
عکس تست رابینه 😅 دیه نمد چی بگم بریم بخونیم 😎😎😎
سارا با کمک دختر از رود رد شد . سارا ارام گفت :" کجا داریم میریم ؟"....دتتر لبخندی زد و راهش ادامه داد . سارا به چهره ی دختر خیره شد و گفت :" تو خیلی شبیه منی "...دختر برگشت و رو به سارا گفت :" به نظرت خوشگلم ؟"....سارا لبخند زد و سرش را تکان داد :" اوهوم خیلی خوشگلی ..."....دختر دور خودش چرخی زد و گفت :" پس امیدوارم وقتی بزرگ شدی بازم شبیه من باشی ".....
سارا گفت :" اسمت چیه ؟"....دتتر لبخند تلخی زد و گفت :" نیاز نیست بدونی "....سارا سرش را تکان داد و گفت :" باشه "...افتاب به نرمی از لای شاخ و برگ درختان می تابید و ان دو به راهشان ادامه میدادند ...
ان دو به اواسط جنگل رسیدند . مکانی که چمنزار کوچکی بود و درختان دایره وار دور تا دورش را محاصره کرده بودند . دختر روی زمین نشست و سارا هم کنارش نشست . دختر به زمین خیره شد و به ارامی گفت :" سارا !"....سارا بی صدا به او نگاه کرد . دختر ادامه داد :" تو حافظتو از دست دادی نه ؟"...سارا با سر تایید کرد . دختر گفت :" دوست داری حافظت برگرده ؟"..
سارا گفت :" اوهوم ".....:" چرا ؟".....:" چون وقتی نمیدونم کیم و گذشتم چطور بوده وقتی دیگران رو نمیشناسم احساس تنهایی می کنم ".... دختر لبخند تلخی زد و گفت :" حتی اگه گذشتت اینقدردردناک باشه که نتونی تحمل کنی ؟"...سارا پس از چند دقیقه سکوت گفت :" اوهوم"... ...اشک از چشمان دختر بارید :" ولی اگه حافظت برگرده از الان هم تنها تر میشی "....سارا چیزی نگفت . دختر به اسمان بالای سرش خیره شد وگفت :"
:" بازم دلت می خواد حافظت برگرده ؟"....سارا ارام سر تکان داد . دختر گفت :" من می خواستم ازت محافظت کنم اما نتونستم کسی روکه خیلی دوست داشتی رو نجات بدم من قدرت زیادی ندارم می دونستم که نمی تونی دووم بیاری پس خاطراتتو ازت گرفتم تا درد نکشی اما تو الان ازم می خوای که تمام اون درد ها رو به تو برگردونم ؟"...
سارا اشک در چشمانش جمع شدو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . دختر بغض کرد وگفت :" باشه ، ولی ....یه قولی بهم بده "....سارا به چشمان او خیره شد :" منو فراموش نکن......توی اینده .... ما بازم همو می بینیم پس .... ".....سارا لبخند تلخی زد :" باشه ... تورو فراموش نمی کنم ....و متظر می مونم تا دوباره هموببینیم "....دختر سارا را دراغوش گرفت :" شاید اون روز بتونم اسممو بهت بگم و تو هم .... منو بشناسی "....سارا ارام گفت :' ولی من تورو توی خوابم دیدم "..... دخترخندید :' سارا .... تو الانم خوابی"....
سارا چشمانش را باز کرد و به چهره ی رابین خیره شد اشک در چشمانش جمع حلقه زد :" داداشی ".... رابین با تعجب به او نگاه کرد . لینا با دیدن چهره ی او خود را به تخت رساند و اورا در اغوش گرفت . سارا گریه اش گرفت :" مامانی بابا کجاست ؟"...
لینا اورا محکم فشرد :" اروم باش ....اروم .....باورم نمیشه تو منو شناختی .... "... سارا به پنجره ی اتاق بیمارستان خیره شد :" سارا .... "....صدای دختر هنوز در گوشش بود . رابین لبخند کوچکی روی لب هایش نشست و ارام گفت :" دلم برات تنگ شده بود .... سارا .."... چند سال بعد ....رابین کنار پنجره نشسته بود و با هدفونش بازی بازی می کرد ، لبخند محوی زد و به غروب افتاب خیره شد ...
خب اینم پارت ۱۳ نظراتونو بگین تا اینجا داستان چطور بود انتظاراتتونو براورده کرد؟ 😎 لایکا کمتر از پنج تا باشه پارت بعدو نمیزارم 😐😶😶
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد کی میاد؟-__- حوصلم کپک زده:( و بوش محله رو برداشته و همه رو مسموم کرده؛الان افبیآی و سازمان ملل به عنوان خطری برای بقای بشریت دنبالمن-_-
بیشتر از دوهفتس که تو بررسیه 😣 خودمم حوصلم پوکیده بوش از سازمان مللم گذشته 😁
عه دارم میگم یه بویی میاد...هوف ماله منم دو هفته شد-_-
بوی تو که بینیمو از کار انداخت 😒😏...😂😂😂😂😂
.....
