آخرین روز

باور کردنش برام سخت بود منی که سعی کردم با شادی و خوشحالی زندگی بکنم قرار بود آخرین روز عمرم این طور بگذره هنوز هم نمیتونم اونو ببخشم اگه با اون دوست نبودم الان می‌تونستم به زندگی ادامه بدم یا حداقلش این بود که به شادی و خوشحالی تمومش کنم البته درست این شادی که ازش میگم واقعی نیست... اما شاید آخرین روز بودن هم بد نباشه به زودی می تونم کسایی که به عمر منتظر دیدار اون ها بودم رو از نزدیک ببینم

ولی اگه اونا بفهمند یا بدونن من هیچ تلاشی برای زندگی و زنده بودن نکردم چی اونا تا آخرین نفس جنگیدن تا زنده بمونن درست که نتونستم اما اونا با این کار جون منو نجات دادن البته جون کسی که قراره شونزده سال بعد از اون بمیره چه فایده ای داره داشتم با خودم کلنجار میرفتم صداش و شنیدم آره داشتم درست حدس می زدم اون خودش بود همون خائن اون آلیشا بود

آلیشا تنها کسی بود که داشتم اما اون یه خائن بود آلیشا گفت : جود بیا باید هرچه زود تر بریم . _ اما من با توی خائن نمیام # صبر کن جو من هیچ وقت به تو خیانت نکردم _ پس اسمشو چی می‌زاری وفاداری نه خیانت # به حرفام گوش بده اونا با معجون لیکومی من و تحت فرمان خودشون در آوردن . خودت هم خوب می دونی کسایی که تحت تاثیر اون هستن اختیاری ندارن از خودشون آیسان این رو سریع گفت صدای در بود اون به آرومی داشت باز می شد این امکان نداشت ...

اونا مادر و پدرم بودن همون‌طوری بودن که توی عکس بودن جودیا گفت : این امکان ندارد اونا مردن # امکان داره اونا زندن من وقتی اومدم اینجا دنبال اونا بودم قول داده بودم به تو چیزی نگم وقتی اونا فهمیدن من و تو دوست هستیم معجون رو به من دادن تا تو رو براشون بیارم اما پدر و مادرت من و با نوشدارو نجات دادن هیچی از خفاش و نفهمیدم من فقط پدرو مادرم رو می دیدم اونا زنده بودن الان دو هفته گذشته و همه جون سالم به در بردیم و از این موضوع خوشحالم