
خب سلام بچه ها راستی می خواستم یچیزی بگم ولی تو پارت قبل یادم رفت😐😆💔🤭اونم اینکه من کلا نویسندگی خیلی دوست دارمو کلا هنریم و درسای مدرسرو بزور می خونم😐و چند وقتی هست که با تستچی اشنا شدمو تصمیم گرفتم که داستانی رو که چند ماهی بود تو ذهنم بود رو بنویسم پس در نتیجه اگر حتی ۱۰ نفرم این داستانو بخونن مایه شادیه منه که حتی ۱۰ نفرم داستانمو خوندن و همین طور نظر ها حتی اگه یک نظرم داشته باشه داستانم نمی دونم متوجه میشید یا نه ولی همون یه دونه نظرم منو خیلی خوشحال میکنه چرا چون که خوشحالم یک نفرم حتی از داستانم لذت برده و تونستم بهش انرژی بدم و به نظرم این به همچی می ارزه ممنون که تو این مدت داستانمو خوندید فکر کنم که احتمالا پارت بعد پارت اخر باشه پس ممنون از همایتاتون دوستون دارم 💜😘
که یهو تلفنم زنگ خورد (داستان داره از زبان کوک بیان میشه اگه پارتای قبل و نخوندید بخونید که ببینید چی شده)ته بود جواب دادم از زبان ته:انقدر که تامارا نگران ریرا بود به کوک زنگ زدم چندباری ولی جواب نداد این بار بعد از چند دیقه گرفتمش دیدم جواب داد کوک:الو ته:کوک خوبی؟؟؟صدات که اصلا خوب نیست از زبان ته:کوک صداش داد میزد حالش بده خیلی نگران ترم کرد سریع گفتم:کوک بگو چی شده سریع کوک:ته حالم بده (با بغض)گفتم:خب یالا بگو چی شده؟؟؟ گفت:خب برو یه جایی که هیچ کس ته هیچ کس نباشه صدای کوک خیلی خیلی ناراحت بود منم داشتم از استرس می مردم سریع رفتم بیرون از خونه که دیدم بچه ها دارن با تعجب نگام میکنن گفتم:الان میام بعدشم سریع رفتم تو حیاط دم ساحل و گفتم:بدو کوک بگو چی شده مردم کوک داشت با گریا همچی رو میگفت انگاری که یکی رو من یه پارچ اب یخ ریخته بود نمی دونستم چی بگم فقط نشستم یه گوشه و به حال تامارا بعد از شنیدن خبر خودکشی ریرا و شرایط فعلیش فکر کردم نمی دونستم چی کار باید کنیم فقط تونستم به کوک که گریه می کرد بگم: کوک گوش کن همچی درست میشه بهت قول میدم فقط فقط فقط صبر کن ریرا حالش خوب میشه الانم با راننده بیا پیشمون موندنت اونجا فایده ای نداره الان فقط یکی باید به تامارا و لیا بگه که به خانوادش خبر بدن کوک با هق هق گفت:ته خری؟ گفتم:چرا؟ گفت:تنها کسی که میتونه به تامارا بگه تویی و بهترین کسیم که میتونه به لیا بگه جیمینه الانم اصلا حالم خوب نیست حوصلم ندارم اونجام نمیام میرم خوابگاه شماما هرکاری می خواید کنین کنین فقط الان تنها چیزی که واسم مهمه از دنیا ریراست فهمیدی؟ گفتم:کوک گوش کن کوک که گوشیرو قطع کرد هیچ وقت کوکو اینطوری ندیده بودم🥺😞
فقط گوشیو گذاشتم تو جیبم خبری که کوک بهم داده بود واقعا جز تلخ ترین خبرای توی عمرم بود نمی دونم واقعا باید چیکار کنم چطوری به تامارا بگم فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که رفتم دم در و به خنده ها و شادیای بچه ها نگاه کردم و به اینکه چقدر حال تامارا خوبه دلم نمیومد چیزی فعلا بهش بگم ولی جیمین باید می دونست تا خودشو اماده میکرد برای اینکه به لیا بگه 😞که حال ریرا خیلی بده درو باز کردم ناگهان با صدای در خنده ی بچه ها قطع شد و کل نگاها برگشت سمت من که از قیافم معلوم بود چیزی شده چشمم افتاد به چشم تامارا که با یه نگاه پرسش گرانه و نگران بهم نگاه میکرد تامارا سریع با دیدن من گفت:ته کوک و ریرا خوبن؟؟چیزی شده؟؟؟کجان چرا نیمدن؟؟ گفتم:تامارا نگران نباش همشون خوبن فقط فقط یه مشکل کوچیک برای کمپانی پیش اومده که حل میشه با این حرف با نگاه نگران و متعجب بچه ها روبرو شدم که جین پرسید:چرا چیزی بهمون نگفتن پس؟؟ گفتم جین لطفا حالم خوب نیست جیمین یه لحظه جیمین گفت:حتما و از رو صندلی بقل لیا بلند شد و با نگاه متعجب لیا روبرو شد دست جیمین و گرفتمو از خونه رفتیم بیرون و دم ساحل وایسادیم که جیمین گفت:چی شده ته کمپانی چی شده تو حالت خوبه؟ جیمین کمپانی دروغ بود گفتم که تامارا ول کنه گوش کن ببین چی میگم و وکل داستانو بهش گفتم که جیمینم مثل من شوک بود فقط گوشیشو در اورد و کوکو گرفت کوکم جواب نداد جیمین گفت:باید برگردیم گفتم:نه تا اینجاییم باید قضیرو به بچه ها بگیم و البته...تا.تا.تامارا و لی.. که جیمین حرفمو قطع کردو گفت :نمی نمی تونم بهش نمی تونم داغون میشه گفتم میدونم خودمم نمی دونم باید چطوری به تامارا بگم ولی به نفع ریراست این کار که تا اتفاقی نیفتاده خانوادش بفهمن😞بهتره به بچه هام بگیم که بدونن و امادگی داشته باشن جیمین خودت میدونی که بهترین کستیی که میتونن به لیا و تامارا بگن منو توییم و البته تنها کسایی که می تونن حال کوکو خوب کنن منو تو و بچه هاییم باید همچی جمع شه زود تر جیمین که حالش بهتر از من نبود گفت :راست میگی پس من به نامجون میگم که به بقیم بگه یجور که لیا و تامارا نفهمن دیگه کشش نمیدیم ته امشب باید قضیه تموم شه گفتم راس میگی پس بریم
ادامه ی داستان از زبان تامارا:از بعد اون تلفن حال ته و جیمین خیلی عجیب بود و همین طور رفتاراشون خیلی نگران بودم ته رو بالاخره یجا پیدا کردم دویدم سمتش و دستشو گرفتم گفتم ته چی شده چرا نمیای تو بچه اهنگ گذاشتن بیا چرا انقدر ناراحتی بیبی چیزی شده؟ ته دستمو محکم گرفت و گفت نه بیبی چیزی نشده فقط تو شاد باش باشه؟ گفتم خیلی عجیب شدیا ولی باشه و بعدشم خندیدیم که ته گفت:قول دادی؟ گفتم معلومه تا وقتی کنارتم خوشحال ترینم گفت:ایشش چقدر رمانتیک شدی🤭 گفتم بده؟بعدشم زدم زیر خنده ته هم خندش گرفت و یکم خندید ولی یه خنده ی سطحی نمی دونم چش بود گفتم باشه پس خلوت کردی بیا من رفتم👋 گفت باشه بیبی برو رفتم دیدم تو اون شلوغی جیمینو نامجون نیستم از لیا پرسیدم گفتم:لیا جیمین کو نامجون کو؟گفت:نمی دونم رفتن بالا بقیم مشغول کر کر بودن گفتم لیا نگرانم نکنه چیزی شده از ما قایم می کنن گفت:نه نبابا چقدر بد بینی یه چیزیه بین خودشون گفتم راس میگی بیخیال بیا بریم پیش بچه ها از زبان نامجون:وقتی جیمین بهم گفت چی شده خشکم زد فقط گفتم:الان کوک خیلی بده باید بزاریم یکم تنها باشه و با ته موافقم تنها کسیایی که می تونن به لیا و تامارا بگن تو و ته هستین چون هرچی باشه بالاخره عضوی از خانوادشونین اونم یادت باشه یجای یکه هیچ کس نباشه تنخا باشید تو می تونی جیمین مطمئنم در ضمن حال ریرام خوب میشه قول میدم بهت جیمین که کلا ناامید به نظر می رسید گفت:خیلی ازت ممنونم نامجون که بچه ها گفتی و حواست بود که جو تغییر نکنه با اینکه میدونم خیلی سخته گفت:دوست برای همین موقع هاست البته دیگه ما دوست نیستیم برادریم بعدشم جیمینو بغل کردم و گفتم برو الان بیشتر از هر تایمی لیا بهت نیاز داره
