13 اسلاید صحیح/غلط توسط: Umamy انتشار: 4 سال پیش 639 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب اینم پارت آخر تکرار اتفاق😊 امیدوارم از این پارت لذت کافی رو ببرین❤️💜💙 و اینو بگم که فصل 3 اتفاق هم از اکانت خواهرم میاد😊(خدا میدونه کی میاد، چون دو روز پیش پارت اول رو منتشر کرده✌️😊)
ادامه داستان: چانسو با تمام اعضا ملاقات کرد و اعضا فهمیدن این همونیه که هوبی عاشقش شده😐😂
چانسو به عکسای توی دستش که اعضا براش امضا کرده بودند نگاه میکرد. لبخندی زد و به دورو بر نگاه میکرد، دنبال بقیه میگشت. دخترا سمتش اومدن و هونا با کنجکاوی گفت: از کِی؟! چانسو به هر چهارتاشون نگاه کرد و گفت: چی از کِی؟! هارو با عصبانیت: از کی اعضای بی تی اس تورو میشناسن؟! چانسو با تعجب: چی؟! هوبی و جیمین فقط منو میشناسن، کس دیگه ای هم هست؟! یوری با حالت گریه: جیمین تورو از کجا میشناسه؟! چانسو: گفتم دیگه، همون روز جیمین و هوبی رو باهم دیده بودم! کارین با ذوق بالا و پایین پرید: چانسووووووووو ! چانسو تعجب کرد و با خنده گفت: این چِشه؟! هونا با حالت ناله: کوکی تورو از کجا میشناخت؟! چرا به تهیونگ گفت خودشه؟! چانسو با حالت شاکی: من چمیدونم! هارو حالت مرموزانه: اون نگاه ها و لبخندهای مرموزانه و محبت آمیز هوبی چی بود؟! چانسو اخمی کرد و گفت: میشه بیشتر توضیح بدین؟! جینسو به جمعشون اضافه شد و گفت: چی شده بچه ها؟! کارین با ذوق به جینسو نگاه کرد: هوبی عاشق چانسو شده! چانسو تعجب کرد و بلند گفت: وات؟! هونا، یوری و هارو جلوی دهن چانسو رو گرفتند و هونا گفت: یواشتر! جینسو با تعجب نگاهی به چانسو کرد و گفت: چه کلک بودی ما خبر نداشتیم! چانسو با تعجب: والا من خودم همین الان باخبر شدم! هارو با اخم بازوی چانسو رو گرفت و گفت: چجوری همه اعضا تورو میشناسن؟! چانسو اخمی کرد و دستشو عقب کشید و در همین حین گفت: ولم کنین، راجب چی حرف میزنین؟! یوری محکم زد به پیشونی خودش و گفت: هوبی از تو خوشش میاد و تو هم از هوبی خوشت میاد...... فهمیدی؟! کارین دوباره با ذوق: چانسووووووووو!! هارو با صورت جمع شده به کارین گفت: تو هم ساکت شو، همش میگه چانسو چانسو! کارین دوباره ذوق کرد. چانسو با لبخند به کارین نگاه کرد و رو به دخترا کرد و گفت: فکر کنم فقط کارین از این قضیه خوشحاله! هونا به زمین خیره شده بود: پس اون همه طرفداری از هوبی الکی نبود، بالاخره عاشقت شد! چانسو بلند خندید و زد به بازوی هونا!
