داشتم بهش نزدیک میشدم که... یه نفرتی توی دلم ایجاد شد...
کوک...کوک داره یه دخ...دختر دیگه رو میبوسه!!
همون موقع با اصبانیت داشتم میرفتم سمت در ورودی...ولی انگار بقیه اعضا هم(اعضا بی تی اس) با من اون صحنه ی دردناکو دیدن و به محض اینکه چشمشون افتاد به من مثل میگ میگ داشتن میومدن سمتم... منم که دیگه حوصله هیچی توی این دنیای لعنتی رو نداشتم فقط میدوییدم بدون هیچ مقصدی میدوییدم و گریه میکردم از ساختمون خارج شدم و میخواستم از ماشین استفاده کنم ولی...
«خاطرات»
*٪ تولدت مبارک*
*٪ تولدت مبارک*
*٪ تولدت مبارک عشقم*
*& چیی...جونگ کوک این چه کاریه آخه... من که گفتم تولد نمیخوام عشقم*
*٪ واقعا فکر نکردی که من قبول میکم نفسم،مگه نه؟*
*٪ خب حالا بیا تا کادوت رو بدم*
*٪ بفرما اینم از کادوت، یه ماشین صورتی خوشگل*
*& چیییییی؟؟؟!!!عش...عشقم من...
*٪ هیسسس هیچی نگو فقط خوشحال باش، این برای من کافیه*
«پایان خاطرات»
«حال»
ولی بعد از مرور خاطرات سوییچ ماشینو پرت کردم تو شیشه جلو ماشین و جیغ زدم: خدا لعنتت کنههههههههههههههه... آدم کثافتتتتتتتتتت(با گریه)
بعد زنگ زدم به چونگ سان از شانسم چونگ سانم توی همین بار بود خیلی سریع اومد پایین و سوار ماشینم کرد و از اونجا رفتیم
+ الا...حالت خوبه؟؟
& نمیخوام درباره هیچی حرف بزنم فقط لطفا ببرم خونه
+ باشه هرچی تو بگی
& ممنون
یکی یه دمپایی بهم بده ۳ ۲ ۱ حملهه
پارت بعد رو بزار
عههه، اینقدر تابلو بود؟؟؟😐😐😂
😶😶😶😶😶
.... کاربر در اثر خواندن داستان شما مرد لطفا به جای حلوا پارت بعد را تحویل دهید
خدانکنه کیوتم🤭🤭چشم تا فردا میزارمش😘😅
عالی💜💜
مرسی کیوتم😘😘