
سلام برگشتم با قسمت ششم این قسمت طولانی و بسیار هیجانی و معمایی و بگم که این قسمت محدودیت سنی داره برای سنین زیر ۱۳ اصلا توصیه نمیشه عکس این قسمت عکس امیلی🖼 ببخشید پارت ها دیر به دیر میاد سه دلیل داره اولی اینه که بالاخره درس و امتحان و زندگی شخصی یکم مانع میشه تا بتونم هردو داستان رو سریع پیش ببرم دلیل دوم دیر منتشر کردن سایت و دلیل سوم که اصلی ترین دلیل اینه که اصلا از داستان استقبال نمیشه و این انگیزه من برای ادامه ی داستان رو خیلی کم میکنه اما به خاطر همین تعداد کمی که این داستان و پرونده ی محرمانه رو با علاقه پیگیری میکنن ادامه میدم اما بعدش خیلی بعید میدونم که دیگه بنویسم امیدوارم بخونید و لذت ببرید نظرات و پیشنهادات فراموش نشه🌹😘
چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد اریک با تعجب و یکم خنده گفت:«یعنی تو دختر دایی منی؟؟؟؟🤣» درحالی که شوکه شده بودم گفتم:«آره فکر کنم» اریک خیلی سریع کتاب و گذاشت سر جاش دست منو گرفت و گفت:«دنبالم بیا باید اینو به پدرم بگیم» دوان دوان رفتیم سمت اتاق شاه آرتور محکم در زدیم و اومدیم تو شاه داشت با گابریل حرف میزد پیتر با عجله گفت:«پدر باید راجب موضوع مهمی با هم حرف بزنیم» گابریل نگاه سرد و خشنی به من کرد و از اتاق خارج شد پیتر شروع کرد به توضیح دادن ماجرا:« پدر میدونم باورش خیلی سخته اما امیلی دختر شاه استفان وقتی بچه بوده ماتیلدا اونو میبره و به کلیسا میده این کارو میکنه چون میخواد بچه ی خودش صاحب تاج و تخت بشه و به دروغ میگه که بچه گم شده» پدر اریک خشکش زده بود اولش نمیخواست باور کنه اما وقتی اریک مدارک و نشون داد متوجه حقیقت شد اومد جلو و گفت:«خوشحالم که زنده ای ملودی» و بعد فریاد زد:« مایکل( یکی از وزیر های قصر) همین الان برو و سالن قصر و برای جشن آماده کن اعلامیه هارو هم بنویس میخوام تمام اشراف زادگان و نجیب زادگان شهر دعوت بشن»رو به ما کرد و گفت:«تا موقع جشن نمیخوام کسی از این ماجرا با خبر بشه اریک ندیمه هارو خبر کن باید ملودی رو برای مراسم آماده کنیم»
منو اریک از اتاق اومدیم بیرون خیلی هیجان داشتم تو پوست خودم نمی گنجیدم فکرشو بکن امیلی خدمتکار شد ملودی پرنسس توی فکر خیال بودم که یهو دیدم ژاکلین و چند تا خدمه منو نشوندن روی صندلی و دارن موها و ناخن هامو مرتب میکنن چند نفر هم داشتن آرایشم میکردن وقتی تموم شد اومدم جلوی آینه کلا با یه آدم جدید روبرو شدم توی آینه یه دست لباس خیلی قشنگ دیدم برگشتم و رفتم سمتش با ذوق و اشتیاق پوشیدمش از اتاق اومدم بیرون اریک جلوی در ایستاده بود تا منو دید شگفت زده شد وگفت:«خیلی زیبا شدی اما مهمونی شب و تا اون موقع بهتر که اینارو نپوشی» راستم میگفت اصلا حواسم نبود دوباره رفتم توی اتاق و لباس های خودمو پوشیدم میخواستم برگردم پیش چارلی چون هنوزم پرستارش بودم که اریک جلومو گرفت منو سوار اسبش کرد و برد به کلبه ی جنگلی