چانسو با خنده: اینقدر مغزتون رو درگیر نکنین! شاید چیزی که شما فکر میکنین نباشه...... بیاین بشینین که چند دیقه دیگه بریم! همه به سمت صندلی رفتند و نشستند. چند دقیقه در سکوت سپری شد که یک پسر اومد و چند برگه داد به دخترا و رفت. اعلامیه مسابقه رقص بود که هوبی راه انداخته بود. چانسو ابرویی بالا انداخت. هونا با هیجان به چانسو گفت: هی چانسو، بیا هوبی مسابقه رقص هم گذاشته! چانسو عادی: خب؟! هونا اخمی کرد و گفت: دختر خل شدی، یک فرصت طلایی واسه هممون هست، ولی بیشتر واسه تو! یوری مشتی به بازوی چانسو زد و گفت: راست میگه میتونی اونجا قلب هوبی رو بیشتر بدست بیاری! چانسو اخمی به یوری کرد و گفت:میشه قضیه عشق من و هوبی رو فراموش کنین! درسته من هوبی رو دوست دارم ولی اون منو به عنوان آرمی دوست داره! هارو که داشت به برگه نگاه میکرد: دیوونه ای، دیوونه! چانسو اخمی بهش کرد و به برگه دستش نگاه کرد، گفت: خب راجب مسابقه هم، شما میخواین برین ولی من نمیام. جینسو خیلی تعجب کرد و گفت: وااات؟! تو رقصیدنت از ما قوی تره.... باز میگی من نمیام؟! چانسو نفسی تازه کرد و به سقف نگاه کرد و گفت: من رقصیدنو واسه سرگرمی انجام میدم، نه به خاطر چیز دیگه ای! یوری خیلی تعجب کرد: نه مطمئن شدم حتما سرت به جایی خورده! هونا به یک جا اشاره کرد و گفت: اونجا اسمارو مینويسن..... میرم اسم همرو مینویسم! هونا سریع بلند شد و چانسو با تعجب نگاش کرد: هونا نه! هونا دوان دوان رفت و چانسو بلند شد و داد زد: هونااااا! همه به چانسو نگاه کردند. جینسو با خنده: یواش دختر! چانسو به سمت بقیه نگاه کرد و با تعظیم معذرت خواهی کرد.
جین درحال باز کردن کادوش بود، یک تل خرگوش بود. لبخندی زد و به دختر روبروش گفت: وااااو، راضی به زحمت نبودم! دختره خنده ای کرد و گفت: میشه من روی سرت بزارم؟! جین نگاش کرد و تل رو بهش داد، دختر ذوق کرد. جین سرشو جلو آورد و دختر تل رو روی سر جین گذاشت. دختر با خنده و ذوق: خیلی بهت میاد. جین با لبخند ژست کیوت مانند گرفت. جین رو به هوبی کرد، زد به شونه هوبی. هوبی نگاش کرد، جین تل روی سرش رو نشون داد و گفت: به پای کادوهای شما نمیرسه اما قشنگه! هوبی خنده ای کرد و به بازوی جین زد، جین هم خندید. یک دفعه سمت نامجون صدای جیغ دختر اومد. همه نگاه کردند، نامجون دسته عینکی که دختره واسش گرفته بود رو شکونده بود. دختر با حالت گریه: چرا شکست؟! همه خندیدند. نامجون عینک رو یه چشماش زد و کاملا عادی: ولی هنوز کار میکنه. یکدفعه عینک از چشماش افتاد. هوبی بهش خندید و رو به دختر کرد: نگران نباش، خیلی از وسایلا دست نامجون خراب میشن ولی همه رو نگه میداره! دختره با اخم به نامجون نگاه کرد. یکدفعه صدای چانسو اومد که داد زد: هونااااا! همه به چانسو نگاه کردند. هوبی کنجکاوانه نگاش کرد، چانسو داشت با تعظیم معذرت خواهی میکرد که جیمین با میکروفون گفت: خونسردیتو حفظ کن خانم لی چانسو! (اینجارو توی اتفاق 2 یادتونه؟!😐😂)
چانسو با تعجب به جیمین نگاه کرد، خندید و جیمین با خنده انگشت کوچیکشو نشون داد و جین از اون خنده های شیشه پاک کنی کرد. چانسو بلندتر خندید، تعظیمی سمت اعضا کرد و گفت: ببخشید. هوبی لبخند دوستداشتنی بهش زد. بقیه به کارشون ادامه دادند، یوری با حالت گریه: چرا جیمین اسم چانسو رو یاد داره؟! بعد دو دستی زد به سرش. کارین که کنارش بود خندید. جینسو که داشت به هوبی نگاه میکرد، با خنده بُلیز چانسو رو کشید و گفت: چانسو، هوبی داره نگات میکنه! چانسو سریع به هوبی نگاه کرد و به هم لبخندی زدند. یوری با اطمینان: مطمئن شدم که واقعا از تو خوشش میاد چانسو! چانسو اخمی بهش کرد و با عصبانیت گفت: گفتم فراموشش کن! هونا سمتشون اومد و گفت: اسماتونو نوشتم(درحال دادن برگه به دخترا) اینم برگه هاتون، فردا عصر باید بریم سالن تائتر(_). چانسو اخمی بهش کرد و گفت: گفتم که اسم منو ننویس! بعد برگه رو گرفت، هونا صورتشو جمع کرد و مشتی به شونه چانسو زد و گفت: خوب کردم نوشتم، تو بهتر از ما میرقصی باید توی این مسابقه شرکت میکردی! چانسو حالت کیوت مانندی عصبانی شد! کارین با خنده: نمیان الان بریم سالن تئاتر یک دیدنی هم بکنیم! هارو سری تکون داد: بد نمیگی!(بلند شد) بریم! همه با هم حرکت کردند به سمت سالن تئاتر.
