
بچه ها لطقت برای خوشحالی منم که شده تا آخر برین که بازدیدتون ثبت بشه😢😢😢تازه چالش هم داریم تهش🙂🙂
(زود تند سریع برین اون بالا رو بخونین😡😡😡)از زبان دیوید⬅یهو صدای جیغ و داد از جلوتر اومد.مردم داشتم میدویدن به یه سمت.یهو یکی داد زد:حملهههههه........حمله شده......فرار کنین.یهو یه تیر از پشت بهش خورد و مرده افتاد.میخواستم فرار کنم که یهو یاد پدر و مادرم افتادم و داد زدم ×وای نه خانوادم.سریع دویدم سمت خونمون.هرچه نزدیکتر میشدم صدای جنگیدن بیشتر میشد.رفتم که یهو دیدم پدرم و جکی که وارد مزحله سوم شده دارن با سربازا میجنگن.سریع وارد خونه شدم ولی جز هزانج(برعکس بخونین)آنا و مادرم چیز دیگه ندیدم.عصبانی بودم.خشم وجودم رو فرا گرفته بود.نیزه یه سرباز مرده رو برداشتم که حمله کنم ولی پدرم داد زد +دیویییییید......فرار کن.....من سرشونو گرم میکنم.×اما.....نمیتونم.+باید بتونی.تو نباید بمیری.الان خشمت هیچ بدرد نمیخوره.الان فقط فرار کن.یهو چشماش اشکی شد و ادامه داد+نمیخوام که تورم از دست بدم......فقط......برووووووو.
به حرف پدرم گوش دادم.با اینکه سخت بود اما فرار کردم.پدرم گفت که خشمم الان به کارم نمیاد و فقط باید فرار کنم.(علامت بنده یعنی راوی*)(*وای اشکم در اومد😭😭😭×میشه نپری وسط صحنه حساس؟!*به تو چه اصلا تو فرارت رو بکن😢ایشششش×😓)پیتر رو جلوتر فرستادم که ببینه سربازی جلو هست یا نه.راهنماییم کنه که راحت بتونم فرار کنم.یهو با سرعت برگشت سمتم و یقم رو داشت میکشید.میخواست منو ببره سمت بوته ها.معلوم شد که سربازا دارن میان این طرف.رفتم و تو بوته ها قایم شدم.(×این چه داستان مزخرفیه که تو داری مینویسی😡😡*داستان مزخرفه منه😡اگه نمیخوای بیا همین الان بکشمت.×عجب داستان قشنگیه شاهکاریه واسه خودش😆😆*😌)سربازا رسیدن به جایی که من بودم.خیلی آروم حرکت میکردن انگار که منتظر بودن یکی خودش رو لو بده.۳ نفر بیشتر نبودن.یهو صدای یه خانواده رو شنیدم که انگار داشتن فرار میکردن اما اون ۳ تا سرباز گرفتنشون.
انگار یه مادر بود با دوتا بچش.سرباز اولی؛به به چه طعمه خوبیه😏😏مگه نه یچه ها؟!دومی و سومی:حق با توعه😂😂.یهو زنه گفت:لطفا......لطفا.....بزارین ما بریم😢😢.من که اصلا برام مهم نبود و راه فرارم باز شده بود میخواستم در برم که یهو(*یعنی خاک تو سرت😐😑میخواستی ولشون کنی؟×اونا به من چه ربطی دارن آخه بزار فرارمو بکنم.*😑😐)یهو به جای اون خانمه تصویر مادرم و آنا رو دیدم.ایندفعه دیگه نمیتونستم در برم.نمیتونستم بزارم که یکی دیگه هم همین بلا سرش بیاد.خداروشکر نیزه رو همراه خودم آورده بودم.به پیتر فهموندم که باید یکی از اون سربازا رو از اون دوتای دیگه دور کنه.منم جایی رفتم که دور از اونا باشه.یهو دیدم اون سربازه داره دنبال پیتر میاد.دقت که کردم دیدم که انگار پیتر رو سر سربازه خرابکاری کرده بود😂😂😂.یهو من از پشت بوته ها پریدم و نیزه رو از پشت تو کمرش فرو کردم جوری که سر نیزه از اونورش در اومد یهو........
یهو سرباز دومی رو دیدم داره میاد سمت من.انگار دیده بود منو.(*په نه په کور بوده😑)داشت میدوید سمت من پیتر رفت تو صورت سربازه و سربازه انگار دست و پا چلفتی افتاد با مخ زمین.منم تعلل نکردم سریع فرستادمش جهنم.دیگه وقت تلف نکردم و دیویدم سمت سومی که یهو یه گرگ به سمتم حمله کرد اما شانسی که آوردم نیزم رو گاز گرفته بود.گرگه روی من بود.سرباز سومی خواست که سمت من بیاد پیتر میرفت تو صورتش و اذیتش میکرد.منم به یه حرکت گرگه رو انداختم زمین و نیزه رو فرو کردم تو شکم سربازه.سربازه افتاد و گرگه هم ناپدید شد.اون خانمه اومد سمت من و با گریه گفت:ممنون.....ممنونم پسرم....خیلی ممنونم.منم بدون اینکه چیزی بگم نیزه رو انداختم و به راهم ادامه دادم........