وارد خونه شدیم اریک رفت و دو فنجون چای و دو تا کیک میوه ای آورد نشستیم سر میز داشتم کیکم رو میخوردم که اریک کفت:«خیلی خوشحالم که بالاخره برگشتی خونه» جواب دادم:«فکر کردی من خوشحال نیستم🤣» پرسید:«خب حالا سر ماتیلدا چه بلایی میاد» گفتم:« اون باید تاوان کاری رو که کرده پس بده بعد از مهمونی اولین جایی که میرم اتاق اون» پیتر گفت:« درسته اون اشتباه بزرگی کرده اما نمیشه که یه زن و با دو تا بچه بیرون کنیم» جوابی نداشتم که بدم برای همین سکوت کردم و چای ام رو سر کشیدم» هوا خیلی سرد بود سریع رفتم و کنار شومینه نشستم اریک تیر و کمانشو برداشت و رفت شکار آهو خودش که میگفت خیلی حرفه ای ولی من بعید میدونم امشب خبری از شام باشه🤣 حدود یکی دو ساعت بعد اریک با یه اهو بزرگ روی دوشش اومد توی خونه گوشتشو به سیخ کشید و کذاشت روی آتیش اریک نشست کنارم و شروع کرد به تعریف کردن یکی ندونه فکر میکنه نهنگ شکار کرده🤣 خلاصه غذا آماده شد خیلی خوشمزه بود تاحالا همچین کبابی نخورده بودم اینو به خودشم گفتم انگار تمام این مدت منتظر بود که رضایت منو به دست بیاره بقدری بهمون خوش گذشت که حواسم نبود کی خورشید غروب کرد دوتایی باهم ظرف هارو شستیم وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم سمت قصر
یکم تعجب کردم پرسیدم:«اریک قصر از اون طرف»جواب داد:«میدونم اما قبلش بهتره که اینجارو نشونت بدم» یه خونه ی کوچیک بود اما خیلی مجلل به نظر میرسید سنگ های مرمر نرده ها و دستگیره های از جنس طلا باغچه ی پر از گل های رز سفید از قبل از اینکه بپرسم اینجا کجاست اریک گفت:«این مقبره جایی که پدرت استفان و مادرت الینور دفن شدن به نظرم بهتر بود یه سر اینجا بیارمت» چند دقیقه ای همراه اریک اونجا نشستیم یکم ناراحت شدم و گریه کردم اریک تا دید دارم آروم و بی صدا اشک میریزم بلند شد و گفت:« دیگه باید راه بی افتیم الان هاست که جشن شروع بشه» سوار اسب شدیم اریک خیلی تند میروند برای همین خیلی زود رسیدیم حدود ده دقیقه داشتم به خودم میرسیدم که اریک از اون پشت کفت:«زودباش دیگه مراسم شروع شد» آماده شدم و منتظر موندم پدر اریک اومد جلو و با جام شرابی که در دست داشت گفت:«مهمانان و عزیزانی که در این جشن مارو همراهی میکنید هدف از برگزاری این مراسم این بود تا به شما و تمام اهای برانزویک(اسم کشورشون) شخصی رو معرفی کنم سال ها پیش کودکی در این قصر به دنیا اومد حتی تولدش هم توی همین سالن گرفته شد اما متأسفانه دست سرنوشت اونو از ما جدا کرد اون کودک در هفته ی اول تولدش گم شد اما حالا به لطف پروردگار اون دوباره به زادگاه اصلی اش بازگشت معرفی میکنم تنها فرزند استفان و الینور ملودی ونگلوت» خیلی آروم اومدم جلو همه برام دست زدن گونه هام سرخ شده بود نمیدونستم چی بگم رفتم جلو و گفتم:«از همگی ممنونم که مارو در جشن همراهی میکنید در اینجا میخوام از بهترین دوستم اریک که در این مدت به من خیلی لطف کرده تشکر کنم اون واقعا یه دوست خیلی خوب اگه اون بهم کمک نمیکرد ممکن بود حتی زنده هم نباشم» شاه لیوان نوشیدنی اش رو بالا اورد و کفت:«میخوریم به سلامتی ملودی» اومدم لیوان نوشیدنی ام رو بردارم که یهو درد بهم هجوم آورد نفسم کرفته بود سرگیجه داشتم نمی تونستم رو پاهای خودم به ایستم که یهو همه جا تار شد