خب...... دیگه از اعضای بی تی اس نمینویسم تا جایی که پاکپائو و جین..... یونگ رو نجات میدن! 🙂✌️
دخترا توی راه سالن تائتر بودند. هونا بلند از روی کاغذ مسابقه میخوند: هر کس که بهترین رقص رو داشته باشه برای عضویت توی شرکت بیگ هیت به عنوان رقصنده استخدام میشه! دخترا باهم:اوووووو....... یوری زد به کمر چانسو و گفت: کار خودته چانسو! چانسو با اخم به یوری نگاه کرد و گفت: اولا من خودم دارم توی یک شرکت کار میکنم.......دوما من اصلا در حدی نیستم که برنده بشم که برم توی شرکت بیگ هیت به عنوان رقصنده کار کنم! هارو با چندش به برگه نگاه میکرد و خطاب به چانسو: دختر تو چقدر خنگی.... یعنی واقعا یک تختت کمه(نگاهی به چانسو کرد) اسکل به تمام معنا! چانسو با تعجب: هارو جان میدونم یک چند ماهی از من بزرگتری..... ولی دلیل بر این نیست که هرچی دوست داری بهم بگی! کارین با لبخند: ول کنین این حرفارو! چقدر دیگه مونده برسیم به سالن؟! هونا به روبرو خیره شد و گفت: فک کنم نزدیکیم! 10 دقیقه بعد به سالن رسیدند. هارو یکی از دوستایی که تازه باهاش دوست شده رو دید و با بچه ها داخل نرفت. داخل شدند، کسی داخل سالن نبود. چانسو یک چرخی زد و به سالن نگاهی کرد. کارین داشت به صحنه نگاه میکرد و گفت: فکر کنین، ما اون بالا وایستیم و داریم مسابقه میدیم! چانسو کنار کارین ایستاد و با لبخند سری تکون داد: آره..... چه زیبا! یوری کنار چانسو ایستاد و با حرکت دست و با احساس گفت: زمانی که چانسو اون بالا دارد با رقصش دهن همه را آسفالت میکند.....(چانسو با اخم نگاش کرد) هوبی با محبت و عاشقانه نگاهش میکند. کارین با حرف یوری خندش گرفت. چانسو با اخم و خنده، یوری رو هل داد و گفت: دختره رویایی! یوری خندید. جینسو: دستشویی کجاست؟! هونا اشاره به یک جایی: شاید اونجا باشه! جینسو به سمت دستشویی رفت. هونا به در خروجی نگاه کرد و خطاب به دخترا گفت: هارو دیر نکرد؟! چانسو نگاهی به هونا کرد و شونه ای بالا انداخت و گفت: شاید گرم گفتگو شده! هونا ابرویی بالا انداخت و گفت: میرم دنبالش! هونا رفت.
هونا بیرون شد. صحنه تصادف دو ماشین رو باهم دید. خیلی تعجب کرد.... مردم داشتند جیغ میکشیدند و فرار میکردند. هونا با ترس به دورو بر نگاهی کرد و داد زد: هارو!!!! زنی که داشت فرار میکرد، یکدفعه یک زامبی روش پرید و اونو گاز گرفت. هونا خیلی ترسید و عقب رفت، با ترس و نگرانی و چشمان پراشک داد زد: هارووووو! به دورو بر نگاهی انداخت و هارو رو دراز کشیده دید که حرکات عجیبی از خودش نشون میداد. هونا سریع سمتش رفت و سرشو بغل کرد و با چشمان پر اشک گفت: هارو، هارو.... حالت خوبه؟! هارو که زامبی شده بود با دیدن هونا به سمتش حمله کرد و گازش گرفت.
