
سلام به همه . امیدوارم حالتون خوب باشه . دوستان عزیز من به خاطر درسم امکان داره که کم بنویسم یا زیاد نیام داخل تستچی . لطفا شما هم درساتون رو بخوانید که نمره های بالای بیارید . این پارت اخر نیست حواستون باشه .
سو: بغض گلوم رو گرفته بود و هیچی نگفتم . چشمام رو گذاشم روی همدیگه که یهو احساس کردم سرعت ماشین زیاد شد. چشمام رو باز کردم و داشتم از ترس میمردم . داره چه اتفاقی میوفته . تهیونگ: سرعت ماشین رو زیاد کردم که بتونم به شهر برسم و یکم غذا بخرم برای سو . سو: چرا ماشین داره اینقدر تند میره . تهیونگ ، جوابمو بده . تهیونگ: چیزی نیست . سو: من میترسم لطفا اینقدر تند نرون ماشین رو . تهیونگ: خب تو گشنته . سو: اون دیگه برام مهم نیست . ماشین رو نگه دار . تهیونگ: برای چی . سو: میخوام هوایی عوض کنم . تهیونگ: ماشین رو کنار جاده پارک کردم و پیاده شدم و در ماشین عقب رو باز کردم و سو رو باهزار بدبختی از ماشین بیرون اوردم . سو: با کمک تهیونگ از ماشین بیرون اومدم و روی زمین نشستم . تهیونگ: بیا اینم یه زیر انداز که اذیت نشی . سو: ممنونم . معذرت میخوام که عصبانیت کردم . تهیونگ: میبخشمت . سو: دیدم تهیونگ توی فکر بود و بهش گفتم داری به چی فکر میکنی . تهیونگ: از افکارم بیرون اومدم و گفتم ولش کن مهم نیست . ۱هفته بعد . سو: پاهام بهتر شده بود و میتونستم راه برم ولی نه خیلی عادی . رفتم دم در اتاق تهیونگ و در زدم و وارد شدم . تهیونگ: سلام . سو: سلام . ببین برات چی اوردم .
تهیونگ: چی اوردی . سو: برگه مرخصیت رو اوردم و بادیگارداتم دم در منتظرتن . تهیونگ: الان تو خوشحالی . سو: معلومه که خوشحالم چون بیمارم خوب شده . تهیونگ: اما من خوشحال نیستم . سو: چرا . تهیونگ: خب چون تو...تو دوستم هستی و من دوست ندارم ازت دور بشم . سو: اشکالی نداره . برات ارزو میکنم که همیشه خوشحال باشی . در ضمن برات یک هدیه اوردم . تهیونگ: ممنونم . اون چه هدیه ایه . سو: دستبند رو از جیبم در اوردم و بهش گفتم : یادت میاد که داخل راه سفر تو بهم گفتی که از این دستبند خوشت اومد و بدمش بهت . تهیونگ: محاله که یادم بره . سو: اینم یک هدیه از طرف دوستت به تو . تهیونگ: ازت ممنونم . هیچ وقت خوبی هات رو فراموش نمیکنم . سو: منم هیچ وقت فرار کردن تو رو فراموش نمیکنم . تهیونگ: 😄 برگه رو از دست سو گرفتم و امضا کردم . رفتم لباس هایی که برام اورده بودن تا از تیمارستان بیرون برم رو بپوشم . وقتی اومدم رفتم پیش ماشینم و بادیگارد ها در رو برام باز کردن . سو: رفتم پیش تهیونگ و دست دادم و گفتم امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی . تهیونگ: ممنونم . برای تو هم همچین ارزویی دارم . بعد سوار ماشین شدم و ماشین حرکت کرد .
خب همونطور که گفتم داستان پارت اخرش نیست و داستان از اینجا به بعدش قراره جالب تر بشه . شرط برای پارت بعدی : ۳۰۰بازدید . ۴۰لایک . ۳۵کامنت . لطفا کامنت هارو ۱۲۳۴۵... نفرستید😅 . برید نتیجه چالش داریم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عررررررررررررررررررر خیلی عالی بود🤒🤒
عالیییییی
ج.چ:خرداد
چرا انقد خوبی تو اخه عالی بود ششششت منتظر پارت بعد هستم ✨✨💕
ممنونم . خوبی از شماست❤
تو برسی هست همین الان گذاشتم
بوس به لپت💕✨
عالیییییی بید پارت بعد پلیز❤
ممنونم چشم
همه شرطا انجام شده بزار دیگه🥲💔
یکم بیشتر بنویس پارتا رو خفههه شدم😂💔😑
اوکی . چشم بیشتر مینویسم
مرسیییییییی
این یکی پارت یکم بیشتر از پارت قبل هست . الان تو برسی
مرسییییییییییییییییییییییی
شهریورم
🥰🥰😍😍
همش انجام شد جان من بعدیو بزار🥲❤
چشم
بی بلا
❤❤❤
اجییییی عالییی بود و من ابانیم😁😁😍😍
😍😍😍😍
سلامگایزماهارتهستیم•-•🦢🌿
زمانکمیداریملطفاسریعبعمونرایبدید•-•🦋🌧️
مراسمماماهستتواککاربر🖤🔗Voilt
ممنونرایدادیدبگیدفالوتونکنیم:]!
مایلبهپین؟•-•🥚🌸
---------------------------
باکامنتمشکلیداریدحذفشکنید!•-•💕🌿