بچه ها همشون می دونستن از قیافه هاشون معلوم بود که ناراحتن ولی بروز نمی دن و جوو جوری نگه داشتن که بچه ها( لیا و تامارا )نفهمن و بویی نبرن شوگا گیتار میزد و جین و تامارا و جیهوپ و می خوندن و لیا هم همراهی می کرد و ته هم اون گوشه نشسته بود و اونارو نگاه میکرد که ما هم به جمعشون اضافه شدیم نامجون شروع کرد به خوندن و خندوندن تامارا و لیا و بچه ها و مسخره بازی و منم رفتم کنار ته نشستم و حرفای نامجونو طوری که بچه ها نفهمن گفتم ته گفت:ما میتونیم جیمین بعدش تامارا گفت:چشونه این دوتا هرکی ندونه فکر میکنه شکست عشقی خوردن نمی دونن که عشقاشون اینجان🤣بعدهمه زدن زیر خنده ته بدون مقدمه گفت:نگران شکستن عشقامونیم و یه نگاهی به جیمین کرد و گفت تامارا یه لحظه میای؟ تامارا گفت اره حتما بیبی ادامه از زبان تامارا ته عجیب بود مخصوصا حرفش منظورش چیه که نگران شکستن عشقشه؟ که همون موقل ازم خواست یه لحظه بر پیشش و دستمو گرفت و رفتیم تو حیاط لب ساحل که داشتیم قدم میزدیمو ستاره هارو نگاه میکردیم گفتم نمی خوای بگب چی شده؟ گفت چرا فقط قولت یادت هست؟ گفتم همونی که بعد از ظهر دادم؟ گفت اره گفتم اره اره بگوو بدو مردم گفت ببین تامارا امروز صبح که کوک رفته بود با ریرا صحبت کنه ریرا همه ی حرفاشو به کوک زده و کوکم همینطور وای ریرا بهش گفته که می خواد یه درس حسابی بهش بده و بهش یاد بده که از هر فرصت درست استفاده کنه و خیلی چیزارو تو تایم خودش بدست بیاره چون ممکنه که بعد از اون دیگه نتونه اون چیزی بدست بیاره و از دست بدتش ووو... با این حرفت انگار حالم داشت به مرور بد نیشد گفتم :اینارو به خودمم گفته بود وای چی ؟؟؟ گفت:دستتو بده بهم الان دستمو دادم بهش و روبروی هم وایساده بودیم و نگاهامون بهم خیره بود و گفتم ته بدوو گفت تامارا ریرا قرص خورده وونم زیاد و الان حالش خوب نیست و تو کماست و حتی معدشم شستشو دادن ولی... با شنیدن این حرف اشکام سر ازیر شد و فقط به چشمای ته نگاه کردم و گفتم ریرا ریرا ریراروووو از دست بدم میمیرم ته نباید بزاری نه نه نه نه دروغه اون اون اینکارو نمیکنه (با دادو گریه ) ته:اروم باش منو محکم به سینش چسبوندو موهامو نوازش میکرد نا خوداگاه گریم بیشتر میشد و ته رو بقل کرده بودم و عین ابر بهار اشک میریختم و هق هق میکردم ته گفت:بهم قول داده بود مگه نه؟ گفتم واسم هیچی دیگه مهم نیست گفت اروم باش میفهمم گفتم نمی فهمی حالم بده باید برگردیم الاننننن با داد گفتی ته سعی داشت تو بقلش نگرت داره ولی تو خودتو از بقلش اوردی بیرو نو گفتی:ته مرسی که هستی ولی می خوام تنها باشم و از زبان ته:حدس میزدم حالش بد یه که خیلیم بد شد و بهم گفت که می خواد تنها باشه ولی نمی تونستم تنهاش بزارم نمی دونم جیمین به لیا گفته یا نه تامارا به درنت تکیه داده بود و همین طوری گریه میکرد اونم با صدای بلند رفتم کنارش دستشو گرفتم گفتم تامارا خواهش می کنم گفت:ته می خوام تنها باشم خواهش میکنم و بعدش می خواست بره وای از شدت گریه نمی تونست خیلی خوب راه بره تو شک بود دستشو گرفتم کمکش کردم که بره به سمت خونه دم در که رسیدیم و وارد شدیم وقتی لیا رو بهت زده و خیره به دیکار دیدم فهمیدم جیمین بهش گفته لیام حالش اصلا خوب نبود از قیافش میشد فهمید جیمینم داغون کنارش نشسته بود
