
سلااااام. چطورید؟🥰🥰🥰🥰 من اومدم با پارت بعد. بخونید و لذت ببرید.😅💚
در سفینه باز شد و یه عالمه آدم فضایی داشتن ازش میومدن بیرون.😳😱 جمعیتشون خیلی خیلی زیاد بود! من رفتم بقیه رو بیدار کردم و اونا رو هم آوردم پیش پنجره؛ ولی وقتی که اومدیم نه هری بود نه آدم فضایی ها!!؟😐😮😮😮 رایان در حال کشیدن خمیازه، و با لحن خواب آلود گفت:《اوه الکس ! چه اتفاقی افتاده؟🥱🥱》
من ماجرا رو تعریف کردم و همه جا خوردن.😐 آلیس گفت:《یعنی الان هری کجا میتونه باشه؟🤔😑》من گفتم:《نمیدونم؛ اما احتمالا آدم فضایی ها اونو با خودشون بردن به مخفیگاهی که دارن.🧐😕》همه رفتیم تو سکوت. یهو دیانا سکوت رو شکست و گفت:..
《من به جا خوندم که آدم فضایی ها عاشق مزرعه اند. شاید اونا رفته باشن توی انبار مزرعه آقای کینگ که خیلی هم بزرگه.》من گفتم:《اووووه آره ! این بیشترین احتمال رو داره.😉😄》 تامی گفت:《وقت طلاست؛ باید بریم هری رو نجات بدیم. راه بیفتید بچه ها.》 همه با هم از خونه رفتیم بیرون تا رسیدیم به خونه آقای کینگ.🙂💙
تق تق... در زدیم و آقای کینگ رو صدا کردیم. آقای کینگ خواب بود. محکم تر در زدیم.😁 این دفعه آقای کینگ شنید و اومد و در رو برامون باز کرد.😅😍 ما هم سلام کردیم و ماجرا رو براش تعریف کردیم.💙 آقای کینگ که اتفاقا خیلی خیلی هم مهربون و باحاله، گفت:
《اووووووووه! واقعا! چقدر عجیب!😮 باشه میتونین برین توی انبار. منم باهاتون میام. البته باید خیلی آروم و مخفیانه وارد اونجا بشیم نا اونها نفهمن. و گرنه ما رو هم مثل هری میگیرن.😊😁》من گفتم:《ممنون آقای کینگ.😘💙》شانا گفت:《آماده اید بریم هری رو نجات بدیممممم!؟😁😅💜》آلیس گفت:《آرهههههههه! بدویید بریم هری رو نجات بدیم.😁😉》
آقای کینگ گفت:《چه خوب که انقدر روحیه دارید.😐😅😂 اما اول باید چوب و بیل و اینجور چیزا با خودتون بردارید.🤭زیاد هیجان زده نباشید.😁🙃》 من گفتم:《اممممم، باشه آقای کینگ؛ اما به گمانم این استرس باشه نه هیجان!😅😂😂》آقای کینگ یه لبخند کوچولو روی لباش نمایان شد و گفت:《اوووه آره! استرس واژه مناسب تریه.😁😁》
رایان گفت:《به کافیه دیگه چقدر حرف میزنید.😐🤨😤 من که میرم هری رو نجات بدم؛ خدا حافظ همگی.😒》 واقعا با این حرفش همه قانع شدیم.😄🤣 و بعد از برداشتن سلاح، همون چوب و تیرکمون و اینا، به طرف انبار رفتیم.😁
وقتی رسیدیم دم انبار میتونستم صدای آدم فضایی ها رو بشنوم.😮 شانا با تعجب گفت:《شما ها هم میشنوید!؟ اونا دارن به زبون ما صحبت میکنن!!!!!🧐🤨》 آقای کینگ با صدای آروم تری گفت:《هیسسسس! آره! بهتره که آروم تر حرف بزنیم؛ وگرنه اونا ما رو میگیرن.🤫》
خب، اینم از پارت 2.😁💙 سعی کردم بیشتر بنویسم.😊💚 امیدوارم که کیبوردم غلط املایی نداشته باشه.😂😂😂
مرسیییییییی که خوندین.💙 منتظر پارت بعد باشید.😊 قراره خیلی خیلی جالب تر بشه.🤫😁💚 بای بای.😂💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه فقط یه مشکلی داره که همه عین چی باور می کنند
البته این نظر منه ها ولی سعی کن داستانت رو پیچیده تر کنی و بیشتر توی جزئیات بری تا قشنگ تر بشه
ولی بازم عالی بود
وای شانا رو میبینم یاد خودم میوفتم😂😍😆
خیلی عالی بود زود بعدی رو بزار😍💙
آره منم یاد تو میوفتم.☺💛
مرسیییی داستان تو هم عالیه.💙💙
عالییییی بوود 💚💚💚
منتظر بعدی هستم☺
تنک یو.💕 داستان تو هم عالیههههه.😘💙
خیییلی باحال بود
اقای کینگ خیلی باحاله🤩ط
مرسییییی.😁💙
آره خیلی مهربونه.😘💕
وای چه عالییییی بود این پارت😻💛
ادامه بده😁💚
مرسی ممنوننن.😘💙 آره ادامه میدم.🙂 داستان تو هم عالیه.💚💚
اولین نطر و اولین لایک.
عالیییییی بود.من خودم عاشق فضا هستم
مرسیییییی.😄💙
منم عاشششق فضام.😉