14 اسلاید صحیح/غلط توسط: Argos انتشار: 3 سال پیش 176 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سورپرایز😄 بعد از قرنها با پارت جدید اومدم😆
رو به مرینت گفتم (اگه می دونستم اینکار رو میکنی زودتر خودم رو به مردن میزدم😹) لبخندی زد و اشکش رو پاک کرد.. بعد بلند شد و به سمتم اومد و رو به روم ایستاد.. بعد بغلم کرد... اصلا انتظار این رو نداشتم.. دستم رو توی موهاش بردم و با موهاش بازی کردم.. توی گوشش زمزمه کردم (همه چیز درست میشه! دوباره بر میگردیم خونه! مطمئنم!) نگاهم رو به چشمهاش دوختم و ادامه دادم (ولی بیا فعلا حساب این دوتا رو برسیم) **از زبون آقای کوبدل** مرینت و آدرینی که از جهان دیگه اومده بودن کاملا به من بی اعتماد بودن.. اما من کسی بودم که میتونست کمکشون کنه.. البته که این کار رو برای اون ها نمیکردم، حضور اون ها توی این جهان همه چیز رو بهم میریخت.. اون دوتا، تنها چیزی که میتونستن با خودشون بیارن دردسر بود..
اول از همه هنوز نرسیده برج ایفل رو ترکونده بودن، یکی از خطرناک ترین قدرتهای کل جهان ها رو به کار گرفته بودن، و علاوه بر دستکاری حوادث این دنیا و وارد کردن معجزه گر ها و یه سنتی مانستر، حالا معلوم نبود توی مرکز نورانی (((همون گوی نورانی خودمون))) چه قدر خرابی به بار آوردن😐.. اونا باید به هر قیمتی شده از اینجا میرفتن.. توی جمعیت خارج از دیوار متشکل از نور ایستاده بودم که دردسر قبلی هنوز راست و ریست نشده بعدی پیداش شد.. انفجاری در مرکز محوطهی احاطه شده با نور.... انفجاری که منجر به نابود شدن دیوار شد، و اما چیزی که اون ور دیوار قرار داشت زیاد جالب نبود.. با کنار رفتن دیوار نورانی، ساختمونهای تخریب شده از پشتش نمایان شدن.. دردسر دردسر و دوباره دردسر.. کی فکرش رو میکرد دوتا آدم بتونن انقدر دردسر درست کنن؟ زیر لب گفتم (انگار نمیشه اون دوتا رو یه دقیقه هم تنها گذاشت) _(همینطوره)
نگاهی به اطراف انداختم تا منبع صدا رو پیدا کنم.. فو کنارم ایستاده بود و به اون منظرهی ناخوشایند نگاه میکرد.. کمی بعد نگاهش رو به سمت من برگردوند (تو چرا درگیر این ماجرا شدی؟) _(خودت چی؟) ابروش رو بالا انداخت... مکثی کرد و کمی بعد گفت (نظرت چیه بیخیال این بحث بشیم؟) _(موافقم) هیچ کدوممون علاقهای به گفتن دلیل خودمون نداشتیم که کاملا چیز عادیای بود.. رازهایی توی این ماجرا نهفته بودن که نباید فاش میشدن، نه برای من، نه برای فو و نه برای هیچ کس دیگه... آشنایی من و فو همهش بر میگشت به جهانهای موازی.. هر دومون در قبال اتفاق های جهانها مسئول بودیم.. اما این یکی جهان که در حال حاضر دچار آشفتگی و حتی منتقل شدن دوتا از ساکنینش به جهان دیگهای شده هیچ مسئولیتی برای من به دنبال نداشت..
دلیل من برای این کار بیشتر دلیل شخصی بود... **از زبون استاد فو** فعلا مهم نبود کوبدل چرا وارد این قضایای شده.. بعدا میتونستم از زیر زبونش بکشم بیرون.. فعلا باید به دوتا گمشده کمکمیکردم.. دوتا گمشده در جهانها! به سمت خرابی ها گام برداشتم.. کوبدل هم دنبالم اومد.. الان تنها چیزی که میخواستم بدونم این بود که منبع اون انفجار چی بوده.. جالب بود.. با اینکه اون بچهها ((( آدرین، مرینت، فیلیکس و بریجت ))) توی نزدیک ترین نقطه به انفجار بودن کاملا صحیح و سالم بودن.. البته اگه نخوایم موهای سیخ شده و صورت شوکه شده و در عین حال مظلوم آدرین رو در نظر بگیریم.. سر و وضعش جوری بود که انگار برق گرفته بودش.. هر چهارتا پایین ساختمونی که الان کنارش ایستاده بودیم نشسته بودن.. آدرین اون جهان، ناباورانه نگاهی به انگشتش انداخت (نابود شد!)
