من و آدرین

صبح بود من با هزار بدبختی رفتم دانشگاه ، توی کلاس کلا منو دوست نداشتن . توی زنگ تفریح یه پسر خوشگل مو هاش یه خورده لیمویی بود چشاش سبز بود لباس های خیلی‌ خوشگلی داشت ، معلوم بود خیلی پولدار بود

رفتم باهاش دوست شم که یه دختر لوس و خسیس جلوی منو گرفت هولم داد خوردم زمین سرم بد جور درد میکرد بعد همون پسر خوشگله کمکم کرد گفتم باهام دوست میشی اونم گفت آره. اسمش رو پرسیدم اسمش آدرین بود بعد آدرین یه دختر دیگه ای آورد که موهاش سرمه ای چشاش آبی بود آدرین گفت

آدرین گفت این مرینته . مرینت گفت خوشبختم آممممم. من گفتم اسمم کلن هست ، مرینت گفت خوشبختم کلن . زنگ خورد وارد کلاس شدیم مرینت گفت این آلیا هست . باورم نمیشه که دوست جدیدی به این خوبی پیدا کردم

معلم تا بخواد درس رو بگه یوهو یه هیولای بزرگ وارد کلاس شد مهمون فرار کردیم آدرین دستمو گرفت برد به جای خلوت گفت پلگ پنجه ها بیرون . من همین جور چشام داشت از هدقه در نیومد. آدرین گفت من گربه ی سیاه هستم

من بایدددد به بقیه بگمممم. آدرین گفت. نه نه به کسی نگووووو،این راز باید مخفی بمونه، باشه آدرین . آدرین گفت من باید به بقیه کمک کنم گربه سیاه رفت بعد از ۱۰ دقیقه همون هیولا اومد و منو گرفت

خداحافظ 💜💜💜