9 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا ۲ انتشار: 3 سال پیش 515 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشر شه و لطفا گزارش نشه🙏🏻🌻
امیلی جون دست در.از کرد تا دست ادرین بگيريد که خود ادرین جلو رفت و دست امیلی جون رو گرفت ..
گفتم:ما اومديم شمارا ببينيم حالا براي اون دير نميشه.
امیلی جون گفت:برو ...برو دير شد.
ژاکلین کيفش را برداشت و بعد از سفارش فراوون به پرستار راهي فرودگاه شديم. ادرینا پروازش تاخیر داشت و تازه رسیده بود و بعد اینکه رسوندیمش خونه رفتیم فروشگاه..يه لباس عرو.س ساده ولي خيلي شيک خريديم..سفید رنگ بود..وقتي پوشيدمش ژاکلین دوباره به يادم انداخت که بي ن.ق.ص ترين هي.ک.ل رو دارم و ادرین با ديدن من داخل لباس عرو.س دهنش از تع.جب باز موند و نميدونست چي بگه!
دو دست لباس مجلسي ديگه هم خريديم،و ژاکلین هم براي خودش لباس خريد.ادرین لباسي پسند نميکرد و بيشتر کت و شلوار ها رو نميپسنديد..با اصرار هاي من و ژاکلین بر سر يه لباس بالاخره متقاعد شد و اونو خريد...شب شده بود..خيلي دلمون ميخواست برگرديم بيمارستان ولي از خستگي چشمامون باز نميشد پس به سمت خونه رفتيم..ژاکلین کليد را داخل قفل انداخت و وارد شديم. کتش رو همون اول روي زمين انداخت و رفت تو اتاقش
ادرین بلند گفت:ژاکلینننننننننننننننننن...تو چرا اينقدر ش.ل.خ.ت.ه اي.. ..بيا مرتب کن..
ژاکلین برو با.با.يي تحويل ادرین داد و در اتاقش رو زود بست.
ادرین تند به سمت اتاق ژاکلین دويد و دستگيره رو گرفت پايين ولي در باز نشد
ادرین گفت:به من ميگي بر.و با.با؟باز اين درو ببينم.
ژاکلین با صداي بلند خنديد و گفت:بر.و با.با.
ادرین فشار در رو بيشتر کرد..در نيمه باز شد..ژاکلین فرياد زد:واييييييييي..شلو.ار پا.م نيست..باز کردي نکردي ها..ببند درو.
ادرین با خنده به من نگا.ه کرد و گفت:کسي که با داداشش بد حرف ميزنه تقا.صش همينه.
ژاکلین گفت:باشه باشه... درو ببند بي ابر.وم کردي.
ادرین ديگه فشار نميداد ولي در کمي باز بود..ادرین دوباره خنديد و گفت:بزار ادبت کنم.
ژاکلین گفت:تو رو خدا ادب کردن رو رو بزار براي بعد
ادرین دستگيره رو و.ل کرد...و به سمت من اومد و با خنده گفت:چرا هنوز اينجا ايستادي؟
_ميخواستم مواظب باشم به ژاکلین اسيبي نرسوني.
ادرین دست به کمر زد و گفت:فکر کردي من همچين ادميم؟
ابر.ويي بالا انداختم و گفتم:ازت بع.ي.د نيست.
و سريع وارد اتاق شدم ..لباسام را عوض کردم ..ادرین هم لباساشو عوض کرد..درساي دانشگاه داشت و داشت اونا رو ميخوند..منم وارد اشپزخونه شدم و ديدم ژاکلین روي صندلي نشسته و يک کتاب جلوش هست.
صندلي کناريش رو کشيدم و گفتم:چيکار ميکني؟
ژاکلین نگا.هي به من که کنارش نشسته بودم کرد و گفت:هيچ غذاي ساده اي نيست که با مواد غذايي که من دارم درست بشه..
کتاب رو بستم..ژاکلین با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا بستي؟
_تو بگو چه موادي داري؟
ژاکلین شروع کرد به گفتن موادي که داشتن.
بعد از اينکه گفت گفتم:اووووووووه با اينا که ميشه يک عالمه چيزي درست کرد.
و چند تا غذا پيشنهاد دادم و ژاکلین يکيشو قبول کرد و هردو شروع کرديم به درست کردن..البته بيشتر کارهارا من ميکردم و ژاکلین نگا.ه ميکرد..وقتي گذاشتيم داخل ماهيتابه تا سرخ بشه ..زير چشمي نگاهي به ژاکلین که حو.اسش پرت شده بود
ولي چشمش به غذا بود کردم و گفتم:واي ژاکلین تو دوروز ديگه ميخواي بري خونه شو.هر یه غذا بلد نيستي درست کني؟
ژاکلین سرش را بالا اورد و گفت:خيليم بلدم.