پرسیدم ( چی؟!) _(انگشتر! میراکلس گربه!) اگه بخوام کاملا صادق باشم، اهمیتی به این موضوع نمیدادم و برای این ماجرا [که نسبتا ناراحت کننده بود] اصلا ناراحت نشدم و افسوس نخوردم.. میدونم میراکلسها اشیاء مهمی هستن اما نه به این جهان تعلق دارن و نه ربطی بهش دارن.. الان تنها چیزی که افسوسش رو میخورم برج ایفل کج شده و اون محلهی تخریب شده بود.. با جدیت رو به دوتا گمشدهمون گفتم (این ماجرا باید همین الان تموم بشه.. به هیچ عنوان هیچ دردسر و ویرانی دیگهای قابل بخشش نیست!) آدرین اعتراض کرد ( اگه ما میتونستیم برگردیم خونه که الان اینجا نبودیم..) راست میگفت.. مشکل اصلی نحوهی برگشت اونا به خونه بود.. بریجت از روی زمین بلند شد.. نگاهی به اطراف انداخت و رو به من گفت ( اونا قرار نیست تا قبل از اینکه تقاص کارشون رو پس بدن برن خونه)
مرینت با نگاهی معصوم به بریجت نگاه کرد (مگه من چیکار کردم؟) کوبدل نگاهی به بریجت کرد (اینطور که به نظر میرسه تو از همون اول از اومدن مرینت به اینجا خبر داشتی.. جریان چیه؟) بریجت دستهاش رو مشت کرد.. اما انگار بیهوده بود.. هیچ چیز در میون انگشتهاش شکل نگرفت.. انرژی رفته بود.. اشکهاش آروم روی گونههاش غلتیدن.. مطمئن بودم که اگه میتونست همینجا هممون رو نابود میکرد.. اما در حال حاضر در مقابل نگاههای دوخته شده بود لبش و دو مامور، (((مامورهای امور جهانها.. همون استاد فو و آقای کوبدل))) هیچ کاری به جز گفتن حقیقت از دستش ساخته نبود.. انگار همه [به جز فیلیکس] مشتاق شنیدن پاسخ اون سوال بودن.. بریجت چیزی نگفت.. فقط لب گزید.. شاید میدونست که اگه حقیقت آشکار بشه چه مجازاتی براش به دنبال داره..
هرچند، چه بگه و نگه همه چیز برای اون تموم شده بود.. حالا همه چیز برای من مشخص شده بود.. شاید اگه اون حرف رو نمیزد هرگز متوجه نمیشدم که اون ربطی به این قضیه داره.. ولی درحال حاضر اون تنها کسی بود که انگیزهی کافی برای اینکار رو داشت.. توضیح دادم ( به نظر میرسه که بریجت مسبب اصلی اومدن شما به این جاست..) همهی نگاهها به من دوخته شده بود.. ( رویداد ها و ادمها توی جهانهای مختلف کاملا متفاوته..) رو به مرینت و آدرین کردم ( رویدادها و شخصیتهای این جهان نزدیک ترین جهان به جهان شماست.. با این تفاوت که توی این جهان مرینت و بریجت دو خواهر دوقلو بودن.. که البته مرینت جونش رو از دست میده.. توی حادثه که علاقهای به اشاره بهش ندارم.. و اما بریجت.. هیچوقت متوجه نشدم که چرا چند روز بعد از خونه فرار کرد..)
