
سلام خوبین؟)صبح شده بود، امروز روز تولدمه، مطمئنم مامان میخواد سوپرایزم کنه، از اتاق مشترک من و مادرم بیرون اومدم، امروز هم رفت که عمارت های بزرگ مردم رو تمیز کنه، کل کابینت ها رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم بخورم، رفتم داخل اتاق و شروع کردم به نوشتن درس هام"شب" مامان در خونه رو باز کرد ولی چیزی دستش نبود، دویدم طرفش. سلام مامانی . مامان: سلام دخترم . بقلش کردم . دوست داری بریم بیرون؟ . هانی: اره . رفتیم به پارک . مامان امروز چی برام میخری؟ . مامان: دخترم راستش من پول کافی برای تولدت ندارم نمیتونم برات تولد بگیرم اما اگه بخوای میتونم برات یه بستنی بخرم . هانی: باشه مامانی . نشستم روی نیمکت. دوست داشتم مامانی برام حداقل امسال هدیه بگیره، ناراحت بودم ولی به روی خودم نیاوردم . مامان: در حال رفتن بودم که یه بچه سگ پشمالو و تمیز رو دیدم
به دور و برم نگاه کردم ولی کسی نبود، رفتم طرفش خواستم برش دارم که یه نفر داخل تاریکی بهم گفت: به اون گرگ دست نزن . مامان: ولی این که گرگ نیست، بعدشم مگه تو صاحبشی؟ . ناشناس: اون گرگ یکی از کمیاب ترین گرگ دنیاست . مامان: بیا داخل نور تا ببینمت . ناشناس: لازم نیست، چرا میخواستی اون گرگ رو برداری؟ . مامان: امروز تولد دخترم بود گفتم این رو بهش هدیه بدم . ناشناس: چطوره باهات یه معامله کنم؟من یکی از عزیز ترین کس هام رو به تو میدم، تو هم عزیز ترین کست رو به من بده . مامان: من قبول نمیکنم . ناشناس: معامله انجام شد، اون دختری که روی نیمکت نشسته مال منه . مامان: هی صبر کن اون دخترمه . ناشناس: این گرگ هم عزیز ترین کس منه . مامان: با دخترم چیکار داری؟ . ناشناس: میتونه برای من کار کنه، یا هر چیز دیگه ای تا ۱۰سال دیگه میام سراغش، اما تو هرگز نمیتونی دخترت رو ببینی . مامان: لطفا به دخترم کاری نداشته باش، به جاش من رو ببر . ناشناس: یا هر دو نابود میشید یا یک نفر زنده میمونه، که تنها راه دخترته . مامان: به دخترم نگاه کردم، من دیگه سنی ازم گذشته اونه که باید زندگی کنه.
خیلی خب میخوام دخترم زندگی کنه اما لطفا بزار فقط یک بار ببینمش . ناشناس: بسیار خب . مامان: براش بستنی رو نخریدم چون وقت زیادی نداشتم، دویدم طرفش، محکم بقلش کردم و گفتم: هانی دخترم، ازت می خوام درست رو بخونی، یه نفر جای من از تو مراقبت میکنه، اصلا نترس، تو تا چند سال دیگه بد بختی هات شروع میشه، ازت میخوام قوی باشی و زنده بمونی. به آخر پارک نگاه کردم، چند تا چشم داخل تاریکی روشن بودن، خیلی ترسیدم، هانی سر هانی نوازش کردم وسریع فرار کردم و هانی رو تنها گذاشتم، شروع کردم به گریه کردن
رفتم به آخر پارک، چند تا گرگ ترسناک دورم رو گرفتن، اون ناشناس داخل تاریکی ایستاده بود . ناشناس: از جونت میگذرم، باید از این کشور بری، هر چقدر که پول داری برای بیرون رفتن از کشور خرج کن هر طور که شد حق نداری به دخترت نزدیک بشی . مامان: چرا این کار رو میکنی😢 . ناشناس: چون بهش احتیاج دارم . هانی: داشتم گریه میکردم که یه سایه نزاشت لامپ پارک به صورتم بخوره، سرم رو بالا آوردم.......
خب ببخشید اگه این پارت کم بود، پارت های بعدی قراره جالب تر بشن، اگه از این پارت خوشتون اومد لطفا معرفی کنید به کسانی که میخوان داستان بخونن، لطفا داستانم رو ادامه بدید شرط:۲۰ بازدید . لایک:۴ . کامنت:۴
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این داستانو تو ننوشتی کاربر جین لاور نوشته متقلب
بینظیررررر🤍
ممنونم عزیزم
Jin lover:فعلا بخاطر امتحانا یکم شلوغم عزیزم
هروقت وقتم آزاد شد ختما زیبا:)
اگر برای پارتا پیام نمیدم چون حا & حوصله ی تو خماری موندن ندارم
پس ناراحت نشو
لایک میکنم و حتما میخونم
چشم عزیزم حتما خبرت میکنم
جیغغغغغغغغغغغغغغغ
عالی بوددددددددددددد
ممنونم عزیزم لطف داری😅💌❤❤❤❤
جیغغغغ خیلیی قشنگ بودد
ممنونم اجی جونن
م😅❤❤❤❤❤❤❤
داستانت عالیه👌
یکم شبیه سریاله هتل دللونا عه ولی باحاله
مرسی عزیزم💕💕تو هم هتل دل لونا رو دیدی؟ من خیلی خوشم اومد ولی از روی اون کپی نکردم😉💕💕💕
آره باحاله
وای داستانت خیلی خوشگله
عالی بید
ممنونم عزیزم💕💕
4
3