توی بیمارستان:
از زبون فرنیا: داداشم تو اتاق عمل بود منم خیلی ناراحت بودم فقط گریه میکردم هق..... هق صدام داشت میرفت بالا بخاطر همین دویدم رفتم تو محوطه بیمارستان همش گریه میکردم 😭(همین الان که دارم مینویسم تمام صحنه هاش توش ذهنم میاد دارم هق میزنم) زنگ زدم به مامانم فرنیا: الو سلام مامان مامانم: الو سلتم فرنیا خوبی کجایین چرا نیومدین خونه. فرنیا: مامان.... مامانم: بله چیشده. فرنیا: ماماننننن فربد تصداف کرددد هق.... هق... هق
مامانم: فرنیا شوخی نمیکنی؟ فرنیا: مامان من با مرگ داداشم شوخی نمیکنمممممم هق.... هق الان بیمارستان....... هستیم با بابا بیا هق..... هق
من بدترین خاطرم از دست دادن خواهر زادم بود و الان هم نیست کنارم و فوت کرده وقتی ۳۴ روز داشت😫😫
😭چرااااااااا این دنیا انقدر بدههههه
دروددد |:🗿🌑🌸
رمانت عالی بودد |:🗿🌑🌸
به رمان منم سر بزن و نظرتو بگو دربارش |:🗿🌑🌸
بچه ها یه مسکلی پیش اومدقسمت اولش نیومد الان براتون هوینجا میزارم