اخمهای بریجت در هم گره خورد (بعد از رفتن مرینت.. اونا به من اهمیت نمیدادن.. من واسشون مهم نبودم..) شاید راست میگفت.. از دست دادن عضوی از خانواده درد سختیه که در حین اون ممکنه بقیهی اعضای خانوادهت رو از یاد ببری.. اما چیزی که بریجت نیاز داشت صبر بود.. (پس برای همین اونها رو آوردی اینجا تا ازشون انتقام بگیری؟) مرینت ناباورانه به بریجت نگاه میکرد.. به آدرین نگاه کردم.. اون داشت با موهاش ور میرفت و مرتبشون میکرد.. انگار اصلا گوشش با ما نبود.. و بریجت به زمین چشم دوخته بود.. آدرین گفت (حالا چطوری برگردیم خونه؟) در جواب این سوال باید بگم که در طی این ماجرا متوجه قابلیت خارق العادهی این نیروی عجیب که بریجت به کار گرفته بود شدم.. پس باید بگم که برخلاف گذشته برای این پرسش، پاسخ دارم..
گفتم (همونطوری که اومدین.. اما کمی متفاوت تر..) **از زبون مرینت** لبخندی زدم.. وقتش بود برگردیم خونه.. وقتش بود تموم این ماجرا تموم شه.. اما.. احساس عجیبی داشتم.. قرار بود برگردم خونه اما.. نمیخواستم.. احساس دلتنگی به تموم این اتفاقها بهم دست داد.. نگاهی به خونهمون توی این دنیا [که هرچند بخش اعظمش تخریب شده بود] انداختم.. همه چیز از اینجا شروع شده بود.. نگاهم رو به بریجت دوختم.. دختری که فقط نیازمند توجه بود.. بعد به آدرین این دنیا (((همون فیلیکس))) نگاهی کردم.. در مورد اون نمیدونم.. ولی میدونم اگه اتفاقها اینطوری براش رقم نمیخورد می تونست آدم بهتری باشه.. دنیا بی رحم بود.. اما من نمیخواستم بی رحم باشم.. به سمت بریجت رفتم و آروم اون رو در آغوشم گرفتم.. خواهر من.. شاید در جهانی دیگه.. اما هرچی بود، باز هم خواهرم بود..
شاید تا قبل از روشن شدن ماجرا میشد از اون به عنوان دوقلوی شرورم یاد کرد.. اما اون شرور نبود.. فقط خواهان توجه بود.. چیزی که حاضر بودم همیشه در اختیارش بزارم.. بریجت شوکه شده نگاهم کرد.. بعد خودش رو به آغوشم سپرد.. صدایی از پشت سرم اومد (مرینت.. امم.. حالا که حقیقت بر ملا شده.... منم میخوام یه چیزی بگم..) کمی از بریجت فاصله گرفتم و نگاهم رو به لبهای آدرین دوختم (چی شده؟) _(من.. من.. من یه...) آقای کوبدل کلافه چشمهاش رو در حدقه چرخوند و بعد گفت (حرفهاتون رو بزارید برای بعد.. تنها چیزی که الان میخوام اینه که شما از اینجا برید) نه! من نمیتونستم برم.. نمیتونستم بریجت رو تنها بزارم! پرسیدم (نمیشه بربجت هم با من باید؟) چیزی رو فراموش کرده بودم.. خودش رو! بدون پرسیدن نظرش نظر داده بودم..
پشیمون نگاهش کردم و گفتم (البته اگه خودش بخواد..) آقای کوبدل کلافه سرش رو تکون داد.. استاد فو گفت ( شاید اگه نگهبان اصلی اجازه بده بشه...) ** ۳ روز بعد** (مرینت..) بریجت بود که صدام میکرد.. از صداش میشد تشخیص داد زیاد خوشحال نیست.. آدرین ریز خندید (دفعهی بعد که خواستی جیسون و خواهرت رو با هم..) شوخی آدرین هنوز تموم نشده بود که دوباره صدای جیغ جیغوی بریجت بلند شد (مرینت! بیا دیگه) _(اومدم) در اتاقم رو باز کردم.. بریجت روی صندلی نشسته بود و به جیسون که روی زمین بود از اون بالا نگاه میکرد.. معلوم بود که ازش میترسه.. لبخندی زدم.. جیسون رو از روی زمین برداشتم بغلش کردم... هنوز باورم نمیشد بریجت از یه همستر کوچولو بترسه.. از وقتی برگشته بودیم خیلی چیزا فرق کرده بود.. اولش که مامان و بابا تا تونسته بودن بغلم کردن..
