
سیلام ببخشید دیر شد ....برید پارت ششم رو بخونید
از زبون ایسول : تو کافه به همراه جینهو نشسته بودیم .همین جور که فقهوه رو کوفت میکردیم منتظر این اقا بودیم تا بیاد ....اکهی عجب بابا ..باید همین امشب قال قضیه رو بکنم ..وخودمو از این همه استرس راحت کنم ....بدبخت این جینهو هم که چه گرفتاری داره ......حالا ولکن ...نیم ساعت بعد .....جناب تشریف گیرامی رو اورد ....بعد از یه سری حال و احوال قشنگ لم دادم رو صندلی وواسش قضیه رو گفتم ..که کلا هنگ کرد از اون طرفم جینهو که اینهو میت ....عجبا ....اخیش بلاخره گفتم ...که یهو گوشام سوت کشید ...مصادف شد با داد اقای جیمین .....اون : چی ..شما وقت گران بهای من رو تلف کردید ..واقعا من از شما انتظار نداشتم خانوم متقلب ........بعدم که گذاشت رفت منو و جینهو که هاج و واج ...وقتی جو اروم شد از کافه اومدیم بیرون ....تا از کافه اومدیم بیرون تازه به عمق بدبختیم پی بردم ....وای حالا چیکار کنم ....اه ولکن ...بابا ما رفتیم ...
از زبون جیمین : با عصبانیت از کافه زدم بیرون ..یعنی چی .که اون جینهوی تقلبی ..هه واقعا که فقط وقتمو تلف کردم ..ولی این دختره بدجور اشنا میزد......بعد از چند دقیقه صبر طبق معمول راننده مخصوص رسید و سوار شدم ..در همون حالت گوشی رو برداشتم .و به پدر بزرگ زنگ زدم ...مکالمه دونفره ...جیمین : الو پدر بزرگ سلام مجدد میخواستم بگم که من با خانوم جینهو برای ازدواج بهم زدم ونمی خوام با ایشون ازدواج کنم .....پدر بزرگ : ها ..یعنی چی تو که گفتی ..پس یعنی ازدواج پر ...اره ،،،جیمین : بله ...پدر بزرگش.: پس من زنگ میزنم به خانواده ایشون وازدواج رو کنسلش میکنم و یه قرار دیگه برای ازدواجت با یه خانواده دیگه ترتیب میدم ....جیمین : نه پدر بزرگ فعلا بس کنین ...پدر بزرگش : بس کنم که چی بشه ...خیر سرت دیگه بزرگ شدی پسر دیگه واسه خودت مردی شدی ...پس اگر نمی خوای بری سرقرار باید به انتخاب خودت هرچه زودتر با یه دختر ازدواج کنی ....جیمین : اه پدر بزرگ ...خداحافظ
بعد از قطع کردن تلفن بلاخره رسیدم به خونه ی خودم ...سردرد دوباره اومد سراغم لامصبی ...یه قرص سردرد برداشتم وبا اب دادم بالا ..بعدم رفتم سرتخت تا یه چرتی بزنم .....اخ پدر بزرگ ما رو باش ..فکر کنم قصد جونمو کرده باشه ...ولی باید یه فکری کنم ..وگرنه مجبورم دوباره برم ...با شناختی که از پدر بزرگ دارم شده واسه ازدواج من ..منو تا ژاپنم میفرسته ....
از زبون جینهو : اخیش ..بلاخره راحت شدم از دست این قضیه ..ولی واسه ایسول نگرانم .....خدا کنه رییسش نشناستش .. ..کیفمو با یه ضرب انداختم رو تخت ...خودمو انداختم روش ..دلم میخواد مستقل شم ...طبق معمول که خونه خالی هست ..فقط خدمتکارها هستن که اونم هر از گاهی میان تمیز و پخت و پز میکنن ومیرن ...پدر و مادرمم که مادر جان گیرامی با دوستاش ون رفتن مسافرت و پدرممم که پی کارش هست ...زیاد وقت ندارم ..برم یه چی کوفت کنم و بعدم استراحت ..بریم یه سر به شرکت بزنم ..خداحافظ همگی
از زبون جینهو : کز کرده تو پارک بغل خونه نشسته بودم که یه بادی به کلم بخوره ..یعنی شانسم در این حد گنده که اخه نونت کم بود ...حالا خدارو شکر قضیه تموم شد و جینهو هم راحت شد ... ولی نمی دونن چرا گیجم لامصبی ...از جام بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم ..که تو راه گوشیم زنگ خورد ...وا کیه این موقع زنگ زده ....گوشی رو در اوردم وبا دیدن شماره کپ کردم ....
امیدوارم خوشتون بیاد ادامه داستان در پارت بعد لایک و کامنت یادتون نره ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بابابزار دیگه خسته شدیم اون از پارت قبل که ۳ هفته طول کشید
سیلام علیک باشه میزارم .زیاد وقت نمیکنم عزیز ....ولی دوباره پارت میدم نگران نباشید
مرسی 🥰🥰😍
خواهش
عالیییییی
بعدی روهم بزار
ممنون باشه میزارم
عالی
ممنون
عالی بود پارت بعدو زود بذار
ممنون باشه