نظراتتون رو بدین که من خوشحال شم😢😢😢😘😘😘 و اینکه لطفا اگه از داستان خوشتون میاد لایک کنین و به اونایی که میشناسین هم بگین بیان و بخونن😍😍😍 برین بعدی که چالش داریم چه چالش قشنگی👈👈👈👈
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج.چ:اشتباهی به معلمم پیام دادم :خنگول جواب امتحان رو بده تا مدت ها معلمم میگفت:خنگول بیا سوال حل کن
صفحه ۱۰ آخر:
.£از کجا میدونی؟ €مثلا پدرش با ق.ت.ل ع.ا.م به قدرت رسید اگه یادت بیاد.حرفاشون منو یاد پیرمرد انداخت.ت.و.ط.ئ.ه؟پس که اینطور.دستام از خشم مشت شده بود.حالا که دلیل مرگ خانوادم رو فهمیدم.نمیزارم خونشون پایمال شه.اون فرمانروای عوضی رو میفرستمش به ج.ه.ن.م........
صفحه ۸:
فردا⬅بعد از صبحانه از پیش پیرمرد رفتم.جایی رو نداشتم که برم.پس تصمیم گرفتم که به شهر بعدی برم.بعد دو روز به شهر بعدی رسیدم.به رستوران رفتم و با پولایی که اون پیرمرد به من داده بود غذا سفارش دادم.میز بغلی من داشتن درباره چیزی حرف میزدن.(اولی€ دومی£)€موافقی که جی میگم مگه نه؟
صفحه ۷:
×اوه من.......ماهی میخورم.%خوبه خوبه.خوش اشتها هم هستی.بیا بریم یکم ماهی بگیریم.×چشم.ما به رودخونه رفتیم و ماهی گرفتیم.ماهی رو سرخ کردیم و خوردیم.خیلی خوشمزه شده بود اما همش یاد پدرم میفتادم.شب موقع خواب با اینکه پیرمرده گفته بود که به این چیزا فکر نکنم ولی نتونستم حرفاش رو فراموش کنم.
صفحه ۶:
%مطمئنی پسر؟اونا چطور میتونستن به این راحتی بعد از اون شکست مصیبت بارشون به این راحتی وارد مرز های ما بشن و به ما حمله کنن.به نظر تو این یه ت.و.ط.ئ.ه نیست؟ ×ت.و.ط.ئ.ه؟ %منظورم اینه که کسی از عمد اونا رو راهنمایی کرده باشه.ولش کن پسر.چرت زیاد گفتم.داره شب میشه ها شام چی میخوری؟
صفحه ۴:
امشب رو اینجا بمون و فردا هرجا که خواستی برو.کمی فکر کردم و بعدش گفتم×باشه.ممنون.(پیرمرد%)%خواهش میکنم.پسرم.پیرمرد منو به خونش راهنمایی کرد.اونجا یه اسب خیلی زیبا دیدم.ازش پرسیدم×این حیوان جادویی توعه؟ %آره.تعجب کردی؟ ×چقدر زیباست.%ممنون پسرم.بیا تو پسرم بیا تو.رفتم تو خونه.
صفحه ۳:
گفت:نگران نباش.جای تو دفنشون کردم.×ممنون.گفت:خواهش میکنم پسرم.مهم اینه که حالا میخوای چیکار کنی؟
×نمیدونم.گفت:به نظرم زندگی جدیدی رو شروع کن.میخوای پیش من بمونی؟ ×نه ممنون.گفت:اما پسر بچهای مثل تو چطور میخواد که از پس خودش بر بیاد.×نگران من نباش.من خودم بلدم از پس خودم بر بیام.گفت:درک میکنم
صفحه ۲:
به اول روستا که رسیدم خونه های نیمه سوخته و ا.ج.س.ا.د مردم روستا رو میدیدم.مردمی رو میدیدم که بالا سر خانواده هاشون زار میزنن و گریه میکنن.دویدم به سمت خونمون.توی راه پیرمردی رو دیدم.ازم پرسید:کجا میری بچه جون؟×میرم خونه.پیش.....پی...... گفت:اشکالی نداره پسرم.و من رو در آغوشش کشید.
صفحه ۱:
دو روز بعد⬅از زبان دیوید:دوست نداشتم اما مجبور بودم.دلم نمیخواست که با اون صحنه ها مواجه بشم ولی باید برمیگشتم چون اونجا محل تولد منه.تازه متوجه شدم که اشک داره عین قطرات بارون از صورتم به سمت زمین میچکه.(*واو😍😍)پیتر روی دوشم بود و منم قدم زنان به سوی روستا میرفتم.
ج.چ : خونمون مهمون اومده بود و شب وقت خواب یه زنبور رفت تو شلوارم. شلوارم ازین تنگا بود و منم از ترسم شلوارمو کشیدم پایین 😬. تازه یادم اومد مهمون داریم🥴. خداروشکر خودشون باحیا بودن نگا نکردن😬🥴. تستت عالی بود👌❤️
خداییش مهمان با حیا کم پیدا میشه😂😂😂😂
تنکس عزیزم😘😘😘😘