وقتی چشم هامو باز کردم اریک بالا سرم بود تا منو دید اومد و کنارم نشست و گفت:« خوبی امیلی چه اتفاقی افتاد» اصلا یادم نمی اومد چیشده بود گفتم:«خوبم فقط یکم درد دارم» اریک گفت:«من یه لحظه میرم بیرون و میام» از اتاق بیرون رفت منم بلند شدم و یکم از آب توی لیوان خوردم خیلی اتفاقی مکالمه اریک پدرش و دکترو شنیدم که میگفت:«اعلا حضرت بیماریشون خیلی پیشرفت کرده و داره به اعضای حیاتی بدن آسیب میزنه متأسفانه هیچ درمانی هم براش نیست» شاه که حسابی عصبانی بود گفت:«مگه میشه بالاخره باید یه راهی باشه» دکتر یکم سکوت کرد و گفت:«یه راهی هست اما هزینه ی زیادی داره یه پیرزن توی شمال شرقی چین زندگی میکنه که درمان همه جور مرضی رو بلده اکه یه نفر باشه که بتونه درمانش کنه اونه» اریک و پدرش طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده وارد اتاق شدن چند دقیقه بعد نتونستم خودمو کنترل کنم و با خشم راه افتادم سمت اتاق ماتیلدا
سریع درو باز کردم و وارد اتاق شدم خیلی هول بود داشت به سرعت وسایلشو جمع میکرد که شاه گفت:« جایی میرفتین بانو ماتیلدا» تا مارو دید دست و پاشو گم کرد استرس از توی چشم هاش میبارید چند قدم اومدم جلو و گفتم:«من میدونم تو اون شب منو از قصر بیرون بردی ولی قصد ندارم بیرونت کنم اگه بهم بگی اونی که کمکت کرده کی بوده» به منِ و منِ کردن افتاد اما ترسش ریخت اومد حرف بزنه که یهو یه تیر صاف خرد وسط قلبش اریک تا تیرانداز رو دید رفت دنبالش شاه هم فریاد زد:«نگهبان هرچه سریعتر یه دکتر خبر کن مریض حالش خیلی بده» یهو گابریل از در وارد شد خیلی شوکه شده بود تا ماجرارو شنیدراه افتاد دنبال تیرانداز ناشناس ماتیلدا حالش خیلی بد بود با بی حالی در گوشم زمزمه کرد:«اگ... اگنس» و بعد چشم هاش بسته شد دکتر داشت سعی میکرد به هوش بیارش من هم همون راهی که اریک و گابریل رفته بودن رو دنبال کردم که یهو دیدم گابریل با یه چاقو داره گلوی اون تیرانداز رو میبره خودمو رسوندم بهش پرسیدم:«چیشده» گابریل با خونسردی گفت:« تعقیبش کردم و به اینجا رسیدم توی اولین فرصت کلکش رو کندم شاهزاده ملودی» همون موقع سروکله ی اریک هم پیدا شد برگشتیم به قصر