کارین و چانسو به صحنه اجرا نزدیک شده بودند. کارین بالای صحنه رفت و نگاهی به دورو بر کرد و با هیجان و خنده گفت: وای از اینجا چقدر ترسناکه! چانسو خندید. یوری رو یکی از صندلی ها نشسته بود و تخمه میخورد و گفت: دستشویی جینسو چقدر طول کشید. هونا وارد سالن شد، افتاد زمین و با گریه و داد و ناله گفت: دخترا خودتونو نجات بدین! کارین و چانسو و یوری با تعجب نگاه کردند و یوری بلند شد سمت هونا رفت و گفت: هونا حالت خوبه؟! هونا که نشسته بود با درد و گریه در حال بستن در گفت: فرار کنین.... زامبی ها..... زامبی ها حمله کردند! چانسو چشماش گرد شد و کارین از صحنه پایین اومد و گفت: چی؟! در تئاتر که هنوز باز بود، دو تا زامبی داخل شدند، هونا با داد در رو هل داد و بسته شد. چانسو با ترس دست کارین رو گرفت و داد زد: یوری از اونجا دور شو! یوری با ترس نگاهی به زامبی ها کرد و خشکش زده بود. تا خواست فرار بکنه که یک زامبی اونو گرفت و گازش گرفت، یوری جیغ کشید. کارین با گریه: یورییییی! چانسو خیلی تعجب کرد و با چشمای پر اشک دست کارین رو محکم گرفت و گفت: کارین.... زود باش! هردو باهم دویدند. به پشت سالن تئاتر رسیدند همینجور دنبال یک جای امن میگشتند. کارین با گریه: یوری و هونا تبدیل به زامبی شدند؟! هارو گجاست؟! چانسو اشکاشو پاک کرد و یک در دید. دست کارین رو گرفت و داخل رفتند. چانسو با ترس در رو بست و مثل دیوونه ها میز و صندلی و هرچیزی که دم دستش میومد برمیداشت و جلوی در میذاشت! کارین روی یک صندلی نشست و گریه کرد. چانسو با چشمان پر اشک به در نگاه کرد و گفت: نمیتونن بیان نه؟! چانسو وحشت زده به کارین نگاهی کرد که گریه میکرد. چانسو به در نگاهی کرد و ازش فاصله گرفت، به دیوار تکیه داد و یکدفعه گریش گرفت. روی زمین نشست و گریه کرد.
عر رسیدیم جای بی تی اس، راشل، پاکپائو و یونگ که داخل ون بودند😂😂(دلم واسه نوشتن راشل تنگ شده بود😂)
راشل با جدیت تن صداشو برد بالا و گفت: سمت سالن تئاتر(_) میریم، استیو که توی آژانس امنیت ملی کره آشنا داره واسمون هلیکوپتر میفرسته.(اینجارو توی اتفاق 2 یادتونه؟!) تهیونگ با ترس داشت ناخوناشو میخورد که نامجون اومد سمتش و گفت: تو از کِی میدونی که راشل اینجاست؟! تهیونگ نیم نگاهی به سمت راشل و پاکپائو انداخت و نگاهی به نامجون کرد و گفت: من همین چند ساعت پیش فهمیدم که راشل کُرست و پاکپائو هم یکی از کارآموز های راشله. جین به یونگ آبمیوه داد و گفت: یونگ بیا بخور، شاید از ترس قندت افتاده باشه پایین. یونگ اشکاشو پاک کرد و آبمیوه رو گرفت و بازش کرد، جین هم سره یونگ رو توی بغلش گرفت. راشل گاز داد و همه به عقب رفتند. پاکپائو بلند شد و به سمت بقیه رفت. از کنار نامجون رد شد و نیم نگاهی بهش انداخت، نامجون داشت به راشل نگاه میکرد. پاکپائو ابرویی بالا انداخت و سمت یونگ رفت و با نگرانی گفت: یونگ حالت خوبه؟! یونگ به پاکپائو نگاهی کرد، سرشو از روی سینه جین برداشت و با لبخند تلخی گفت: آره خوبم! نامجون سمت راشل رفت. راشل از آینه جلوی ماشین دید که نامجون به سمتش میاد، سری تکون داد و به روبرو خیره شد. نامجون رسید و گفت: اینجا چیکار میکنی؟! راشل توجهی به سوال نامجون نکرد و نامجون نفسی از سر عصبانیت کشید و دوباره پرسید: اینجا چیکار میکنی؟! از کجا میدونستی که این شهر دوباره به زامبی کشیده میشه؟! راشل داد زد: جیمین؟! جیمین هُل کرد و بلند شد، به سمت جلو رفت و گفت: چیشده؟! نامجون