
سلام سلام، اگه میشه لطفا قبل از اینکه داستان رو نصفه تمام کنید بخونید، ممنونم
امشب وقتشه، امشب باید ارتباط برقرار کنم. رفتم داخل یک بیابان و با چاقو دستم رو بریدم، با فریاد گفتم. من میخوام جزوی از شما باشم، عمری جاودان، شیطان من می خوام جزوی از تو باشم. ناگهان چشمام به یک دنیای سیاه باز شد، صدا هایی عجیب میومد، کم کم صداش واضح شد، میگفت. تو شیطانه میشی، نباید فرشته رو لمس کنی . پسر: اگه لمس کنم چه اتفاقی میوفته؟ . شیطان: هر دوی شما انسان میشید . پسر: میتونم دوباره شیطان بشم؟ . شیطان: هر دوی شما باید بازی انجام بدید، بدون فرشته و شیطان . پسر: من باید چه کاری انجام بدم؟ . شیطان: آموزش میبینی، ۷۵۶ روز آموزش میبینی . پسر:. کم کم سرم گیج رفت و افتادم، وقتی از روی زمین بلند شدم دیدم داخل یه اتاق مشکی رنگ هستم، رفتم جلوی آینه، مو های قرمز رنگم که تازه رنگش کرده بودم تبدیل شده بود به رنگ مشکی پر کلاغی، می درخشید ناخن هام مشکی شده بودن، چشمام قرمز، از صورتم خوشم اومد، من الان یه شیطان بودم، روی در اتاقم نوشته شده بود"شیطان کیم تهیونگ" در رو باز کردم ناگهان پیرمردی ترسناک جلوم ایستاده بود، نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون ندادم . مرد: کیم تهیونگ، سریع برو به سالن پرواز . تهیونگ: سالن کجاست؟ . مرد: فراموش کردم، بیست اتاق بعد، سمت چپ . تهیونگ:. از اتاق بیرون رفتم همه چیز مشکی بود، رسیدم به در، بازش کردم، هیچ جز من اونجا نبود، یه دفعه چند نفر من رو هول دادن . دختر: آهای پسر، حواست کجاست . تهیونگ:. چیزی بهش نگفتم، همه یک خط ایستادن . مرد: امروز شیطان جدیدی به ما اضافه میشه، کیم تهیونگ ....................... تهیونگ:. امروز پرواز کردن آموزش دیدم، فردا هم گدازه های آتشین رو آموزش میبینم، وارد اتاقم شدم، داخل کمد هاش چیزی جز لباس های مشکی ندیدم، کتابی رو از روی تختم برداشتم که نوشته بود"زندگی فرشته و شیطان" بازش کردم برای مقدمه نوشته بود"این داستان درباره شیطانی است که عاشق فرشته ای میشود" کتاب رو خوندم، چقدر مسخره اخه کی از فرشته ها خوشش میاد، اون ها زندگی رو مزخرف میکنند ........................... ۷۳۰ روز بعد ........................... مرد: همه شما شیاطین خیلی خوبی هستید، می تونید مردم رو از راه راست به راه چپ هدایت کنید، هر یک از شما باید در این جعبه سنگی، یک سنگ داغ انتخاب کنید، روی هر یک از سنگ های آتشین نوشته شما باید چکار کنید، اگر سنگ شما علامت مثلث باشه یعنی باید یک انسان رو انتخاب کنید و برای همیشه اون رو از راه به در کنید، ولی اگه علامت دایره باشه یعنی محافظ، باید با فرشته ها بجنگید، موفق باشید . تهیونگ:. نوبت من شد تا انتخاب کنم، سنگ از جعبه برداشتم(بالا رو خوندی؟
دایره بود، انتخاب خوبی بود، دایره رو فشار دادم یه دفعه وارد یک جای مشکی و سفید شدم، همه داشتن میجنگیدن، دیدم یه فرشته داره میاد طرفم بهش گدازه پرتاب کردم، چه جای ترسناکی بود، همین جور میجنگیدم تا اینکه همه اشون مردن، همه رفتیم جلوی دروازه(۱۸۰ سال بعد)تهیونگ:. بهمون گفتن این یه جنگ خیلی سخته، این جنگ حوری هاست، یک دفعه دروازه باز شد، چنگال هام بیرون اومدن، بال هام تیز شدن چشمام حالت خیلی ترسناکی گرفت، آماده شدیم و حمله کردیم، به ما گفتن حوری های زیبایی هستن ولی هیچ کدوم خاص نبودند همه یک جور بودند، به یکی از جن ها گفتم. دلم میخواد آخرین حوری رو چشم بسته بکشم نظرت چیه؟ . جن: قبوله، فقط سعی کن عاشق.ش نشی
تهیونگ: به من میگن تهیونگ سنگ دل. چشمام رو بستم و تمام سرعت رفتم سمت فرشته، بهم حمله کرد، میتونستم با چشمان بسته هم میتونستم حرکاتش رو پیش بینی کنم، صدای بال هاش دل نواز بود، یه دفعه اون حوری صداش رو برای من به نمایش گذاشت و گفت. لطفا باهام نجنگ تهیونگ
ممنونم که تا اینجا اومدی، اگه بالای ۱۵ نفر داستان رو خوندن حتما پارت بعدی رو میزارم، میدونم الان اصلا هیجانی نیست ولی لطفا جوجه رو آخر پاییز بشمارید
شرط: بازدید: ۸۰ . لایک:۱۵
ممنونم خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بسی گشنگگگ
میگم ادامه مرگ و عشق و زمان تکرار میشود هم بزار باشه؟:)
سلام ادامه داستان قبلیو نمیزاری؟
سلام عزیزم، اگه بخوای میزارم♥️
اره میخوام