اریک ۱۸ نفر و مأمور کرد تا توی شهر دنبال زنی به نام اگنس بگردن منم توی اتاق ماتیلدا داشتم فکر میکردم که یهو گابریل با یه جعبه از راه رسید و گفت:«گستاخی اون روز منو ببخشید پرنسس من اطلاع نداشتم که اون جواهر مال شماست امیدوارم منو ببخشید و این هدیه ی ناقابل رو از من قبول کنید» گفتم:«اشکالی نداره همه اشتباه میکنن بابت هدیه ممنونم» اون رفت و منم خیلی سریع در جعبه رو باز کردم یه جفت گوشواره از جنس الماس بود عجب مرد سخاوتمندی داشتم به گوشواره ها نگاه میکردم که یهو چشمم به پنجره ی اتاق خرد تیرانداز از توی برج شمالی قصر شلیک کرده بود تصمیم گرفتم یه نگاهی بندازم رفتم به اتاق چیز عجیبی پیدا نکردم فقط یه دوربین بود و چند تا تیر که روی زمین افتاده بودن اما یه لیوان چای روی میز بود که یکم تهش چای باقی مونده بود آروم انگشتمو زدم توش هنوز گرم بود این اتفاق چند ساعت پیش رخ داد پس به تازگی کسی اینجا بوده و احتمالا تمام سرنخ هارو با دستمالی که روی میز هست پاک کرده یکم فکر کردم از اون جایی که قاتل یکی از سرباز های قصر بوده و توی بخش داخلی قصر کار میکرده باید از همکار هاش چند تا سوال بپرسم داشتم میرفتم به جایی که قاتل شیفت وایستاده بوده که یهو یه سرباز دیدم که اونجا نگهبانی میداد اما داشت پستشو ترک میکرد آروم و بی صدا تعقیبش کردم تا اسطبل دنبالش رفتم جای بدی بودم و نمیتونستم نگاه کنم شنیدم که دارن میگن:« این نامه رو بگیر توش همه چیزو نوشته» و بعد از هم جدا شدن برگشتم تا این موضوع رو با اریک و پدرش در میون بزارم
دوباره کنجکاوی ام تحریک شد رفتم و از سربازی که اونجا بود پرسیدم:« مایکل ایوانز(اسم قانل ماتیلدا) چه ساعتی پستشو ترک کرد» سرباز گفت:«حوالی ساعت ۷ پرنسس» میدونستم که همون کسی که به ماتیلدا توی دزدین من کمک کرد حالا ماتیلدا رو کشت تا حرفی نتونه بزنه تا قبل از جشن هم هیچکس نمیدونست من واقعا کی ام قتل بعد از جشن اتفاق افتاده و جشن هم ساعت ۹ شروع شد پس یعنی قاتل دو ساعت قبل منتظر فرصت مناسب برای قتل بوده هرکی دستور داده ماتیلدا رو بکشن راز منو قبل از اینکه شاه به همه بگه میدونست اما کی این کارو کرده همون موقع اریک رسید و گفت:« به چی فکر میکنی؟» جواب دادم:« چیز خاصی نبود بعدا بهت میگم راستی پدرت وقت داره یکم باهاش صحبت کنم» جواب داد:« بعید میدونم همین الان چند تا فرمانده رفتن اتاقش» اریک ادامه داد:«ظاهرا حالت خیلی روبه راه نیست نظرت چیه یه سر بریم کلبه ی جنگلی تا اون جایی که من میدونم اونجا بهت خیلی خوش میگذره تازه اگه بخوای میتونیم شب روهم اونجا سر کنیم» فکر بدی هم نبود پس قبول کردم و دوتایی راه افتادیم سمت کلبه ی جنگلی اریک
وقتی رسیدیم اول از همه شومینه رو روشن کردم چون خیلی سردم بود😅 اریک سریع برام یه لیوان قهوه درست کرد پتو رو انداختم رو خودم و نشستم کنار آتیش شومینه اریک کباب هارو به سیخ کشید ده دقیقه ای اماده شد انقدر ازش خوردم که دیگه داشتم میترکیدم که یهو دیدم اریک با یه بطری نوشیدنی و دو تا جام نقره اومد طرفم🤣 اصلا جا براش نداشتم اما دیگه اریک که یکم خورد منم دلم خواست و به زور چند تا لیوان خوردم داشتم با اریک بگو بخند میکردم که یهو به خودم اومدم و دیدم شب شده و دو