آدرین بهم گفت که اون در واقع یه سنتی مانستره.. هر چند از بیان این کلمه خوشم نمیاد.. اون خیلی جذاب تر اینه که بتونه یه هیولا (((مانستر = هیولا (monster) ))) باشه.. با مامان و بابا صحبت کردم و قرار شد اون پیش ما زندگی کنه.. البته این نکته رو بهشون توضیح ندادم که آدرین انسان نیست🤦🏻♀️.. و اما قضیهی بریجت.. اون رو نمیتونستم به هیچ وجه به مامان و بابا توضیح بدم.. پس بریجت رو توی اتاقم قایم کردم😅.. به نظر میرسید با نابود شدن میراکلسها و برگشتن ما همه چیز تموم شده باشه.. اما استاد سوهان اصرار داشت من رو با خودش به معبد میراکلس ها ببره.. خب من حتی با وجود اینکه اون اصرار داشت من برگزیدهم باهاش نرفتم.. آهان راستی! معلوم شد آقای کوبدل در اون دنیا دخترش الکس رو از دست داده.. و تمام انگیزهش برای تموم این کارها دوباره دیدن اون بود... البته متاسفانه تلاشش بی نتیجه موند..
رو به بریجت ایستادم و خطاب به آدرین گفتم (نظرت چیه برای تولد بریجت یه همستر کوچولو براش بخریم؟) بعد شیطنت وار با صدای بچه گونه ادامه دادم (فکر کنم جیسون خیلی دلش میخواد یه دوست داشته باشه!) بریجت کلافه دستش رو توی موهاش فرو برد ( اگه اینکار رو بکنی خودت میدونی و من!) این وسط فقط من و آدرین بودیم که داشتیم میخندیدیم.. (عزیزم! ما برگشتیم!) صدای مامان از طبقهی پایین میاومد.. جیسون رو دادم دست آدرین.. بعد به سمت در اتاق حرکت کردم.. کمی بعد دستی روی شونهم احساس کردم.. پشت سرم رو نگاه کردم.. آدرین بود.. لبخندی بهش زدم و منتظر حرفش موندم.. اما کاری که بعد از اون انجام داد شوکهم کرد و لبخندم جاش رو به صورت متعجبی داد سعی داشت علت کارش رو متوجه بشه..
آدرین من رو در آغوشش گرفت کمی بعد دستش رو لای موهام برد و همراه با نوازش زیر لب گفت (ما.. میتونیم با هم باشیم؟) نگاهی بهش انداختم.. عنوان سنتی مانستر برای اون زیادی بزرگ و بی رحمانه بود.. نمیدونستم با این وجود میتونیم یا نه اما.. اما....... قلبم به شدت میکوبید.. میدونستم گونه هام گل انداختن.. با وجود تموم این چیزها اگه میگفتم دوستش ندارم دروغ محض بود.. چشمهام رو بستم و آروم بهش گفتم ( میدونی؟ ما.. هیچ وقت نمیتونیم..) میتونستم نگاه ناامیدش رو احساس کنم.. با شیطنت ادامه دادم (هیچ وقت نمیتونیم یه زوج معمولی باشیم..) چشمهام رو باز کردم و با شیطنت محض ادامه دادم ( ولی هنوز هم میتونیم با هم باشیم) چشمکی زدم.. مهم نبود که اون چیه یا کیه.. ماهیت عشق همینه.. اون هر چی هم باشه حاضرم تا آخر عمر در کنارش باشم.. آدرین محکم تر از قبل بغلم کرد و گفت (پس بیا باشیم!) *پایان*
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
خیلی خوب تمومش کردی گرچه خودت گفتی که این اخرین پارت نیس ولی خیلییییییییییییییی عالی بوددددددددددددددددددد
وقتی این پارت رو مینوشتم قرار بود پارت آخر باشه به اصرار دوستان پارت آخر نیست😅
نظر لطفته🥹🥹
خیلی خوشحالم کردی که شروع کردی به خوندنشون...
شدو ماث چی شدددددد
بریجت و مرینت چرا و چطوری قدرت داشتن ؟
اون موقع که شدو ماث با مرینت قیب شد بعدش شدو ماث چی شدددد
معجزه گر ها چی شدننن
فکر کنم نیازه فصل دوم رو بنویسم😐😂❤
از نظرت بنویسم؟
راستش قرار بور ادامه داشته باشه و همه چیز مشخص بشه ولی خب امتحانا شروع شدن، مدارس باز شدن و از اینجور چیزا...
