
نفهمیدم کی از شدت گریه خوابم برد. صبح با نور زننده خورشید و صدای مامانم از خواب بیدار شدم. خوابی که دیده بودم، یادم افتاد و با ناله ای کوتاهی ولی از عمق وجودم دوباره توی بالش فرو رفتم. این درد اونقدر زیاد شده بود که حتا توی خواب دست از سرم بر نمی داشت...
فراموش کرده بودم که مامانم کنار تخت وایساده. مامانم فریاد کشید:«محض رضای خدا، میدونستی کسی که مامانش ازش راضی نباشه کل زندگیش تباه میشه؟؟ حداقل بگو چه مرگته!» ذهنم فریاد زد:« پس الان ازم راضی نیستی، نه؟ قبل اینکه زندگیم رو خراب کنی همه چیز عالی بود...من زندگیم و دوستام رو به خاطر تو از دست دادم! و فکر میکنی باید ببخشمت؟ واقعا یادت رفته؟»
اونقدر احساس نا امیدی و غم کردم که ناخودآگاه جمله ای از دهنم خارج شد:«واقعا یادت رفت؟» مامانم که جا خورده بود نگاهم کرد. پرسید:«چی رو؟» آروم گفتم:«هیچی...» مامانم داد زد:«عین یه احمق همش میگی یادت رفت؟ یادت رفت؟ حداقل حرف بزن!» زیر لب گفتم:«مگه قراره برات مهم باشه؟» مامانم داد زد:« عین یه آدم رفتا...» گفتم:« پس اگه میخوای بدونی. تو زندگیم رو گرفتی. دوستام رو گرفتی. شادیم رو گرفتی. همه چیزم رو گرفتی. همه و همه چون میخواستم راه زندگیم رو خودم انتخاب کنم. فکر کردی من حق انتخاب راه زندگیم و زندگیم رو خودم ندارم و به خاطر همین باعث شدی همه چیزم رو از دست بدم!»
مامانم فریاد دیوانه واری کشید:«اون دوستای مزخرفت تو رو خراب میکردن!» نزدیک بود بگم:«بیشتر از تو؟ مگه چیکار میکردن...چیکار کردم که استحقاق این عذاب رو داشته باشم...؟» مامانم همچنان به شکل جنون آمیزی داد می زد:«تو هیچی نمیفهمی! یه بچه 13 ساله راه زندگیش رو انتخاب کنه؟ اختیار داشته باشه؟ دوستاش رو خودش انتخاب کنه؟ چیزی رو از مادرش مخفی کنه؟ بعدم از مامانش طلبکار باشه؟ تو چرا اینجوری به دنیا اومدی؟ نه من اینجوریم نه بابات! تو به کی رفتی؟ من خودم میدونم چه مدل زندگی برای تو خوبه! همیشه باید عاشق خونوادت باشی! اینو میفهمی؟ من در حقت لطف کردم!»
اون لحظه و حتا وقتی مادرم رفت و بعد از اون، مدام حرفاش توی ذهنم پخش می شد. «واقعا فکر میکنی لطف کردی؟ جدی فکر میکنی همیشه باید همه چیز رو بهت میگفتم؟ فکر میکنی حق ندارم زندگیم رو خودم انتخاب کنم؟ دوستام رو؟ واقعا فکر میکنی لطف کردی بهم؟ تنها کاری که کردی این بود که زندگیم و دوستام و هر چیزی که خوشحالم می کرد رو گرفتی! فکر میکنی باید بهتون به چشم یه خونواده نگاه کنم؟ شما آدما زندگیم رو گرفتین. باید بهتون بگم خونواده؟ باید...عاشقتون باشم...؟» ولی حرفی نزدم...آخرین امیدی که داشتم روبرو شدن با کمی احساس مادرانه بود...حتا اگه خیلی کم باشه...ولی هر وقت امیدی پیدا میکنم طولی نمیکشه که مثل نور یه شمع خاموش میشه و من میمونم و تاریکی و دردی که هر ثانیه بیشتر میشه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خبری ازت نیست نگرانم خوبی ؟
واییی خدای من. مثل همیشه چطور بود؟ آفرین درست گفتی آجی. عالیییییییییییییییییییییییییی بود،معرکه بود، محشر بود