
رقابت دو محبوب ..تنفر سرچشمه ی رقابت است..راز هایش به خاطر ان دختر در حال فرو پاشی است ..گذشته تاریک و اینده ی روشنی وجود دارد ولی روشنی به چه معناست عزیزم ؟
درد ... گریه... نداشتن مادر... بی توجهی و نداشتن برادر... گذشته ی من اینه اما خب هیچ وقت فکر نمیکردم از یک یتمخونه و چنین خانواده ای که هیچ کدومشون منو نمیخواستن به اینجا برسممم! میگین مگه الان کجام ؟ خب باید بگم که توی داستان متوجه میشید... داشتم توی حیاط کوچکمون با توپم بازی میکردم ... بابا چند ماهه هنوز نیومده خونه ...انقدر در گیر بابا بودم که متوجه نشدم خیلی وقته که بارون داره میباره ... اما هنوز درگیر بابا بودم ... حتما مامان میدونه بابا کجاست ! لبخند پررنگی زدم و به سمت در خونه حرکت کردم تا با مامان حرف بزنم ...وارد خونه شدم...مامان روی صندلی چوبی که کنار پنجره بود نشسته بود و به بارونی که به شدت میبارید خیره شده بود ... انگار داشت درباره ی موضوع مهمی فکر میکرد... - مامانییی خوبی ؟ ؟ کاملا خیس شده بودم و از سرما میلرزیدم اما بازم بدون توجه بهش لبخند پرانرژی زدم و انتظار داشتم مامان بهم بگه اون لباس رو دربیارم تا سرما نخورم مثل همیشه ... اما مامان بدون توجه به لباس خیس و لرزه ای که داشتم با قیافه ای سرد بهم گفت : چی میخوای ؟ خیلی تعجب کردم اما بازم لبخند زدم من : مامان بابا کی برمیگرده ؟ (: مامان : هیچوقت ! من : چ..ی ؟ مامان بدون توجه به من دوباره ی بیرون پنجره خیره شد مامان - ... من : مااماااانننننن؟؟؟!؟!؟! مامان : ..... - مامانننننن هق ... بابا ...هق.. چی شده ؟ مامان - .... با تمام سرعت از پله های چوبی رفتم طبقیه بالا در اتاق رو باز کردم.. دادش روی صندلی میز تحریرش که از چوب درست شده بود نشسته بود و انگار داشت توی دفترش چیزی مینوشت ...
- نییی ساااننننن جیمین ( برادر ) هق ... بابا... هق ... کجاست؟ چرا چند ماهه که نیومده ..هق.. خونه؟ نی سان : ...... - نییی ساااااان ...هق نی سان : .......... - دادششششششش نی سان خیلی عصبی و ناراحت بود و با عصبانیت از روی صندلی پاشد و صندلی افتاد ...دفترش رو از روی میز تحریرش برداشت و با قدم های بلند به سمت در رفت در رو باز کرد داداش همینطور که دستش روی دستگیره ی در بود گفت : اون رفته.... و همش تقصیر توئه! و در رو باز کرد و با شدت در رو بست و از اتاق خارج شد .... وقتی این جمله رو گفت فقط یک جمله توی سرم اکو میشد تقصیر توئه! چند هفته بعد... توی اتاقم بودم و روی تختم داشتم با عروسکم بازی میکردم .... عروسکی که داداش برای تولدم پارسالم خریده بود... توی این چند هفته داداش و مامان باهام رفتار های عجیبی دارند... دیگه مثل قبل باهم صمیمی نیستیم ... انگار من اصلا توی خونه وجود ندارم ...اما اشکال نداره مطمعنم مامان و داداش یکم ذهنشون درگیره و زودییی خوب میشن ! ... که یک صدای مردی از طبقه ی پایین اومد ؟- سلام اینوری چان ( اسم مادر شماست ) حالت چطوره ؟ یووو جیمین ( اسم برادرتونه ) مامان - یووو حالت چطوره این چیه؟ ؟- یک گل برای یک گل زیباتر مامان- اریگاتو چرا زحمت کشیدی؟ در اتاق رو اروم باز کردم و طبقه ی پایین رو نگاه کردم یک مرد بود فکر کنم همون خاستگار مامانه... اروم از اتاق اومدم بیرون...و از پله های چوبی اروم اروم اومدم پایین ... اصلا متوجه ی من نشدند - یوو اون مرد که ظاهرا خواستگار مامان بود با تمام سردی گفت: یو مامان با چشماش به من و اونی سان گفت که بریم توی اوتاقمون رفیتم طبقه ی بالا توی اتاقمون در رو بستم اما هنوز صدا میومد مرده - گوش کن اینوری من خیلی تو و جیمین رو دوستت دارم اما نمیتونم اون دختر رو تحمل کنم اگ__ مامان : اشکالی نداره توی فکر این بودم که میساکی رو بفرستم یتیم خونه! تمام قلبم توی یک ثانیه شکست یعنی مامان ست ببره ی یتیم خونه ؟... منو ... منو نمیخواست .. زمان حال در یتیم خانه :