دوست عزیزی که داستان گمشده رو دنبال میکنی...
با وجود اینکه قرار شد پارت ۳۵ پارت اخر باشه اما داستان گمشده داره با فصل دوم بر میگرده😉
اگه دوست داری از برنامههای این فصل خبردار بشی میتونی به تست آخرم سر بزنی☺
چه قشنگ🥲💕اگه دیر نظر دادم به این دلیل بود که نیومده بود تو تازه ها
منم از این که بعضی از تستا نمیان تو تازه ها خیلی زخم خوردم🥺
هم دردیم🥲
هعییی😔
دوست عزیزی که داستان گمشده رو دنبال میکنی...
با وجود اینکه قرار شد پارت ۳۵ پارت اخر باشه اما داستان گمشده داره با فصل دوم بر میگرده😉
اگه دوست داری از برنامههای این فصل خبردار بشی میتونی به تست آخرم سر بزنی☺
خیلی زیبا بود😍
مرسی😍
دوست عزیزی که داستان گمشده رو دنبال میکنی...
با وجود اینکه قرار شد پارت ۳۵ پارت اخر باشه اما داستان گمشده داره با فصل دوم بر میگرده😉
اگه دوست داری از برنامههای این فصل خبردار بشی میتونی به تست آخرم سر بزنی☺
۴۰۱ دنبال کنندت خودمم
البته از قبل داشتم الان دوباره لغو کردن دوباره دنبالت کردم
تشکر😅❤
خواهش
دوست عزیزی که داستان گمشده رو دنبال میکنی...
با وجود اینکه قرار شد پارت ۳۵ پارت اخر با شه اما داستان گمشده داره با فصل دوم بر میگرده😉
اگه دوست داری از برنامههای این فصل خبردار بشی میتونی به تست آخرم سر بزنی☺
ممنون
عالی بود;-)
ج چ:اومممم هرچی که دوست داری انتخاب با خودته;-)
دوست عزیزی که داستان گمشده رو دنبال میکنی...
با وجود اینکه قرار شد پارت ۳۵ پارت اخر باشه اما داستان گمشده داره با فصل دوم بر میگرده😉
اگه دوست داری از برنامههای این فصل خبردار بشی میتونی به تست آخرم سر بزنی☺
وای چرا پایان😖😕
حس بدی دارم تموم شده حس میکنم حوصلم سررفته😐🙄
حتما بنویس
😂😂😂❤
تشکر
چشمممم😘
دوست عزیزی که داستان گمشده رو دنبال میکنی...
با وجود اینکه قرار شد پارت ۳۵ پارت اخر باشه اما داستان گمشده داره با فصل دوم بر میگرده😉
اگه دوست داری از برنامههای این فصل خبردار بشی میتونی به تست آخرم سر بزنی☺
🥺❤🫂
عرررررررر😭😭😭 حیف پایانی بود ☹ واگرنه میتونستن یک داستان طولانی و عالی بشه😁
ج چ : دوس داری بنویس اج دوس ندادی ننویس😊 تصمیم با خودته🤨
😅❤ مرسی
دوست عزیزی که داستان گمشده رو دنبال میکنی...
با وجود اینکه قرار شد پارت ۳۵ پارت اخر باشه اما داستان گمشده داره با فصل دوم بر میگرده😉
اگه دوست داری از برنامههای این فصل خبردار بشی میتونی به تست آخرم سر بزنی☺
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
ج چ: هر چی خودت دوست داری
مرسیییییی😍
دوست عزیزی که داستان گمشده رو دنبال میکنی...
با وجود اینکه قرار شد پارت ۳۵ پارت اخر باشه اما داستان گمشده داره با فصل دوم بر میگرده😉
اگه دوست داری از برنامههای این فصل خبردار بشی میتونی به تست آخرم سر بزنی☺
اخجوننننننن
جامه ها دریده شدند
خوش حالم که خوش حال شدی ولی هر چی سعی میکنم متوجه منظورت از جملهی دوم نمیشم😅
یعنی از شدت خوشحالی لباسامو جر دادم 😁
🤣🤣🤣 چرا؟؟
والا نمیدونم پشت لباسم الان سوراخه
😂😂