با اخم به راشل نگاه میکرد. راشل نفسی تازه کرد و گفت: بیا رانندگی کن، من نمیدونم سالن تئاتر کجاست! جیمین جلو رفت و پشت فرمون نشست. راشل بلند شد و روبروی نامجون ایستاد... نامجون سری تکون داد و گفت: میشنوم خانم(حالت تیکه انداز) راشل راجر! راشل سری تکون داد و همینجور نگاش میکرد. تهیونگ سمتشون اومد و دست نامجون رو گرفت و گفت: نامجون، الان وقت مناسبی نیست! نامجون دست تهیونگ رو کنار زد و همین جور که به راشل نگاه میکرد، گفت: میدونی وقتی رفتی چه حسی داشتم؟! کوکی با اخم سمت نامجون رفت و گفت: نامجون..... صبر کن از این بدبختی نجات پیدا کنیم بعد این موضوع رو باز کن. راشل دستی به پیشونیش کشید و نفسی تازه کرد، بعد دو دستی صورتشو گرفت و چشماشو مالش داد..... و دوباره عادی به نامجون نگاه کرد ولی بغضی ته گلوش بود. یونگ کنجکاوانه به جلو نگاه کرد و به جین و پاکپائو گفت: راشل که میگفتین همینه؟! جین با لبخند: چه خوب یادته! یونگ به جین نگاه کرد و گفت: گفتم که حافظه خوبی دارم. یکدفعه جیمین زد به یک زامبی و این باعث شد که ون تکونی بخوره! راشل یکم به نامجون نزدیک شد و خواست بیفته که نامجون گرفتش،(عررر) چشم تو چشم به هم نگاه کردند.(عر زیاد) یونگ با کنجکاوی به جین: اون موقع که میخواستی بگی عشق... و بعد نامجون حرفتو قطع کرد، میخواستی بگی عشق نامجون؟! جین با تعجب نگاش کرد و پاکپائو با لبخند به یونگ: چطور یادته؟! یونگ به پاکپائو نگاه کرد و گفت: خوبه چند لحظه پیش گفتم که حافظه خوبی دارم!(با حالت مرموزانه به قد و بالای پاکپائو نگاهی کرد) پاکپائو....... تو جاسوسی؟! جین هم به پاکپائو نگاهی کرد و چشمای پاکپائو گرد شد و گفت: خب..... جیمین داد زد: رسیدیم! راشل به جیمین نگاهی کرد و رو به بقیه کرد: پیاده بشین! بعد نگاهی به نامجون کرد و پیاده شد.
همه پیاده شدند و به سمت سالن رفتند. راشل در رو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت. چندتا زامبی داخل بودند(که یوری و هونا هم جزوشون بودند) راشل رو به بقیه کرد و گفت: پاکپائو از سمت راست بقیه رو آروم داخل ببر......منم حساب زامبی هارو میرسم. پاکپائو سری تکون داد و راشل اسلحشو آماده کرد و خواست حرکت بکنه که نامجون گفت: منم میام! راشل نگاش کرد و عادی گفت: خودم حواسم هست!(رو کرد به پاکپائو) حرکت کنین! نامجون اخمی کرد. راشل جلو رفت و نشونه گرفت. بقیه از پشت راشل به سمت راست رفتند. راشل شروع به شلیک کرد، 4 تا زامبی بود و به سر زامبی ها شلیک کرد و مردند. کوکی که آخر وارد شد در رو محکم بست و میزی که اون گوشه بود رو جلوی در گذاشت. کوکی سمت راشل رفت و گفت: خب بعدش؟! راشل نیم نگاهی به کوکی کرد و گفت: باید منتظر هلیکوپتر بمونیم تا بیاد..... (رو کرد به کوکی) مواظب باشین که زامبی دیگه ای نباشه! کوکی سری تکون داد و سمت بقیه رفت. راشل به صحنه تئاتر نگاهی کرد و یاد اون شب افتاد که گروه بی تی اس براش آهنگ اجرا کردند. لبخند کمرنگی زد و سمت بقیه رفت. راشل رو به بقیه کرد و گفت: کسی میدونه که چطور میتونیم به پشت بوم سالن بریم؟! هوبی: من اینجارو بلدم! راشل با دست: خوبه هوبی، باهام بیا...(هوبی بلند شد و راشل رو به بقیه کرد) شما هم مراقب باشین. راشل اسلحه رو سمت پاکپائو پرت کرد و درحال رفتن گفت: پاکپائو مواظب باش. راشل رو کرد به هوبی: از کدوم طرف باید بریم؟! هوبی درحال حرکت اشاره کرد به یک جایی: از اونطرف! هردو با هم دویدند.