بچه هام همشون ناراحت بودن لیا با دیدن تامارا سریع اومدو پرید بغلش و باهم زدن زیر گریه و در حد مرگ گریه می کردن بچه ها همه حالشون بد بود منم که داغون بودم نامجون لبخندی بهم زدو گفت کارتو درست انجام دادی فقط بهش فرصت بده و اینو رو به جیمینم گفت اون شب شب خیلی گندی بود تامارا و لیا لب به هیچی نزدن و فقط مات به یه جا بودن انقدری گریه کرده بودن چشماشون پف خالی بود موقع خوابم تامارا بی هیچ حرفی رفت تو تختو اروم شروع کرد به گریه کردن اروم کنارش خوابیدم و بغلش کردم ولی خودشو از تو بغلم در اورد حق با نامجون بود باید بهش فرصت بدم ولی تنها کسی بود که الان حالمو خوب می کرد 😞تا صبح خوایم نبرد تا صبح صدای اروم اشک ریختن و گریه کردم تامارا رو میشنیدم صبح حس کردم که تامارا نیست نگران بودمو پاشدمو لباسامو عوض کردمو رفتم پایین دیدم جیمین مشغوله با لیا صحبت میکنه ولی لیا مثل دیشب هنوز ماته و حالش بده معلوم بود اونم تا صبح گریه کرده بچه ها هم همشون دور میز بودنو مشغول صبحونه خوردن همه داشتن صبحونه می خوردن جز لیا تاگارام نبود از نامجون پرسیدم تامارا کو؟ گفت هیچی نخورد بدون حرف رفت بیرون سریع رفتم دو میز صبحونه و یه تیکه کیک ورداشتم و رفتم بیرون و تامارارو دیدم که به ایه پیرن ابی و موهای باز که با باد می رقصید دم ساحل نشسته و هرچی صداش کردم نشنید رفتم بغلش نشستم دیدم داره اهنگ گوش میده اروم هندزفیریرو از گوشش دراوردم با این کار با چشمای گریونش اروم به طرفم برگشت (تهیونگ کنارش نشسته )هندزفیری رو گذاشتم تو گوشمم سعی خودمو کردم که خودمو جولوش خوب نشون بدم مثل ادمای شاد گفتم ااااا این که اهنگ ماست سریع تامارا هندزفیری رو از تو گوشم دراورد و گفت فقط برو گفتم نمی رم می خوام پیشت باشم نگک دیگه میدونی سمجم تامارا چشم قره ای بهم رفت و روشو برگردوند چونشو گرفتمو به سمت خودم برگردوندم و اشکاشو پاک کردم و اون یکی هندزفیری رو هم از گوشش در اوردم و گفتم تا وقتی من هستم هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه بینمون فاصه بندازه حتی اهنگ خودم الانم بیا این کیکو بخور سریع تامارا بعد از دیشب واسه اولین بار حرف زدو گفت:از بچگی هر وقت حالم بد میشد اهنگ گوش میدادم الانم داشتم همون کارو میکردم که مظاهمم شدی گفتم تا وقتی من هستم خودم حالتو خوب میکنم فهمیدی؟؟؟ با چشم قره ای جوابمو داد و کیکو از دستم گرفتو خورد گفتم حالا شد تامارا به مامانو بابای ریرا گفتید؟ با گریه گفت:اره بیمارستانن دکتر گفته از دیروز حالش هیچ تغییر نکرده گفتم:خوب میشه بهت قول میدم مطمئن باش قبوله؟ گفت:قبوله بعد سریع بقلش کردمو شروع کردم به قلقلک دادنش اونم ناخود اگاه می خندید و با عصبانیت داد میزد نکن ته ولی من به کارم ادامه دادم و تامارا از خنده روده بر شده بود و رو بهش گفتم پاشو تو باید حال لیارو خوب کنی انرژیتون الان خیلی مهمه گفت راس میگی بریم تامارا حالش خیلی بهتر بود ولی هنوز ناراحتو کسل بود ولی طبیعی بود و بیشتر واقع تو خودش بود لیا هم همینطور بود جفتشون بعد از دوروز حالشون نسبتا بهتر از دیروز بود تامارا روب ه من کردو گفت:تو گفتی امروز بر میگردیم درسته؟؟ گفتم:اره ولی الان میگم بر نمی گردیم ریرا نگاهی عصبی بهم کرد منم گفتم وایسا شوگا و نامجون رفتن دنبال کوک مطمئن باش اونم میاد همین جا میمونیم پیش هم هممون کنار هم تا بتونیم از هم انرژی بگیریم
خب اینم از این پارت ممنون که خوندی از نظرت خوشحال میشم ممنون راستی ۲پارت دیگه مونده منتظر باش😘💜👍🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی از نظراتتون🥰
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
آفرین
ادامه بده😍❤
خیلی خوب بود و اینکه ادامه بده واقعا عالیه😌😍💜
مثل همیشه عالی بی صبرانه منتظر پارت بعدیم ❤️🤩😍🙏