
خب خب،ببینید با چی برگشتم. یک رمان خفن که احتمال دو فصلی بودنش زیاده. اومیدوارم ازش لذت ببرید.
دیگه بست بود لبخندزدن به دردهام! دیگه بست بود لبخندزدن به چهرهِ غرق در خونم در مقابل تِکه های آیینه! دیگه بست بود لبخندزدن و تعظیم کردن در مقابل مرگ! هی،پدر.صدامو میشنوی؟ نه،معلومه که نمیشنوی. چون شنوایی تو از صدای ناله ها و التماس های من پر شده! میبینی پدر؟ نه،معلومه که نمیبینی. چون بینایی تو فقط و فقط ترس،درد و خون رو میبینن! یه روز یه شخصی ازم پرسید،وقتی پدرت نوازشت میکنه،چه حسی داره؟ منم گفتم...اون با کتک نوازشم میکرد. به جای اینکه یکدیگر رو در آغوش بگیریم و منو ببوسی...جای کبودی ها و زخم های زمختی رو بر روی تنم میذاشتی. به جای اینکه در مقابل یکدیگر بنشینیم و شطرنج بازی کنیم...در مقابل هم می ایستادیم و میجنگیدیم. چرا؟ چطور؟ کِی؟ چه زمانی تو مُردی؟
دخترا از چی ساخته شدن؟ شکر،ادویه و تمام چیزهای خوب. اونا با این چیزا ساخته شدن. شعر به جای فلسفه. گلدوزی به جای آشپزی. رقص به جای شطرنج. یه فرشته بی گناه باشی. تمام دخترا درست مثل گل رُز میمونن،ولی...از یه طرف با بقیه فرق داشتم. آغوش گرم والدینم رو نداشتم. یک خانواده کوچک و صمیمی نداشتم. تو راهروهای والتز نمی رقصیدم،ولی یه روز مادرم گفت ــــــ +خوشحالم که تو قرار ازدواج کنی. مادر من،بیماری قلبی داشت. اون موقع بود که تصمیممو گرفتم. دختری میشم که بتونه از مادرش محافظت کنه،ولی اون روز. اون اتفاق افتاد.و اون رویا هرگز به واقعیت تبدیل نشد.
قهوه. تاریکِ اما بوی خالصی داره. مانند مِهه صبگاهی،فضای کافه رو بلعیده بود. کمی شیر به همراه دو قاشق شکر.ترکیبی خوشمزه و پر از تیرگی. یک فنجان قهوه به همراه موسیقی خشن قطرات باران. یک فضای شاعران و رمانتیک برای کَفتَرهای عاشقی که پا به کافه من میزارن. گرم و لذیذ! انگاری در آن غوطهور میشوی . تلخ است اما لذت بخش است. سیاه است اما به دل مینشیند. عطر او تلخ و سر شار از آرامش است. خوردن قهوه شیرین است . گرم و خوشمزه اما خوشمزگی آن به همان تلخ بودنش است. + خوش اومدید،قربان. یا خوش آمدید خانم
همیشه لبخند روی لبام جاریه. یه سرپوش ضایع و مسخره برای پنهان کردن دردهام. شایدم یه سرپوش ظاهری برای مخفی کردن نژاد گرگم،یعنی اُمگا! ما اُمگاها از نظر طبقاتی پایین ترین حد ممکن قرار گرفتیم و این .. آزاردهنده است. . . + یون سوک؟ - بله،جیمین اوپا! + مطمئنی که...امشب میخوای برگردی؟ زخمات هنوز تازه هستن. زخم؟ انقدر به گذشته فکر میکنم زخم های قدیمیم سر باز کردن. بزرگتر و عمیق تر شدن و همینطور...خون آلود تر. لبخند بی جونی کردم و گفتم؛ -نگران نباش اوپا. من حالم خوبه! این اولین دروغم نیست. خیلی ها یه سوال تکراری رو ازم میپرسن ( حالت خوبه؟ ) و جوابی میدم...که اصلا با زندگی رزمره من ... هماهنگ نیست.( خوبم ).