کارین از بس گریه کرده بود، چشماش باد کرده بود، بلند شد و رو کرد به چانسو و گفت: چانسو الان باید چیکار کنیم؟! هونا و یوری زامبی شدن... هارو هم معلوم نیست کجاست، شاید اونم زامبی شده..... ما........ باید چیکار کنیم؟! چانسو اشکاشو پاک کرد و بلند شد و با چهره نگران گفت: خب...... واقعا نمیدونم، من..... من اصلا(گریش گرفت و با کلافگی) ........ اصلا..... چرا دوباره اینجا به زامبی کشیده شده؟! کارین دوباره بغضش گرفت و یکدفعه یاد چیزی افتاد و گفت: جینسو کجاست؟! چانسو با تعجب: رفته بود دستشویی! صدای دویدن از بیرون اتاق اومد که حرف میزدند. (صدای راشل و هوبی بود) راشل: از همین در به طرف بالا میره؟! هوبی نفس نفس زد و گفت: آره، یک راه پله داره که به سمت پشت بوم میره! چانسو گوششو روی در گذاشت و گوش کرد. راشل نفسی تازه کرد و گفت: خوبه، فکر کنم تا چند دقیقه دیگه هلیکوپتر برسه! میری به بقیه خبر بدی؟! هوبی سری تکون داد و دوان دوان رفت. چانسو با تعجب: هلیکوپتر میاد دنبالشون! کارین با لبخند دردناک: واقعا؟!(لبخندش محو شد) اگه...... اگه مارو نزارن که باهاشون بریم چی؟! هوبی با بچه ها جای راشل اومدند و راشل گفت: سریع حرکت کنین! همه باهم بالا رفتند. چانسو با چشمان گرد شده: ما هم باید بریم! بعد شروع کرد به برداشتن وسایل از جلوی در و کارین باهاش دست به کار شد.
چانسو و کارین از اتاق خارج شدند و کسی رو ندیدند. یک نفر صداشون کرد که گفت: چانسو... کارین! هردو نگاهی کردند و جینسو بود. چانسو لبخندی زد و سمت جینسو رفت و گفت: خوبی؟! کارین هم جلو اومد و جینسو سریع گفت: دوتا زامبی دنبال من بودند، فکر کنم منو گم کردن! یک دفعه زامبی ها از یک در وارد شدند و چانسو با تعجب نگاه کرد و گفت: بچه ها فرار کنین! کارین و جینسو نگاهی کردند و با هم سریع حرکت کردند.
