. معذرت میخوام، نمیخواستم بترسونمت. کمکش کردم تا بلند بشه. چرا این قدر دیر کردی؟ . سانی: فقط ۱۰ دقیقه دیر کردم . تهیونگ: ماسک قشنگیه، به صورتت میاد . سانی: آه معذرت میخوام. خواستم برم یه گوشه و درش بیارم که دستم رو گرفت . تهیونگ: این ماسک برای من بود ولی فکر میکنم برای تو ساخته شده . سانی: ممنونم . تهیونگ: میتونی روی مبل بشینی. وقتی نشست میز کار رو پیدا کردم و نشستم، بهش گفتم. ازت میخوام به حرفام گوش بدی، مردم از سر تا سر دنیا میان در مورد زندگی خودشون بدونن، من دارم برای این کار رو رایگان انجام میدم، حالا فقط به حرفام گوش بده، چشمات رو ببند. وقتی بست ماسکم رو در آوردم و رفتم جلوش نشستم. هر چی داخل ذهنته رو بیرون کن و فقط به من گوش بده. با ذهنم گوی رو تصور کردم و گفتم. تو چی تصور میکنی؟ . سانی: بهت بگم؟ . تهیونگ: آره بهم بگو . سانی: لطفا مسخره نکن ولی دارم تو تصور میکنم . تهیونگ:. با تعجب بهش گفتم. چرا همه چیز رو از ذهنت بیرون نکردی؟ . سانی: معذرت میخوام ولی واقعا این یکی از ذهنم بیرون نمی ره. شروع کردم به خندیدن . تهیونگ:. سریع ماسک رو روی چشمام گذاشتم و گفتم. برای امروز کافیه، میتونی بری. به زور خودم رو به تخت رسوندم و مثل دفعه قبل دنیا به پیش چشمانم تاریک شدند . سانی: هی هی هی حالت خوبه؟ . تهیونگ: آره خوبم فقط لطفا تنهام بزار . سانی: نمیتونم . تهیونگ: ماسک رو از روی صورتم بردار . سانی: گمونم باید برم بیرون. دویدم بیرون و جلوی در نشستم خودم رو بغل کردم و منتظر موندم تا بیدار بشه . تهیونگ:. وقتی چشمام رو باز کردم نیمه شب بود، تمام انرژی رو صرف کار روی سانی کردم برای همین بیهوش شدم،
ممنونم که تا اینجا اومدید، شرط نمی زارم، چون فقط دو نفر داستانم رو میخونن، ازتون ممنونم که داستانم رو میخونید، اگه خوشتون نیومد لطفا بازم صبر کنید، ناظر عزیز مادرم میگه چون داستان اشکال نداره اینجوری داستان بنویسم، لطفا منتشر کن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بنظرم داستانت چیز بدی نداره
بسی هم گشنگه:))