فصل سوم سیرک مردگان تا پارت چهار وارد بررسی شد 😎👍
😱😱😱😱😱😍
😎😎👍بمونید تو کفش 😂😐
موندم..
😜
😐😂😂😂
جون چه فعال شدی😶😂
اوهوم 😎🤞 می خوام پارت پنجم رو بنویسم 😇 عید داره میادا نمی خوام عید بیکار بشینید درو دیوارو نگاه کنید حالا که همه خونه نشین شدیم بیایم حداقل داستان بخونیم 🙃♥️
تورو خدا بعدی😥
داستانتو ترسناک کن😈
ترسناکو نمیدونم ولی به احتمال زیاد می خوام بدترینو اتفاقا رو سرشون بیارم 😅😶
یا ابلفضل..
بی چاره شخصیت ها چی میکشن از دست تو
ایسایاما ورژن ایرانی😶😂
👍🏻👍🏻👻
بابا اونقدرم بدش نمی کنم نترس من به کارم واردم 😎😅
دلتون میاد به من بگین ایسایاما 🥺 من که خیلی مهربونم 🤧 دلم شکست 💔
دلت نشکنه ..فعلا به ایسایاما شباهت بیشتری داری تا به یه شخص مهربون🤐..
در کل...
اها من حرف زیاد میزنم جدی نگیر...
)داعونم نکن ...ترسناکی..(مث ساکورا..😱
ساکورای ناروتو رو میگی ؟😐 .. من ترسناکم ؟😐...شما که نمی دونین چه پایان خوشی براشون در نظر گرفته بودم 🥺 ولی حالا که این طوره 😏 میشم خود ایسایاما 😎 از خدامم هس نویسنده به این خوبی 😐😎😎 زنده باد هیتلر ♥️
بسم الله..
ببین گفتم حرفای منو جدی نگیر...
الان ترسناک تر شدی....
هر چقدر هم که پایان خوب باشه بازم زجر کشیدن ناجوره...
ولی غلط کردم.....
تا الان شبیه ایسایاما بودی الان داری میشی خوددش..🤐😱😱😐
خو داری ایسایاما بازی درمیاری😂😶 هی خدا... جون مهربون کی بودی تو😂 ایشالا که پایانش خوش باشه و این سارا خدا زده بلاخره خوشبختشه-_-
من دیگه خود خودشم 😎 درود بر هیتلر ♥️....حالا نیبینین چی میشه 😶😏...پارت بعدی پارت اخر این فصله من دارم فصل بعد رو مینویسم 😎 منتظر باشید ♥️♥️
سارا خوشبخت میشه شما نگرانش نباشین 😅
سلام خیلی عالی بود...بعدیو بزاز.....
منتظریم...
👏
سلام چشممم ♥️
چشمممممممت بی بلا
👍🏻🤣
😂😂😂
محشر بود
واقعا نویسنده ی عالی میشی
ممنون 🙃 ♥️♥️
اصلا من بدون این داستان نمی تونم زندگی کنم
سریع پارت بعد رو بزار
😅😅 خودمم نمی تونم زندگی کنم 😶 پارت بعد با پنج تا لایک 😎
دلم برا سرا به طرز وحشتناکی سوخت-_- از زمین و زمان برا بنده خدا بدبختب میریزه😑😂
سارا*
🤧🤧 ینی االان یه نویسنده داره زندگی مارو مینویسه و یه دفه تصمیم میگیره همه چیزمونو بگیره تا چیزای بهتری بهمون بده ؟😶 بهش فک کن من فقط بهترینو برای شخصیتی که خلق کردم می خوام امیدوارم منو ببخشه 😞😂
خودم موقع نوشتن این پارت گریه می کردم باورت میشه ؟😶 انقد دردناک بود که هقهق گریه می کردم اخرشم مامانم تصمیم گرفت منو بفرسته تیمارستان 😂 ولی واقعا دردناک بود 😭
من معمولا وقتی مینویسم یهو وسطش با افکار درونیم دعوام میشه و تا ساعت ها با کسی که وجود خارجی نداره بحث میکنم و عجیب تر از همه تو دعوا کم میارم-_-
من شخصیت فرعی داستانم که فقط نقش اونی که به شخصیت اصلی دستمالی چیزی بیدم😶😂💔
کمم میاری ؟😅 نه من اگه تو یه انیمه ای یا داستانی باشم اونیم که مثلا کل مدرسه به یه نفر توجه دارن و دقیقا من به اون نفر توجه ندارم 😶🤣 انقده حال میده کلا برعکس بقیم 🤑
منم با شخصیت اای خیالی تو ذهنم دردو دل می کنم 😶 اصن ما نویسنده ها دنیا رو طور دیگه ای تجربه می کنیم 🙂
اوهوم خیلی اسکولم😑😂همین ده دقیقه پیش یه سناریو دراماتیک رو تو ذهنم طراحی میکردم که شوهر نداشته بهم خیانت کرده و گریه کردم-___- . معمولا به اینجور کارکترا خیلی هیت میدن مواظب باش سنپای:))) ... منم اینجوریم-_-