جدال خورشید و ماه!پارت ۱

بالا رو بخون خیلی مهمه.............. خوندی؟برو بعدی

از زبان مرینت:امروز بابام خیلی تو خودش بود،دیدم با مامانم رفتم تو یک اتاق منم کنجکاو شدم رفتم گوش وایسادم(فضول -_- مرینت:تو دیگه کی هستی؟من:نمیگم)بابام داشت درباره ی درخواست جنگ سرزمین خورشید میگفت.دیگه تحمل این همه مهدودیت که نباید برم در سرزمین خورشید بدون هیچ دلیلی خسته شده بودم.رفتم تو اتاقم که با ماریتا یکی بود.ماریتا خواب بود،منم کنارش خوابیدم.صبح که بیدار شدم رفتم یک دوش درست و حسابی گرفتم و یک لباس خوب پوشیدم و رفتم پایین(لباس مرینت عکس اسلاید)

سرمیز صبحانه نشستم.صبحانه پنکیک بود😋خواهرم هم اومد.مامان و بابا یجوری بودن.وصت صبحانه بابا گفت جنگ جدیدی شروع شده و اون مامان و داداش یک هفته دیگه باید بروند😔 ناراحت بودم، بعد صبحانه رفتم دم در اتاق بابام ، در زدم گفت:کیه؟مرینت:منم.تام:دخترم الان وقت ندارم باشه بعدا.

مرینت :کارم واجب است. تام :بیا تو! رفتم داخل اتاق .تام:کار واجبت چیه دخترم😄مرینت:پدر من میخواهم بدانم جریان این جنگ چیه. تام:گفتم که نباید راجبه این موضوع حرفی زده بشه😒😒 مرینت:اما پدر......تام:من حرفم رو زدم اگه کار دیگه ای نداری برو بیرون😒😒مرینت :چشم پدر 😔خیلی ناراحت بودم. 《تیکی خال ها روشن》من معجزه گرم رو از تو جنگل اوپینگ فورس پیدا کرده بودم.

از زبان آدرین:بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و یک لباس(لباس آدرین عکس اسلاید) خوب پوشیدم و رفتم پایین. صبحانه سوتلاچ داشتیم(سوتلاچ همین فرنی یک خودمونه خارجی ها می گویند سوتلاچ ) بابام گفت درخواست جنگ داده دیگه از اینهمه جنگ و جدال خسته شده بودم.بعد از صبحانه رفتم دم در اتاق بابام داشت به مامانم می گفت که از جنگ خسته شده ولی باید انتقام پدرش رو بگیرم.

طاقتم طاق شده بود گفتم بالاخره دل رو میزنم به دریا و ازش می پرسمی. رفتم و خوابیدم صبح که بیدار شدم رفتم پایین و صبحانه خوزدم. بعد صبحانه بابام رفت اتاقش من و آریانا و آرین هم واسه دانشگاه آماده شدیم. تو دانشگاه لوکا خیلی به آریانا می‌چسبید. (الان میگید مرینت چرا نمیره دانشگاه اون به صورت جهشی و فشرده درس هارا خواننده ) بعد دانشگاه و لباسم رو اوز کردم .ناهار خوردیم، بعد ناهار درس هامو نوشتم. بعد رفتم دم در اتاق بابام و در زدم.

ببخشید پارت اول خیلی هیجانی نبود ولی از پارت ۳ به بعد هیجانی میشه😄