یااااا کامییی ساماااا یااااا جدد بنجج تنننن یاااا موقلبن قلوب بر ابصاااررررر ایکیییی جانننن یکدونه بچت... چهرم متعجب و شگفت زده شد و گفتم : صبر کن ببینم ..مگه تو ... بچه دا..شتی؟ ایکی : الان وقت خل بازی نیست مثلا 20 سالتههه هاااا میساکی بدووووو جاننن مننن بدووو الان اون مدیررر گودزیلا میااادددد من : اره اره درست___ که سایه ی بزرگی روی زمین افتاد و صدای وحشت ناک مردی از پشت سرمون اومد ؟- به کیییی گفتیدددد گودددزیلاااااا هااااا منو ایکی اب درهنمون رو قورت دادیم و پشتمون به اون مرد بود و به سایه ی زمین خیره شده بودیم من و ایکی با صدای نسبتا بلند گفتیم : یااا جد لیوای من لبخند خیلی ضایعی زدم و دستم رو گذاشتم روی شونه ی ایکی : ایکی تو دوست خیلی خوبی بودی... ایکی هم دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت : تو هم همین طور ... تقریبا امادم بودم که بگم فاتحه من صلوات کهههههههه.... ........ ......
فیومی : ااااا سلااام ببخشید مزاحمتون شدم اقای ناظم هه هه هه ( خنده ی مصنوعی ) ببخشیدشون دیگه این کار ها کار هر روزشونه هه هه ه ه ناظم : چی دارید میگید خانم فیومی این کار هاشونن دیگهه خیلی بد شدهههههه به من میگننن گودزیلااااااااااااااااااااااااااا فیومی به من و ایکی نگاه کرد و منو ایکی سرمون انداحتیم پایین ... از گوشه ی چشم به فیومی نگاه کردم یا حضرت انیمههههه !! فیومی داره با چشماش برامون حکم مرگمون رو امضا میکنه خدا جان من این دفعه زنده بمونم فیومی از ازراعیل هم بد ترهههههه قول میدم بچه ی خوبی باشم مدیر و ناظم رو اذیت نکم توی چایی شیرین ناظم نمک نریزم . لباس خیسم رو توی اتاق یتیم خونه پهن نکنم توی کیف مربی یتیم خونه سوسک نزارم وقتی هم میخوام بخوابم ادای فیومی رو درنیارم و دیگه درسر درس__ یکدفعه دیدم مدیر نیست و فیومی با خنده ی شیطانی منو نگاه میکنه و یک هاله ی سیاه و شیطانی داره از فیومی بیرون میاد ایکی هم داره با ترس و حسرت منو نگاه میکنه * یا فاطمه ی زهرا نگو....نگو دوباره بلند بلند حرف زدم ! *
- خ..ب چی..زه ... مر...سی . که .. چیز کردی ... بگو .. دیگه .. نجا..تمون دارالبته ..همیشه .. نجاتمو___ اخ اییییی نه نه .. فیو__نه نه نه جاااااان من نههههه با اوووون نههههه___ غلط اضافی خوردم فییومی جو ___اییییییییییییی مثل چیز غلط کردم ازراعیل نیستی تو فرشت___ یاااااااا جد پنج تننن با اون نه با اون نهههههه یا جد انیمههههههه ایییییییییی یا خود خود خدااااااااااااااا و پس از کتکی طولانی کتلتی به وجود امد به نام کتلت میساکی و کتلت ایکی - و بعله بلند بلند فکر کرده بودم ..ایییییی درد میکنه فیومی : حقت بود هر سه نفرمون به هم نگاه کردیم و زیم زیر خنده فیومی مثل من و ایکی توی یتیم خونه نبود اما همیشه بهمون سر میزد من ایکی همیشه درسر درست میکنیم که خوشبختانه فیومی همیشه هوامونو داره چون معلمه توی مبحث هایی که بلد نیستیم همیشه کمکون میکته هیچ وقت اون روزی که با فیومی اشنا شدم رو یادم نمیره فلش بک 11 سال پیش در 7 سالگی
تامامممممم اگر خوشتون اومد حتما نظر بدید منتظر نظرات و تئوری هاتون هستم ژانر داستان : رمز الود - عاشقانه - کمدی- درام - اکشن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
فالویی بفالو
اولین کامنت
پارت بعد کی میاد