
وارد بازار شدیم. شدیدا دوست داشتم بمیرم و راحت شم. نگاهم به مامانم افتاد که با بیخیالی کنارم راه می رفت. چشمام تیر کشید و احساس کردم فقط یه چیز رو میخوام: از بین رفتن خونوادم، آزادی، زندگی.
با بیخیالی به مغازه ها نگاه می کردم. هیچ حسی بهم دست نمی داد. فقط هر وقت که صدای مادرم رو می شنیدم چیزی راه گلوم رو می بست. بعد حدود یک ساعت گشتن، مامانم گفت:«دیگه بسه. باید کم کم بریم.» خواهر و برادرم اعتراض کردن، ولی من اهمیتی ندادم. فکر کردم:«بسه...بسه...تمومش کن...هرجوری که میشه...»
درحال برگشتن بودیم. مامانم به طور ناگهانی سرم داد زد:« چه مرگته تو؟؟ چرا اینجوری ای؟» آروم گفتم:«چی؟» مامانم صداش رو بالا تر برد.«نمیتونی یکم عادی باشی؟ مگه من چه گناهی کردم که تو گیرم افتادی؟ حداقل طوری رفتار کن که عادی به نظر برسی!!» داغ شدن صورتم رو احساس کردم. ازم میخواست عادی باشم. وقتی که زندگیم، دوستام و همه چیزم رو گرفته بود. «به همین زودی یادت رفت؟؟»
« به همین زودی یادت رفت؟» مامانم خشک شد. با حالت بی روحی نگاه می کردم. صدای من بود....واقعا گفته بودم...؟ مامانم مدتی با تعجب نگاهم کرد. حس کردم صدای کسی که زندگیم رو خراب کرد رو از یه دنیای دیگه می شنوم:« چی رو یادم رفت؟» حس کردم وجودم خالی شد. میدونستم فراموش کرده چطور من رو از بین برده. ولی شنیدنش حسی بهم داد که باعث شد فقط راه بیفتم و در سکوت آرزوی مرگ کنم. دوباره.
مدتی بود که برگشته بودیم. مثل همیشه توی تخت دراز کشیده بودم و بی صدا اشک می ریختم. هنوز تعجب می کردم که حرفی به مامانم زده بودم، گرچه انگار اون فراموشش کرده بود. با خودم گفتم:« نمیدونم یادته یا نه...ولی...امیدوارم بهش فکر کرده باشی...» مسخره بود. خیلی مسخره بود. مامانم هیچوقت به احساساتم اهمیتی نداده بود. چرا باید الان به یکی از حرفام اهمیتی می داد...؟
سعی کردم جلوی اشک هام رو بگیرم. خواهرم با حالتی عصبانی توی اتاق اومد و داد زد:« معلومه تو چه مرگته؟ چرا اینجوری با مامان حرف میزنی؟ خجالت نمی کشی؟ اون مامانته!» بیشتر حرف زد ولی من گوش نمی دادم. واقعا باید اون هیولا رو مادر صدا می زدم؟ کسی که باعث شد به این چیز تبدیل بشم؟ بیشتر سعی کردم گریه نکنم، چون مطمئن بودم هر چقدر هم ناراحت باشم، برای خونوادم باعث خنده میشه. نتونستم حرفی بزنم. فقط گذاشتم اشک هام بی صدا روی بالش سرازیر بشن...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منم همینطور احساس میکنم خانوادم بهم احمیت نمیدن
راستی تو چند سالته؟ من ۹سالمه
13:)
وایییییی. آجی چطور میتونی مثل هميشه انقدر فوق العاده باشی و بنویسی؟ واقعا آفریننن
سعی میکنم خودم رو جای اون لحظه ها بزارم:))
ممنونمممممممم:)
طوبااااااااا
یاسممممم
پیدات نمیکردممممم
سلاام:)
خوبیی؟