و قاشق داغ و روغني رو برداشت و دنبال من دو.ييد و گفت:ميخواي بهت نشون بدم.
منم بدو بدو به سمت اتاقم ميرفتم که در اتاق باز شد و من پر.ت شدم داخل ب.غ.ل ادرین..
ژاکلین خنديدو گفت:به اغو.ش يا.ر رسوندمت.
ادرین دستاشو دو.ر ک.مر.م ح.ل.قه کرده بود که نيوفتم..ولي کم کم بازشون کرد..خودمو بيرون کشيدم که ادرین گفت:ژاکلین جان هميشه از اين کارابکن..اين مری که خودش نمياد تو ب.غ.ل ما هميشه بايد يکي دنبالش کنه.
م.ش.ت.ي دا.خل باز.وش زدم و گفتم:پر.و.
صداي زنگ ايفون مکالمه ما رو قطع کرد و ژاکلین به سمت ايفون رفت.
چرخيدم به سمت ادرین و چ.پ چ.پ نگا.هش کردم.سنگيني نگا.هم رو خوند و بهم نگا.ه کرد و گفت:بله؟
با لحن مح.کمي گفتم:ادرین جان..عز.يز.م..يک خواهشي بکنم.
ادرین لبخند جذپابي زد و گفت:شما جو.ن بخواه.
اخ.مي کردم و گفتم:من جو.ن نميخوام فقط خواهشا جلوي بقيه از اين شوخيا نکن.
ادرین شونه ای بالا انداخت و گفت:من که چيزي نگفتم.
ل.با.مو جمع کردم و چشا.مو ري.ز و گفتم:اصلا.
با صداي اقا گابریل رفتم به سمت پذيرايي.
با ديدنم دستاشو براي بغ.ل کردنم باز کرد.لبخندي زدم و به سمتش رفتم.با لحن پدر.انه اي گفت:سلام دخترم.
_سلام اقا گابریل.
ادرین وارد شد و سلامي کرد..چند قدمي از اقا گابریل دور شدم.گفت:دلم برات ت.ن.گ شده بود.
_منم همينطور.
_به خدا تازه فهميدم چه قدر مری دو.ست دارم...
ادرین با لحن مظلو.مانه اي گفت:تمری قدر خودتو بدون بابا کم پيش مياد کسي رو دو.ست داشته باشه فکر کنم تو عمر.ش فقط 4 نفر رو دوست داشته باشه که 5 تويي.
چشام گر.د شد يعني دو.ست داشتن اينقدر سخ.ت بود براش؟
گفتم:کيا رو دو.ست دارن حالا؟
ادرین نگاهي به پدرش کرد و گفت:اولي ماماني(پدر اقا گابریل)بعد مامان امیلی که همه عا.ش.ق.شن..بعدشم همين ژاکلین لو.س و فیلیکس و حالا هم تو...
اقا گابریل گفت: من همه بچه هامو به يک اندازه دو.ست دارم.
همه باهم خنديدم.ژاکلین خودشو روي مبل انداخت و گفت:بشينين ديگه تعا.رف ميکنين؟
همه نشستيم..اقاگابریل که معلوم بود خسته ست.ژاکلین گفت:بابا بيمارستان بودي؟
نفس عميقي کشيد و گفت:اره ..ميخوام اين روزاي اخر پيشش باشم تا اون روزاي جووني که نتونستم باشم جبران بشه...تا اينکه..
اقا گابریل ضعي.ف نبود اما گريه ميکرد.
ژاکلین با صداي گرفته اي گفت:بريم شام بخوريم؟
من و ژاکلین سريع ميز را چيديم و صداشون کرديم.اقا گابریل با خنده از دستپخت من تعريف ميکرد ولي ادرین اعتقاد داشت که من نبايد غذا درست ميکردم و ژاکلین بايد يادبگيره که غذا درست کنه.
در کل سکوت بود و فقط صداي بهم خوردن قاشق چنگال ها بود،يک صندلي خالي هم بود که ژاکلین به اشتباه جلوش بشقاب گذاشته بود و اشتباه باز اينکه اقا گابریل درون اون ظرف هم غذا ريهت.
وقتي که ژاکلین به اشتباه و بدون فکر گفت:مامان چرا نمياد؟ديگه نزديک بود اشکم بريزه..
غذا به سرعت خورده شد و ميز با کمک همه جمع شد و من شستن ظرفهارا برع.ه.ده گرفتم.ژاکلین کمي تعار.ف کرد ولي قبول نکردم.ميدونستم اگه الان امیلی جون اينجا بود نميذاشت من دست به سياه و سفيد بزنم.