زنگوله بالای در کافه آنتیک به صدا در اومد. بارها و بارها صدای این زنگوله،فرصتی برای فرار برای من فراهم کرده. فرصتی برای جواب ندادن، اما..جواب ندادن به کی؟ + خوش اومدید قربان. چی میل دارید؟ سایه آن سه شخصی که وارد کافه شدند،تمام جُثه کوچک و لاغر منو پوشانده بود. طوری که هرکسی از در میامد داخل،فکر میکرد آن سه شخص به دیوار پشت سر من خیره شدند. دروغ چرا...کمی فضای ترسناکی رو ایجاد کرده بود. شخصی که از هم جلوتر بود، دست به جیب با من چشم تو چشم شده بود. جیمین اوپا که کناری ایستاده بود و منتظر بود آنها سفارششان را بدهند با رایحه ایی که بینی اش را قلقلک میداد از تعجب چشمانش قد یه کاسه شد. امکان نداشت اون مو نعنایی جفتش باشه.
جیمین که به نیمرخ آن شخص خیره شده بود،هیچ ری اکشنی هم از او دریافت نکرد. انگاری متوجه این قضیه نشده بود. پس پاورچین پاورچین به طرف آشپزخانه کوچک کافه رفت و با داد گفت؛ ٭ جیــــــــن هیــــــــــــونگ ! و اما اینجا کسی رو داریم که با یه پوزخند و چشمانی که نزدیک بود از حدقه در بیان تنها یه کلمه رو به زبان آورد؛ + کیوت! - قربان..چیزی میل دارید؟ + خیر،چیزی میل ندارم. قصد دارم اینجا بشینم و کمی استاحت کنم. +هرجور مایل هستید. و با لبخندی بزرگ و درخشان،آن سه شخص ترسناک را همراهی کرد. عجیبه. چه جوری تونستم از زیر نگاه هایشان در برم؟ بر روی صندلی کوچک کنار آشپزخانه نشست و با مالش سر شانه هایش قصد داشت کمی از کوفتگی آنها را بگیرد. + پیس،یون سوک
یون سوک با تعجب به سر بیرون زده جین هیونگش که به طرز وجیهی خنده دار بود خیره شده بود. به خوبی متوجه استرس هیونگش شده بود ، اما ... استرس از چی؟ بلند شد و با وارد شدن به آشپزخانه،آن سه شخص را تنها گذاشت. . . شوگا دست به سینه تکیه به پشتی صندلی اش داد و گفت؛ + جونگکوک ،چرا به مکان همیشگی برای استراحت کردن نرفتی؟ من و نامجون همیشه باید تورو از اونجا جمع میکردیم. جونگ کوک همانطور خیره به بیرون گفت؛ - فضای آرامبخش این کافه...حس خوبی رو بهم القا میکنه. و مهمتر از اون...جفتی که سالها منتظرش بودم در این کافه مشغول به کاره. این دفعه نامجون لب گُشود و گفت؛ + منم یه رایحه ی ضعیفی حس میکنم که متعلق به جفتم. ش؛ عجیبه. جفت هرسه نفر ما...در یک کافه کار میکنن. اتفاق جالبیِ. اون اُمگا موصورتی کیوت فکر کرد من متوجه این قضیه نشدم ، برای همین مانند یه مورچه خم شد و در رفت.
