
سلام به همگی خوب هستید؟ لطفا داستان رو ادامه بدید، من ازتون خواهش میکنم لطفا ادامه بدید، داستان تازه شروع شده، شما هنوز به لحظات حساس نزدیک نشدید
لطفا اول بالا رو بخونید)داشتم گریه میکردم که یه سایه نزاشت لامپ پارک به صورتم بخوره، سرم رو بالا آوردم یه مرد قد بلند بالای سرم ایستاده بود، به دور و برم نگاه کردم، هیچ کس نبود، یه دفعه دستش رو به طرفم دراز کرد، نگاه کردم یه بستنی داخل دستش بود . ناشناس: بخور . هانی: ممنونم ولی من نیازی به بستنی شما ندارم مامانم داره برام میخره . ناشناس: مادرت همین الان فرار کرد، فکر کردی نمیدونم چرا داری گریه میکنی . هانی: بستنی رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن، یه دفعه صدای گریه هام شدت گرفت، مرده کنارم نشست . ناشناس: نباید داخل این شرایط گریه کنی . هانی:خواستم حرف بزنم که چند تا سگ بزرگ اومدن طرفم، روی نیمکت ایستادم و شروع کردم به جیغ کشیدن، به مرده نگاه کردم اما هیچ کاری نکرد، رفتم پشت سرش وایسادم، جوری بود که داشت ازیت میشد، اما کاری نکرد، یه دفعه شروع کرد به نوازش کردن اون سگ ها. چیکار میکنی آقا اونا خیلی ترسناکن
ترسناکن . ناشناس: هی جانی ورود خیلی خوبی داشتی پسر . جانی: هاه هاه😛[ جانی گرگه] ناشناس: هی دختر نترس اونا منو میشناسن نمیخواد پشت سرم قایم بشی. از پشت سرم اومد بیرون همه گرگ ها بهش،نگاه کردن جانی ازم پرسید که ما قراره بزرگش کنیم؟. نه رفیق قرار نیست با ما زندگی کنه، اما باید ازت یه درخواستی بکنم، اونم اینکه میشه بچه گرگت رو ۱۰ سال ازش فاصله بگیری؟ جانی عصبانی شد کل پارک رو دوید، متوجه منظورش شدم، یعنی نباید بچه گرگش رو بدم بهش گفتم. هی ۰انی آروم باش بهت قول میدم که اتفاقی براش نمیوفته. آروم تر که شد گفتم. بهت قول میدم. اروم آروم اومد نزدیکم دستای پشمالوشو گرفتم دخالت دستم و گفتم. این دختر مثل مادر براش میمونه، هر چند وقت یک بار بهش سر میزنیم. قبول کرد که بچه گرگش رو بده، رفتم کنار دختره با هم به افق نگاه کردیم، بهش گفتم. تو از الان یه نفر رو داری که ۱۰ سال ازت محافظت
میکنه، میخوام تو هم ازش مواظبت کنی، بهم قول بده . هانی: قول میدم که ازش مواظبت کنم . ناشناس: خیلی خب بهتره بری خونت. اون یه بچه بود و راه خونش رو بلد نبود، تا نصفه راه اومدم. دختر جون تعجب نکنن چی میگم فقط به حرف هام گوش بده، تو به هیچ کس نزدیک نمی شی، تا ۱۰ سال صبر کن بهت احتیاج دارم، الانم یه داروی بیهوشی داخل بستنیت هست، فکر میکنم تا ۱۰ ثانیه دیگه بیهوش بشی. شمردم تا ۱۰ ثانیه بعد افتاد روی یکی از گرگ ها به چیمی گفتم کولش کنه، تا اتاق خوابش بردمش، بچه گرگ رو گذاشتم کنارش روی تخت و آروم توی گوش دختره گفتم. میدونستم نباید روی این گرگ یه اسم نزارم، دلم میخواد تو ازش مواظبت کنی، تا آینده ای نه چندان دور میام سراغت.
به بچه گرگ نگاه کردم، لبخند زده بود بهش چشمک زدم و رفتم به بچه گرگ نگاه کردم، لبخند زده بود بهش چشمک زدم و رفتم.(۵ سال بعد) (سئول، سال ۲۱۱۵)هانی: امروز کلاس فوتبال ثبت نام کردم، تولدم با مرگ مادرم یکیه، امروز میرم به پارک،(داخل پارک) دلم براش تنگ شده می فهمی چی میگم لونا؟. شروع کرد به چرخیدن دورم، یه لبخند زدم و گفتم. ممنونم لونا ولی من
ولی من مادرم رو میخوام( اسم گرگ هانی لوناشد). اشک هام رو پاک کردم و رفتم یه بستنی برای خودم و لونا خریدم، شروع کردیم به خوردن، وقتی تمام شد به سمت خونه رفتیم، مردی رو دیدم از کنارم رد شد، این همون مردی بود که پارسال هم از کنارم رد شد، چرا موهاش همیشه طوسی هستن؟ به لونا نگاه کردم داشت با ترس و وحشت به سگ های اون مرد نگاه میکرد، سگ هاش هار بودن به مرده گفتم........

ممنونم که تا اینجا اومدید، اگه تا اینجا خواندید یعنی بهم باور دارید که داستانم رو قشنگ مینویسم، من تمام تلاشم رو میکنم تا در ادامه به داستان خیلی قشنگ بنویسم. ازتون خواهش میکنم حمایت کنید.شرط ها: بازدید: ۵۰ تا لایک رو ۵ تا میزارم، اگه کامنت هم بدید ممنون میشم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه نمیدی؟
*بدون محتوا:/
عالییی بود عاج
پارت بعدی کی میزاری؟؟
الان میرم بزارمش💕💕💕
💜💜💜
تنس💞
کی میزاری پارت بعدی شو🙁
داستانت قشنگه ادامش بده
ممنونم عزیزم چشم حتما ادامه میدم💕💕💕
فقط بعضی از جاها یکم قاطی میشه که از زبون کیه اگه قبلش بنویسی که کی داره اینا رو میگه خوب میشه🙃
عزیزم خب مینویسم کی این ها رو میگه وقتی که داخل ذهنش حرف میزنه (.)از این استفاده میکنم
عالی بعدی بعدی
چشم💕💕💕
من داستان تو دنبال می کنم عزیزم
عالی بود فقط زود زود بزار تو رو خدا 💚💕
چشم میزارمش💕💕💕💕
اجی پنیر پارت جدید داستان رو گذاشتم💕💕💕
توی نظر سنجیم شرکت کنید و بگید میخواید یه خلاصه بزارن یا نع
باییییی
عالی
بشدت منتظر پارت بعدم🌚💜
ممنونم عزیزم چشم پارت بعدی هم میزارم💕💕💕
مرصی😗❤️