
سلام ببخشید که دير شد و اینکه اسم داستان تقییر کرد شد یک افسانه امیدوارم خوشتون بیاد و نظر بدید 🤗🤗😍❤️❤️
آرتور و ایزابلا داشتن میرفتن که به چند تا اکونیوز برخوردند(اکونیوز ها یه جور موجوداتی هستند که بالا تنه شون انسان و پایین تنه شون اسب و خیلی وحشی هستند که به هرکس که میبینن حمله میکنن
اونا داشتن به یه گرگینه که دختر بود حمله میکردن(اینو بگم که قوی ترین امپراتوری اول ادمین دوم سایکو سوم الف ها آلفا ها قبلا ضیعف بودن ولی چند سال که گذشت تونستن با انقلاب بر علیه امپراتور قبلی که مردم رو به قتل میرسوند اونم بدون دلیل قوی بشن بعد هم گرگ ها با بقیه امپراتوری ها هم آشنا میشید)
چند تا اکونیوز داشتند به یه دختر گرگینه حمله میکردند ایزابلا و آرتور سریع قائم شدند تا ببینن که غضیه از چه قراره از زبان آماندا :(ولم کنین وحشی ها ولم کنین وگرنه میکشمتون ولم کنین من میخوام زندگی کنم😭😭😨) ایزابلا:(باید کمکش کنیم اون جونش در خطره🙂😧)
کجا بودیم؟ خب من از اینجا میگم از زبان ایزابلا:( باید کمکش کنیم اون تو خطره) ارتور:(باشه پس نقشه اینه من میرم و حواسشون رو پرت میکنم تو هم وقتی حواسشون پرت شد بروز و بکشونه بعد میریم پیش اون دختره تا ببینیم چشه.) ایزابلا :(باشه) ارتور :(با شمارش من حمله میکنیم 1... 2....3برو)ارتور رفت یه حرکت چرخشی رو هوا زد و دو تا از اکونیوز هارو زخمی کرد بعد هر پمج تاشون افتادن دنبال آرتور همون موقع ایزابلا با سرعت دوید از بقل حمله کرد و شکم یک شون رو پاره کرد بعد پرید هوا و به دو تا شمشیر هاش زد تو سر اون یکی آرتور هم از اون یکی ور با یدونه شمشیرش گردن اون یکی رو سوراخ کرد حالا فقط دو تاشون مونده بودن که ایزابلا با سرعت زیاد دوتاشون رو با هم از وسط جر داد
بعد رفتن پیش اون دختره دختره از ترسش جیغ زد و گفت :(جیغغغغغغغغ نزدیک من نیاید نمیخوام بمیرم جیغغغغغغغ{چقدر بدبخته اینا نجاتش دادن}
ارتور:(احمق آروم باش ما باهات کاری نداریم ناسلامتی از دست اونا نجاتت دادیم😑😑) ایزابلا:(است میگه حالا ببینم حالت چطوره زخمی نشدی که؟ 🙂) اماندا:(اها که اینطور ممنون نه فقط چند تا خراش کوچیکه) ایزابلا :(باشه پس اسم من ایزابلا هست خوشحالم که باهات آشنا شدم🤗😚) ارتور :(منم آرتور هستم) آماندا :(سلام ایزابلا و آرتور خوشبختم اسم من آماندا هست آماندا فاستر)
ارتور:(حالا بهتره سریع بری خونت برای ما هم دردسر درست نکنی) آماندا :(واقعا دوست ندارم براتون دردسر درست کنم اما من خونه و جایی برای رفتن ندارم) ارتور:(پس تا الآن چجوری زندگی میکردی؟)آماندا :(خب من تو یه کلبه زندگی میکردم تنهایی و اون اکونیوز ها خرابش کردن) ایزابلا :(خب میخوای با ما بیای؟)ارتور:(ایزابلا میخوای بیشتر برامون دردسر بشه؟)ایزابلا :(خب مگه چی میشه میتونه با ما بیاد 🙂) ارتور:(اه باش)
آماندا :(وای ممنون خیلی ممنون) ایزابلا :(خواهش میکنم عزیزم امیدوارم دوست های خوبي براي هم بشیم) ارتور :(اره منم همینطور😒)
امیدوارم خوشتون آمده باشه و ببخشید دير گزاشتم ولی به هر حال داستان زیاد دنبال کننده نداره چون نظرات خیلی کمه وقتی میخونین و نظر نمیدین من فکر میکنم داستان رو دوست ندارین لطفا نظرتون رو بگید اگه خوشتون نمیاد من ادامه ندم و یه داستان جدید بنویسم خیلی ممنون❤️❤️❤️❤️
بای بای❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گرگینه دوست داری
قسمت بعد کی میاد؟؟ سریعتر قسمتا رو بزار لطفااااااااااااا
گزاشتم ممنون@_@
عالیییییی بود بعدی رو سریع بزار
درکت میکنم خیلیییی بده که بخونن ولی نظر ندن😭😭😭😭😭😭😭
خیلی ممنون گزاشتم آره آره آره خیلی بددددددددده:-/:-(:-((^o^)
سلام من اولین نفر خوندمش خیلی عالیه🤩🤩🤩
بقیشو سریعتر بنویس
منم یه داستان نوشتم صاعقه سرخ ولی هنوز منتشر نشده اگه خواستی مال منم بخون 😘
ممنون حتما