سکوتی بین آن سه شخص را فرا گرفت. سکوتی که در حال منجمد کردن اطراف خود بود. پس از خارج شدن آن سه اُمگا،نگاه هایی آن سه نفر، به طور نامحسوس آنها را زیر نظر داشت. آن سه اُمگا که خود را مشغول نشان میدادن با حس کردن نگاه های خیره آلفاهایشان عملا میخکوب شده بودند. اما جونگ کوک تنها یه یک چیز خیره بود. کبودی بزرگی که از زیر آستین های لباس سفید یون سوک دیده میشد،خون را در رگ های جونگ کوک منجمد کرد. مطمئن بود اون کبودی عملا به یک دونه ختم نمیشه. به آرامی بلند شد و با قدم های آرام شمرد به طرف در کافه رفت. با باز کردن در کافه،نگاه آخری به اُمگا پرستیدنیش نگاه کرد. با خارج شدن آن سه آلفا، سه اُمگا میخکوب شده به زمین،نفس هایشان را بیرون فرستادن. آن سه اُمگا بعد از قفل کردن در کافه به طرفی حرکت کردن.
سلامی مجدد. تا اینجا چه طور بود؟ دوسش داشتید؟ نظرتون رو حتما بگید.
عاشقتونم بچه ها. تا یه پارت دیگه بای بای 💜❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
برنامه wattpad از تستچی خیلی بهتره واقعا.
من دیگه اینجا فعالیت نمیکنم دوستان.
روز خوبی داشته باشید.
واقعا من که قوانین تستچی رو رعایت میکنم.
نمیدونم واقعا...چرا باهام لج کرده.
ام ام ... سلام برو بچ،چه خبر؟
واقعا دارم خیلی خودمو کنترل میکنم تا نزن به سرم.
میشه یه نفر به من بگه با رمان من چه مشکلی دارید؟
چرا پارت ۶ را هی رد میکنــــــــــــــــید؟
واقعا دیگه نمیکشم.
چقدر خاص داستان رو مینویسی، واقعا زیبا بود، خیلی قشنگ از قهوه گفتی، من یه جای دیگه خوشم اومد که همیشه همه ازم میپرسن حالت خوبه؟ ولی در جواب چیزی رو میگه که با زندگیش جور نیست. عالی بود دختر
ممنون عسلم.😘
وقتی میبینم از رمان لذت بردی و یه نظر به الماسی برام مینویسی برام خیلی ارزش داره.
عزیزم❤❤❤
عالیه فایتینگگگگگ
ممنون گوگولی.
پارت ۲ فراموش نشه 😋
واییییییییی پارت بعد تولوخدااااااااا خیلی خوب بوددددد اصلا محشرررررر بودددددد
خوشحالم دوسش داشتی.
بروی چشم.
🥲❤☁️
پارت بعد هم گذاشتم قصه نخور
اله دیدم ولی تا نصفه خوندم الان بقیشو میخونممممم
خیلی خوبههه
فقط نمیدونم من خنگم و متوجه نشدم دوستای یون سوک کین یا تو ننوشتی شون؟ 😂 فقط کاش یه کوشولو موچولو برای من خنگول توضیح بدی و ادامه بدی، و نمیدونم قبلا بهت گفتم یا نه که بیزحمت یه نگاه به داستانای منم بکن😇
جین و جیمین دوستای یون سوک هستند.
توخنگ نیستی ، منم که شخصیت رمانم رو مشخص نکردم.
شرمنده.
اوه اشکال نداره، حتما ادامشو بنویس
اصلاح میکنم چرت و پرت زیاد گفتم یکبار دیگه خوندم فهمیدم 👍
معذرت میخوام که گیج شدید.
من چجوری پروفایلمو عوض کنم هی میزنم ویرایش پروفایل ویرایش میکنم هی هیچی نمیشه دقیقااااا چرا عوض نمیشه این استغفرالله
خب میکنم اما عوض نمیشه
من یکم گیج شدم ببین این یک دختره که زیر گروه گرگها هستن یا حالا گرگ نما یا هرچی بعد این جفت خودشون رو حس میکنن به طور اتفاقی جونگ کوک اینو دیده فهمیده اینه ، پس این وسط جیمین و جین کین من مغزم گیج سد
جین و جیمین دوستای یون سوک هستن.
از اینکه گیج شدید شرمنده
هه عیبی ندارد فهمیدم خودم