تا بطری کاملا خالی از نوشیدنی جلوی ماست🤣 تازه فهمیدم چرا انقدر حالم بده چند دست لباس خواب توی کمد پیدا کردم و پوشیدم اریک هم که از خود بی خود بود از روی صندلی بلند کردم و کمکش کردم بره توی تخت اومدم برم و اونطرف تخت بخوابم که گفتم« بگیر بخواب دیر وقت» حالش خیلی بد بود منم خیلی حالم بد بود اما نه به اندازه ی اون یهو محکم بغلم کرد و گفت:«عاشقتم» و بعد 💋 اینجا یکم سانسور شد برای منتشر شدن تست مجبور شدم😅
آروم چشم هامو باز کردم صبح شده بود میخواستم از توی تخت بلند بشم که یهو دیدم توی بغل اریکم🤯 اگه با چشم نمیدیدم باورم نمیشد وای من چیکار کردم حس خیلی بدی بهم دست داد از خودم متنفر شدم سریع لباس هامو برداشتم و پوشیدم اصلا نمیخواستم تا مدتی با اریک چشم تو چشم بشم فقط تونستم یه نامه براش بنویسم نوشتم که:«اریک خودتم میدونی که ما دیشب زیاده روی کردیم و عواقبش رو هم دیدیم من تو رو مقصر نمیدونم ولی نمیخوام تا زمانی که این آبروریزی رو فراموش کردم ببینمت یا باهات حرف بزنم لطفا دنبالم نیا میخوام تنها باشم» با ناراحتی و گریه از کلبه خارج شدم خودمو به قصر رسوندم اشک هامو پاک کردم میخواستم برم توی اتاقم که متوجه شدم تمام کارکنان قصر از خدمتکار تا نگهبان و کارمند دارن با هم پچ پچ میکنن نتونستم چیزی بشنوم تا اینکه دیدم ژاکلین داره با یکی از کارگر ها که اسمش جولیکا حرف میزنه میگفتن:«بیچاره ارباب آرتور خیلی ناراحت دلم براش میسوزه» نه انگاری واقعا یه اتفاقی افتاده رفتم به اتاق شاه آرتور خیلی اعصابش خرد بود نشسته بود روی صندلی اش و داشت با ناراحتی فکر میکرد رفتم جلو و پرسیدم:«چیزی شده؟» یه برگه که روی میز بود رو برداشت و بهم داد نوشته بود:« فرمان سلطنتی آرتور پادشاه برانزویک(کشورشون) به دلیل صدور فرمان قتل بانو ماتیلدا شلدن با قدرتی که به من کاترین کبیر اعطا شده شمارا از مقام شاه بودن و از تاج و تخت عزل می نمایم و گابریل اکینجی را شاه جدید برانزویک می خوانم🤯😱😵» این یه تیکه که دارید میخونید رو توی ویرایش اضافه کردم ببخشید اگه این قسمت دیر اومد منم اعصابم خورد شده بود ۲ هفته و نیم توی برسی بود احتمالا قسمت های بعدی هم دیر میاد بازم شرمنده باورتون نمیشه این قسمت سه دفعه رد شد😠
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
باحال بود
عالی عالی عالی عالی عالی عالی بود 😍😍😍😘😘😘♥️♥️♥️❤️❤️❤️
والا زیادی مثبت ۱۸ بود😐😹
چطور تستچی قبول کرد؟!؟
داداش تو خیلی شانس داری 😹
ولی خوب بود
تازه این سانسور شده اش بود🤣 ۳ دفعه رد شد مجبور شدم کلی حذف کنم🤣
عالیییییییبی مینویسی
عشقمی
بی نظیر بود همین جوری ادامه بده
قسمت های بعدی روگذاشتم توی برسی
وای عالییی بود 💙💙💙💙
😘😘😘
عالیی
مرسی عزیزم داستان توهم خوندم خیلی قشنگ بود👑
والا چی بگم! فقط میتونم بگم از عالی هم رد شده خیلی قشنگه⚘با یه خوندن 💯 ریشتری دلمو برد عالی مثل همیشه ، لذت بردم ❤❤