
من اومدم با پارت دوم🐢🐢😇😇 ببخشید یکم طول کشید.🙏🙏🙏💛💛
+باشه،ولی حواست ب جاهایی که پا میزاری باشه ممکنه هانلی با تخیالاتش اون جا تله های مرگبار گذاشته باشه. *واسه چی اینو گفتی دان؟ من ی نینجام حواسم همیشه هست. +(دانی داشت تمام گندایی که مایکی کرده رو بخاطر میاورد قیافش اینجوری شده بود😓)باشه برو،من فقط نمیخوام نابود شی مثل اون سری(همون موقع که مونالیزا و کاپیتانش اومدن زمین و اون مارمولکه که اسمشو یادم نیست مایکی رو نابود کرد،منظور دان این بود که نمیخواد دوباره اون اتفاق بیفته.) *دانی،(بغلش کرد)هیچ وقت اون اتفاق نمی افته قول میدم. +باشه. *اگه میخوای میتونی با من بیای تا هانلی رو پیدا کنیم. +شرمنده مایکی،نمی تونم باید فکر کنم که چجوری کمک کنم تا هانلی بتونه تخیلاتشو کنترل کنه. #مایکی،راف باهات میاد که هانلی رو پیدا کنی.(قیافه راف وقتی حرف لئو رو شنید:😲😡.) *خوبه،راف بیا بریم. -من از تو دستور نمیگیرم مایکی،اما بیا بریم هانلی رو پیدا کنیم. لئو پیش دانی موند تا کمکش کنه ی فکری برای کنترل کردن تخیلات هانلی کنن.مایکی و راف هم رفتن تا هانلی رو پیدا کنن.
مایکی و راف بعد از یک ساعت،اثری از هانلی پیدا نکردند.مایکی با خودش گفت:«وای نه،تقصیر منه،اگه اون حرفو ب هانلی نزده بودم اون الان تو جنگل نبود،باید از اپریل بخوام که منو راف رو همراهی کنه تا هانلی رو پیدا کنیم......(در ذهنش)اپریل صدامو میشنوی؟» &بله مایکی. *میتونی ب من و راف کمک کنی تا هانلی رو پیدا کنیم؟ &حتما.فقط بگو کجایید؟ *ما تو جنگل بغل بیمارستان استار هستیم داخل لس آنجلس(از خودم بیمارستان استار رو درآوردم) &مایکی واقعا متاسفم،یادم رفت بگم که شما تو بعد هانلی هستید ولی من تو بعد خودمونم،نمیتونم ارتباط ذهنی برقرار کنم.از هانی بخواه اون میتونه کمکت کنه. *باشه،مرسی که گفتی. &خواهش میکنم. مایکی ب راف گفت:«راف اگه ب هانی بگیم که ارتباط ذهنی برقرار کنه با هانلی و راهشو با منو تو بگه میتونیم زود تر هانلی رو پیدا کنیم.» -این دومین باره که باهات موافقم.
*خوبه باید ب هانی بگم. (در ذهن مایکی) *هانی میتونی کمکم کنی؟ ❤البته چی شده؟ *وقت ندارم توضیح بدم فقط بگو هانلی کجاست؟کجای جنگله؟ ❤آروم مایکی،میدونم ناراحتی اما گوش کن ببین چی میگم،هانلی درست روبه روتونه یک متر باید مستقیم بری تا ب هانلی برسی. *مرسی هانی،خدافظ. ❤خدافظ. بریم پیش دانی و لئو:
لئو رو زمین نشسته بود و فکر میکرد،دانی هم داشت دور خودش میچرخید که ی چیزی ب ذهن دانی رسید و بلند گفت:«یافتم!!!.» #خب بگو ببینم چجوری باید کمک هانلی کنیم تا ذهنشو کنترل کنه؟ +حقیقتش ساده ترین راه رو پیدا کردم،اینکه توی پنج روز ب هانلی تمرین بدیم تا بتونه ذهنشو کنترل کنه و ماهم کمکش کنیم. #خوبه،اما چرا توی پنج روز؟ +چون روز اول من باید بهش کمک کنم و میگم دروازه ای با تخیل باز کنه ب بُعد ما و اپریل بیاد اینجا.روز دوم تویی لئو،روز سوم اپریله،روز چهارم رافع و روز پنجم هم مایکی هست. #فکر خوبیه.همین کار انجام میدهیم.
بریم پیش مایکی و راف: راف ب مایکی گفت:«مایکی،هانی چی گفت؟» *گفت باید یک متر مستقیم بریم تا ب هانلی برسیم. مایک و راف تا یکم دویدند، ب هانلی رسیدند.مایکی بلند گفت:«میدونم خیلی اشتباه کردم که اون کلمه رو گفتم،معذرت میخوام،میدونم تو میتونی تخیل های خوب کنی.» هانلی تا گفته مایکی رو شنید هوا رو بارونی کرد، هانلی گفت:« ممنونم مایکی.»و به راف و مایکی چتر داد، مال مایکی رنگ چترش نارنجی بود و برای راف هم قرمز،برای هانلی هم چتر شفاف بود،همه با همون چتر ها ب خونه درختی برگشتن.
