
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن🙏💕 و لطفا گزارش نشه 🙏💕
صبح از خواب پاشدم. نور افتاب تو چشمم میخورد. چند پار پلک زدم و پاشدم. جدیدا الیزابت به خاطر مریضی که گرفته نمیاد و همه ی کارهای خونه با منه. به سمت کمدم رفتم. یه لباس قرمز پوشیدم و شلوار مشکی هم پوشیدم. از پله ها سر خوردم و پایین رفتم در یخچال رو باز کردم و شیر رو در اوردم ریختم شیر رو تو لیوان و خوردم. بعدشم یه لقمه پنیر و خامه خوردم . ادرین هنوز خواب بود رفتم سمت اتاقش و پنجره رو کشیدم. _پاشو!
ادرین: نمیخوام خوابم میاد _ مگه نگفتی فردا جلسه دارم؟ تا اسم جلسه رو گفتم از خواب پرید ادرین: آخ یادم رفت. ساعت چنده؟ _هشت و نیم اددبن: ای وای بابا میکشتم الان جلسه تموم شده که سریع رفت پایین تا صبحونه بخره منم مشغول انتخاب لباساش و اتو کردنشون شدم ***
گابریل: بسیار خب پس تصمیم قطعی شد که نمایشگاه این ماه تو لندن باشه. ادری: کاملا موافقم که تو لندن نمایشگاه این ماه باشه ولی من میخوام یه تغییر کوچیک بیارم وسط. اما(اما یه طراحه معروفه): خانم ادری قبلا ایده شون رو به من گفتن و من طرح لباسا رو کشیدم فقط موافقت شما مونده. گابریل: خب حالا چی هست طرحت؟ ادری: مدلایی که انتخاب کرده بودیم اصلا باهم هماهنگ نیستن بنظرم اگه مدل هامون زو.ج باشن عالیه. چون همه لحاظ تو عکسایی باهم هماهنگ میشن. اما: به نظر منم خوب میشه
گابریل: عالیه ولی مدل زو.ج از کجا بیاریم؟ *توهمین موقعه در باز میشه و ادرین وارد میشه ادرین: سلام. گابریل: بشین ادرین صندلی رو عقب میکشه و میشینه اما: فهمیدم! گابریل: خب مدل زو.ج مون کی باشه؟ اما: اقای اگراست پسرتون که مدل هست من شنیدم که مرینت خانم فرزند توماس هست. قطعا مثل مادرش مدل عالی میشه پس به نظرم مرینت خانم و ادرین مدل شن!
ادرین: با حرف خاله اما تعجب کردم اخه منو مرینت که... مرینت منو دوست نداره مثل مدل های دیگه میشه که.. وایی مرینت اصلا قبول نمیکنه اونم ۳۱ روز باهم؟ اصلا قبول نمیکنه. البته خب شاید به خاطر احترام خانوادش قبول کنه نمیدونممممممم چکارررررررر کنمممممم.
تقریبا ساعت ۹ جلسه تموم شد و بیرون امدیم خاله اما چند تا طرح داشت که واقعا قشنگ بودن و بابا قبول کرد فقط ژست ها جوری بودن که مرینت دوست نداره. خاله اما خیلی اصرار کرد که مرینت رو بیارم و ببینه تش. لباسا با رنگ هایی که مرینت دوست داشت بود و پارچه های نرم ابریشمی داشتن. بعد از کلی کار انتخاب رنگ لباسا و پارچه و بلیت و هتل و دوخت لباسا و ژستشون شد ساعت ۲ شب و با خستگی نشستم پشت فرمون چند بار نزدیک بود تصادف کنم ولی با هر بدبختی که بود رسیدم خونه. ادرین : مرینت!
مرینت: با صدای ادرین کتابمو روی میزم گذاشتم و پایین رفتم. از دیدن لباساش خندن گرفت موهاش شلخته و کرواتش چروک شده و کتی که داشت میوفتاد و... زدم زیر خنده _ چرا اینجوری شدی؟ ادرین: انقدر خوابم میاد که الان فکر میکنم رو دریام. _ خیلی خب برو لباستو عوض کن بعدشم بیا بگو چرا تا ساعت ۲ کارت طول کشید. ***
یکم پفیلا تو کاسه ریختم و تلویزیون رو روشن کردم و مشغول خوردن پفیلا و دیدن فیلمم شدم که ادرین امد ادرین: خبببب! خاله اما و ادری و بابام یه نمایشگاه تو لندن میخوان به مدت ۳۱ روز برگزار کنن. _ خب؟ ادرین: و مدل زو.ج میخوان که خاله اما من و تو رو پیشنهاد داده و فردا ساعت ۶ بلیت داریم. _ ۳۱ روز؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ببخشید من دیر این داستانتو خوندم 😐 ولی این پارت عالی💙☺
قشنگه
اما عاجو میشه زود این داستان رو تموم کنی و جواهر رو بزاری؟
بی نظیر بود
مرسی
عالییییی
ممنون
عالیی بود اجی نازم
ببخشید اجی یه مدتی نبودم و به داستانت سر نزدم:(
ولی عالی بود داستان جدیدت و همینطور اون قبلی ها
مرسییی اجی
نه اشکال نداره
میسی^^
عالیبود...
ممنون اجی
خارقالعادههههههه بود 🎨💖👑
مرسییییی
عالیییی بود نفصمم❤😀
مرسییییی اجی
عالی
ممنون
عااااالی بود اجی 😘😘😘😘
مرسییییی