
خبخببچههابالاخرهپارتسومرسید🫠💜 ناظر ترو خدا منتشر کن🥺💞
استاد وارد کلاس شد.داشت یه توضیحاتی درباره امتحانی که قرار بود برگذار بشه صحبت میکرد. داشتم مطالب رو مینوشتم که پسره یه برگه گذاشت روی دفترم. برگه رو برداشتم وبازش کردم، چیزی درونش نوشته شده بود:(زنگ بعدی کارت دارم) با تعجب یه نگاهی به طرف کردم، با خودم گفتم یعنی چیکارم داره؟ همینطوری که توی خیالات خودم بودم که صدایی به گوشم رسید_خانم کاملیا! اصلا حواستون به من هست؟ دارم درس مهمی رو بهتون توضیح میدم اگر توی امتحان این سوال هارو توی امتحان اشتباه بنویسید حتما رد میشید.+خیلی ببخشید، قول میدم تکرار نشه. و بعد یه تعضیم کوچکی کردم و سرم رو توی دفترم بردم صدای خنده های کلاس به گوشم میرسید، سعی میکردم بهشون توجه نکنم رو روی درس تمرکز کنم.
بعد از تموم شدن توضیحات استاد گفت_خب خانم کاملیا، میخوام یه مسئله برام حل کنی تا ببینم سطح هوشتون تا چقدره. وقتی استاد اینو گفت خیلی ترسیدم!نکنه یه جای سوال رو اشتباه انجام بدم؟! خونسرد باش دختر، تو این همه مسئله حل کردی که توی همشونهم عالی بودی اینم روش. منتظر موندم تا استاد صدام کنه. پس از چند دقیقه استاد صدام کرد_ خب خانم کاملیا بیاببینم میتونی این مسئله رو حل کنی؟ اروم از جام بلند شدم و با ترس به سمت تخته سیاه حرکت کردم. مسئله رو توی ذهنم مرور کردم و بعد شروع کردم به نوشتن. سعی کردم تمرکز کنم و سوال رو درست جواب بدم. وقتی سوال رو تموم کردم روبه استاد برگشتم. استاد به طرف جواب سوالم حرکت کرد و یه نگاهی بهش انداخت. خیلی امیدوار بودم سوالم درست باشه.
استاد یکم مکث کرد و بعدش گفت_کاملیا! ازت انتظار نداشتم. تا اینو گفت قلبم فروریخت!نمیدونستم سوالم درست بود یا نه. دامه داد_این سوال اشتباهه. وقتی اینو گفت همه بچه های کلاس شروع کردم به زیر لبی خندیدن._بچه ها این چیزا خنده نداره. این سوال هم توی امتحان شماها میزارم. یهو خنده همه محو شد. سرمرو پایین انداختم، یه تعظیم کوچیکی کردم و سر جام نشستم.

داشتم از خجالت اب میشدم. به هیچ چیزی توجه نکردم و سرم رو داخل دفترم بردم. زنگ خورد. وسایلم رو برداشتم، از کلاس رفتم بیرون و به سمت در خروجی سالن حرکت کردم. زیر یک درخت نشستم و شروع کردم به طراحی کردن. خواستم یه سنگ رو طراحی کنم.(عکس اسلاید) توی حال خودم بودم که وجود کسی توجهم رو به خودش جلب کرد. سرم رو از روی دفتر برداشتم و دیدم پسر اومد و کنارم نشست.+اینجا چیکار میکنی؟_اینجا پاتوق همیشگیمه، من همیشه میام اینجا. چسزی بهش نگفتم و دوباره شروع کردم به طراحی کردن. _اسمم تهیونگه بهش نگاه کردم+اسمت چیه؟_تهیونگ،خوشبختم+منم همینطور و دوباره سرم رو داخل دفترم بردم.تهیونگ، یکم نزدیک تر اومد تا ببینه دارم چی میکشم._واای! چقدر طراحیت قشنگه!+ممنونم یکم مکث کرد_من نمیتونم به خوبی تو طراحی کنم. و قیامش رو کیوت کرد و زانوهاشو بغل کرد. یه لبخند کوچیکی زدم، دفترم رو بهش دادم+بیا، یه طراحی بکش. با تعجب بهم نگاه کرد_ولی.. من بهت گفتم، بلد نیستم طراحی کنم!+بالاخره که باید یاد بگیری. دفتر و مداد رو از دستم گرفت._الان باید چیکار کنم؟ +یه ریل قطار بکش. و شروع کرد به کشیدن ریل قطار.
+حالا شروع کن به سایه زدن._من بلد نیستم! و مداد رو از دستش گرفتم و بهش نشون دادم که چطور باید سایه بکشه.+بیا، حالا تو امتحان کن. مداد رو از دستم گرفت و شروع کرد به سایه زدن.+خوبه داری خوب پیش میری. بعد از تموم شدن سایه زدن دفتر رو ازش گرفتم و به نقاشی یه نگاهی کردم.+عالیه!دیدی، اگر تمرین کنی میتونی مثل من حرفه ای طراحی کنی. یه خنده ریزی کرد_ممنونم. لبخندی زدم و گفتم+خواهش میکنم. لپاش قرمز شد و خجالت کشید. خیلی کیوت شد. چند لحظه سکوتی بینمون برقرار شد. که صدایی باعث شد سکوتمون بشکنه_کاملیا!! به دور و برم نگاه کردم و متوجه نانسی شدم که داره به سمتم میدوه.+نانسی! بلند شدم و یه چند قدم برداشتم که یه دفه نانسی پرید تو بغلم_دختر کجا بودی؟ همه جارو دنبالت گشتم.+نانس اروم باش فقط چند ساعته همرو ندیدیم. و از بغلم پرید بیرون. متوجه پسری شد که کنارم ایستاده بود._کاملی این پسره کیه؟_اسمم تهیونگه.+تازه باهم دوست شدیم. _ اسم منم نانسی عه. و تهیونگ لبخند کوچکی زد. +بهتره برگردیم کلاس، الان کلاس بعدی شروع میشه. دوتاشون به نشانه موافقط سرشون رو تکون دادن و سه تایی به طرف کلاس هامون روانه شدیم.
خب بچه ها اینم از پارت سوم🥹💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت چهار بزار
حتما🫠💜🌸💜
بچه ها بازم ببخشید کیبوردم بعضی از جاها به خوبی کار نکرد😐😂🌸💜
عابی بود
ممنونم عزیزم💜💖
عه سلام اجی خوبی؟ 💕
داستانت خیلی معروف شده ها😂🌸
😅😅😅
استاد وارد کلاس شد.داشت یه توضیحاتی درباره امتحانی که قرار بود برگذار بشه صحبت میکرد.
(داستانت عالی بود خوشم اومد فقط انگار پرش افکار داری چونکه جملاتت باهم نمیخونه مثلا جمله ی بالایی البته برای اینکه داستانت بهتر بشه گفتم قصدم هیت دادن نیست💓)
سلام اجی . خوبی
من نویسنده داستان تهیونگ و دختر رزمی پوش هستم . یادت اومد؟
نه بابا بیشتر خیلی کمکم کردی، سعی میکنم بهتر بنویسم😂💖💜💞