و بیهوش شدم
وقتی بیدار شدم دیدم روی یک تخت رداز کشیدم یکی اومد پیشم
اون ائویی بود اون تمام ماجرا رو گفت و گفت که تانجیرو و نزوکو رفتن پیش هاشیرا ها
یک روز تانجیرو هم اومد پیشمون و حال هممونو پرسید
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
پنجشنبه میخونمش خاله جون
اشکال نداره
منم بعدا داستانتو میخونم اخه الان روزم و حال ندارم
باش
روزت قبول باشع
هم نامهربونه😐
هم آفت جونه😐
هم با دیگرونه 😐
هم قدرم ندونه ندونه ندوووووونننهههههه😐
آره با خودتم 😐
تویی که فالوم نمیکنی😐
تویی که منو نمیشناسی 🌝
شرط میبندم نمدونی من کیم...🌝
ولی بدون 😐
من موزم بچه لات بلاگ 🌝
هرجا بری منو میبینی 🌝
البته داوشم بهت بر نخوره ناراحت نشو لاولی🌝
😐😐😐😐