همه داخل هال نشسته بودند کار شستن ظرفها تموم شد..يک ظرف ميوه چيندم..ميخواستم تنهاشون بزارم نميشد هرجا که اونا ميرن منم برم.. پيش دستي ها رو بردم و بعد کارد ها..
منتظر يک تعارف کوچيک بودم تا ظرف ميوه را بيارم و کنارشون بشينم ولي وقتي ميديدم وقتي من ميرم همشون سکوت ميکنن ترجيح دادم داخل اشپزخونه سرخودم را به کاري مشغول کنم..همون موقع صداي زنگ تلفن اومد.ژاکلین باصداي بلند گفت:مری ،لطفاهمون تلفن را جواب بده روي اپن.
تلفن را برداشتم و جواب دادم.
_الو!
اون طرف خط:سلام...مرینت خانم شمايي؟
من:بله..سلام ببخشيد نشناختم!
خنده اي کرد و گفت:ادامم.
اهاني گفتم...چند ثانيه به سکوت گذشت که گفت:بابا هست؟
_بله کارشون دارين؟
_نه اره دیگه پس واسه چی زنگ زدم؟
از لحن خودمونيش حا.لم به.م خو.رد سريع گفت:نه ميخواستم بگم ما تا يه ربع ديگه اونجاييم ..فعلا خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد..ژاکلین بلند گفت:کي بود؟
از اشپزخونه اومدم بيرون و گفتم:اقاادام.
اقاگهبریل که انگار ع.ص.با.ني شده گفت:چي ميگفت؟
_گفتن تا يه ربع ديگه ميان.
ادرین و ژاکلین همزمان به اقا گابریل نگا.ه کردن.
اقاگابریل گفت:مرینت جان بيا بشين قبل از اينکه اونا بيان.
ادرین سريع جايي کنار خودش برام باز کرد منم نشستم.
اقاگابریل نگا.هي به گلهاي فرش کرد و گفت:دخترم!
ژاکلین سريع گفت:بله بابا؟
اقا گابریل نگا.هي به ژاکلین کرد و گفت:باشما نبودم.
_با من بودين؟
اقاگابریل نگا.هم کرد و گفت:بله.
زير چشمي به ژاکلین نگاه کردم..دل.خو.ر شده بود..اقاگابریل دست کرد داخل جيب کتش و يک جعبه کوچيک دراورد و به سمتم گرفت و گفت:اينو امیلی داد بهم..امشب..ما.له مادرم بوده..داده به عرو.سش..مادرم قبل از مر.گش ميگفت که اين انگشتر ما.له بهترين عرو.سمه يعني امیلی...
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
44 لایک
سلام ابجی لیانا منو یادته ؟ شرمنده خیلی وقت بود بهت سر نزده بودم
سلامم اجی بهار
اشکال نداره^^
اجی نتونستم داستانت و درست بخونم مختصر توضیح میدی لطفا ...😁❤️
امم انیو،،
خوبی¿)
امیدوارم امتحانات عالی بدی:)))
مرسی^^
💜
سلام اجی خوبی ؟ 😊
امتحاناتون چطوره ؟ 🤒
اجی دیگه داستان محکوم به زندگی رو ادامه نمیدی ؟ ☹️
فک نکنم بزاره
سلام خوبی من خیلی وقته داستانت رو میخوانم از پارت ۳ عشق به سبک کنکوریتوی اون اکانتت ولی توی تستچی ثبت نام نکرده بودم و واقعا نویسنده معرکه ای هستی 😍♥
و اینکه اجی میشی اگه میشی ایلینم ۱۳ سالمه
سلام اجو خوبی؟ 💜💕
25 اردیبهشت میزاری؟
نمیدونن
بزاررر دیگگگگه
آجی چرا پارت بعدو نمیدی؟
رد میشه اجی
آجی تویه برنامه بنویس بعد اسکیرین شات بگیر منتشر میشه
کی پارت بعدی رو میدی؟
گذاشتم ولی رد شد
وای پارت 1111 هم داریم مگه؟ 😳🙄🙄🙄😳😳😳😳😳حالا کی اینهمه پارت رو میخونه خدایی :/
ااااا
من کع 109 قسمتش رو تو نیم ساعت خوندم
خیییلی سریع میخونم
۱۱۱ پارته یه ۱ اضافه ست
راستی اجو من تازه به یه چیزی دقت کردم :/
چرا نوشتی پارت ۱۱۱۱؟ 😹🙌🏻
😂
دستم دوبار خورد رو ۱