(من ی سوتی دادم گفتم خونه درختی،منظورم همون فاضلاب بود.هانلی از فاضلاب اومد بیرون و رفت داخل جنگل و الان برگشتن داخل فاضلاب.) لئو و دانی تا هانلی رو دیدند گفتند:«خیلی خوشحالیم که پیدات کردن هانلی.» _ممنونم. +منو لئو برنامه چیدیم که توی پنج روز بتونیم کمکت کنیم تا ذهنتو کنترل کنی،قبول؟ _قبوله.او نه،یادم رفت مامان و بابام رو چیکار کنم؟من باید برگردیم خونه! #من و مایکی و دانی خیلی خسته ایم راف تو میبریش خونه اش؟ -چرا من؟خیله خب میبرمش.
(من دقیق یادم نمیاد کجا بودیم چون ی دو روزی اینترنت مون قطع بود پس از جایی شروع میکنیم که هانلی یادش اومد مامان و باباش نگرانش هستن.)راف هانلی رو از راه فاضلاب ها ب خونه هانلی برد و هانلی گفت:«ممنون راف.» -نیازی ب تشکر نیست فقط برو خونه. هانلی اول از حرف راف تعجب کرد؛ولی بعد گفت:«باشه خدافظ تا فردا.» -خدافظ. هانلی زنگ خانه را زد،پدر و مادر هانلی در را باز کردند و هانلی رو دیدند(اینم بگم که خونه ای که هانلی توش زندگی میکنه ی خونه ویلایی هست که لاک پشت ها راحش رو از راه فاضلاب بلدن.) و سریع هانلی رو بغل کردند و گفتند:«تو کجا بودی؟خیلی نگرانت شده بودیم،چرا اینقدر بوی فاضلاب میدی؟» _مامان بابا من تو فاضلاب قایم شده بودم که گم شدم ولی ی آدمای خوبی منو پیدا کردن و ب خونه اوردند.(مامان هانلی-بابای هانلی+) -باشه فقط برو حموم و بیا شام بخور. +مادرت راست میگه. _باشه مامان باشه بابا شما بهترینید. و هانلی بدو بدو ب سمت حموم رفت.هانلی که از حموم در اومد لباس رو پوشید و رفت شمامش رو خورد و خوابید.
بریم پیش لاک پشت ها:(اینم بگم وقتی راف رفت خونه مستقیم ب سمت اتاقش رفت و خوابید.)مایکی که داشت کمیک میخواند با خودش گفت:«هانلی و هانی خیلی بهم میان،نکنه خواهرن؟ولش کن.»ودوباره شروع ب خواندن کمیک کرد.دانی داشت دستگاهی درست میکرد که بتونه تخیلات هانلی رو ببینه و بهش کمک کنه؛ولی هر کاری میکرد موفق نشد که هانی از این موضوع باخبر شد و در ذهن دانی گفت:«تا میتونی تلاش کن.» دانی که این حرف رو شنید بیشتر تلاش میکرد که اون وسیله رو بسازه.لئو داشت مدیتیشن میکرد که صدای هانی رو شنید که میگفت:«در آینده های دور مواظب خودت باش.»لئو که این حرف رو شنید با خودش گفت:«منظورش چی بود؟»و دوباره ب مدیتیشن کردن ادامه داد.........خب این پارت هم تموم شد اما بزنید صفحه بعد که خبری براتون دارم.
اول از همتون ممنونم که این پارت هم خوندید....حالا خبرم اینه که من ی چند هفته ای در تستچی نیستم ولی باز برمیگردم و ب داستان ذهن من ادامه میدم.راستی بعد از این تست هم یک تست درباره میراکلس هست. 🐢🐢🐢🐢🐢🐢😻😻😻😻😻😍😍😍😍😍😍👋👋👋👋🐞🐾🐞🐾🐞🐾🐞🐾🐞
خدافظ تا پارت بعدی👋👋👋👋👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییی بود حرف نداشت پارت بعد هم زودی بزار😍😍😍😍😍
فقط لئو هم بیار تو داستان💙💙💙💙
منم عااااااااااشق گربه ام من خیلی گربه دارم داستانشون رو نوشتم خوشحال میشم بخونی
آآآآآآآآ
این داستان چیه؟
عالی بود خیلی منتظر این پارت بودم
عالی بود
چرا این تست ۰ بار انجام شده اما یه نفر نظر داده؟🤨
عالی فقط لاک پشت هارو بیشتر شخصیتشون رو بیار مخصوصا لئو
باشه لئو هم نقششو بیشتر میکنم