
بعد رفتن خواهرم مدت زیادی به سقف خیره شدم و فقط از خدا خواستم که بمیرم. که آزاد بشم. صدای زنگ تلفن بلند شد و دوباره همون حس بهم دست داد. بغض محکم گلوم رو فشرد. خیلی احمقانه بود که هنوز وقتی تلفن زنگ می زد، امیدوار باشم از طرف دوستام باشه. خیلی احمقانه بود، ولی... ولی دست من نبود...
برای بار اول کسی به تلفن جواب نداد، برای همین تلفن دوباره زنگ زد. یاد عادت دوست صمیمیم افتادم، که اگه بر نمی داشتم، اونقدر زنگ می زد تا جواب بدم...که وقتی با هم حرف می زدیم چه حسی داشتم...که موقع حرف زدن اشتیاق رو توی صداش حس می کردم... با اینکه فقط چند دقیقه می شد که موفق شده بودم جلوی گریه کردنم رو بگیرم، باز هم اشک هایی رو حس کردم که روی صورتم میریزن...
مامانم با بد اخلاقی اومد طرفم و گفت:« تلفن با تو کار داره.» احساس کردم زمان از حرکت ایستاد. تلفن رو گرفتم و شنیدم که مادرم زیر لب می گفت که چطور ممکنه کسی بخواد با من حرف بزنه. تلفن رو آروم جلوی گوشم گرفتم و گفتم:« الو؟» صدام می لرزید. صدای آشنایی جواب داد:« سلام» توی قلبم خالی شد. صدا آشنا بود، صدای دوستم بود. ولی...
لحنش...طوری بود که انگار فقط میخواد زود تر از شر حرف زدن با من خلاص بشه... آروم گفتم:« چرا بهم زنگ زدی؟» جوابی که شنیدم، خارج از تحملم بود. « تو یه بازنده ای.» نفس عمیقی کشیدم تا صدام رو کنترل کنم. ادامه داد:« نباید باهات دوست می شدم. درسته؟؟ زنگ زدم تا بگم سرنوشتت اینه. تا ابد تنها میمونی و در تنهایی میمیری. لیاقتته.» صدای بوق تلفن. آروم تلفن رو از خودم دور کردم. میدونستم. سرنوشتم رو میدونستم. لیاقتم رو میدونستم. ولی...از بین این همه آدمی که میتونستن اینارو بهم بگن...چرا اون؟ چرا کسی که چندین سال کنارم بود...؟ «دیگه نمیتونم زنده بمونم...نمیتونم....دیگه نه...»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا عالی بود آجی.... مثل همیشه...
فقط یه سوال.. خوبی؟ همه چی اوکیه دیگه؟
البته ببخشید دوتا سوال شد 😂✨
اره اوکیه:)
این اتفاقا قبل اینکه حالم خوب شه افتادن، برای بعد اونا هم میتونم بازم داستان رو ادامه بدم با تخیل:))
آه خداروشکر. خیالم راحت شد
اجی به قول کامنت یکی اون بالا محکم بمون طاقت بیاررر تو تحملت خیلی خوبه تو خیلی قویی اییییی
کاربر یاس/بنفشه
کاربر اخبار ب پ
یاسم یادته؟
طوبا واقعا خودتی؟
خیلی دلم برات تنگ شده طوبایی
ابجی محکم باش