همه بالای پشت بوم بودند. راشل داشت به هلیکوپتری که دیده میشد، دست تکون میداد. هلیکوپتر نزدیکشون شد، راشل رو به بچه ها کرد که کنار هم بودند. چشمش به نامجون افتاد که نگاش میکرد. چند لحظه چشم تو چشم شدن و راشل نفسی تازه کرد و به هلیکوپتر که نشسته بود نگاهی کرد. همه به سمت هلیکوپتر رفتند. راشل یک گوشه ایستاد تا بقیه داخل بشن! تقریبا همه داخل شدند، فقط تهیونگ داخل نشده بود که چانسو و کارین و جینسو وارد شدند، چانسو با تعجب و داد: صبر کنین، ما هم هستیم! همه به اونا نگاهی کردند و هوبی با دیدن چانسو تعجب کرد و گفت: چانسو؟! جینسو داشت حرکت میکرد که افتاد زمین و یک زامبی روش افتاد و گازش گرفت. کارین یک لحظه ایستاد و با گریه گفت: جینسو! راشل و تهیونگ سریع سمتشون رفتند. تهیونگ چانسو و کارین رو گرفت و به سمت هلیکوپتر برد. راشل سمت زامبی ها رفت و با تفنگ اونارو کشت. راشل به جینسو رسید و نگاهی کرد، جینسو دید که راشل کره ای نیست با درد به انگلیسی گفت: منو بکش! راشل بغضش گرفت و جینسو با داد: نمیخوام از اون زامبی های لعنتی بشم..... منو بکش! راشل تفنگو روی سر جینسو گرفت. چانسو با دیدن این صحنه تعجب کرد و داد زد: نه نه نه نه نه. خواست بره که تهیونگ اونو گرفت. راشل با چشمان پر اشک به چشمای جینسو نگاه میکرد و جینسو با گریه و درد، آروم گفت: خواهش میکنم! راشل بغضشو خورد و به سر جینسو شلیک کرد. چانسو با دیدن صحنه با گریه داد زد: نهههههههه. کارین فقط با تعجب نگاه میکرد. راشل به سمت بقیه رفت و چانسو با عصبانیت داد زد: چرا جینسو رو کشتی؟! چرا کشتیش!؟! راشل دو بازوی چانسو رو گرفت و گفت: خودش خواست..... نمیخواست زامبی بشه. چانسو کاملا عادی و با چشمان پر اشک به جسد جینسو نگاهی کرد. تهیونگ به چانسو: چانسو، زود داخل برو! چانسو به سمت هلیکوپتر رفت و دست کوکی رو گرفت و بالا رفت. تهیونگ و راشل داخل هلیکوپتر شدند و راشل گفت: حرکت کن! هلیکوپتر حرکت کرد و در آسمان به پرواز درآمد.
عرررررررررررررررر❤️💜💙💙💜❤️💜💙💜
اینم آخرین پاااااااارت😊
امیدوارم که لذت برده باشین🙂✌️
(اعتراف: موقع نوشتن بغضم گرفت)
منتظر فصل 3 اتفاق باشین کیوتا، لاولیا، خوشگلا، جذابا..... 😂💜💙❤️❤️💙💜
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
53 لایک
عالییی
اجی دلم واست تنگیده کجایی
کم پیدایی ها
😐😕
ای جانم کم میام تستچی، درس دارم و دارم دوتا داستان مینویسم💜✨
من تازه فهمیدم نقشا از اوله نگو که پاکپائو رو دادین
نگووووووووو
من یا پاکپائو ام یا کارین
حالا خودتون تصمیم بگیرین دگ
😂😂😂 کارین داده شده😐
اقا همه دارن اجیت میشن خو منم اجیت شم دیه😂😝✨💓
اجی میشی؟😂✨♥
آره 😂😂 میشناسی دیگه😐 یا بگم؟! 😐😂🤦♀️
نه میشناسم سره اون معروفیت پریدم وسط دیدم😂😂😂✨💓
یاححححح منم اجی درم هورااا😂✨💓
😂😂💙❤️💜
اونی فسیل شدم تروخدا به خواهرت بگو که کی میاد بقیش اونییییی 😂😂😂😂😂 من مردم برم به بی بی بگم منو ببره😂😂😂 راستی چند سالتونه تو و خواهرت 🤔🤔🤔😐😐😐
😂😂😂 نمیدونم کی میاد به مولا😂😂
من که 20 سالمه و خواهرم یک ماه دیگه میره 18😄😄❤️💙💜
مثله فوضولا خودم انداختم وسط 😂😂
خشششش منم 15 سالمه و کوچیکم😂💔
البته تو سن😝
نه جدی گفتم فقد تو سن کوچیکم😐
😂😂💜
عاجی تروخدا زدی تو ذوقم میخواستم بگم منم تو یکی از نقش ها باشم واقعا که😂😂😂😐😐😐😐 دیر اومدم هنوز منو باش که میخواستم بگم لطفا به منم یه نقش بده مثلا دختر باشه گوگولی و کیوت و خندون واقعا که منو باش😂😂😂😂😂😂😂 بعدشم جون هرکسی دوست داری کارین رو نکش دختر خیلی خوبیه اخه چیکار با اون داری تروخدا منو نکش😐😐😐😑😑😮😮 با این کارات الینا رو وشتی خلاص شدی حالا هم اینو میخوای من از اول داستان های تو و خواهرت رو خوندم و گریه کردم
😂😂😂💜💙❤️
نقشا و داریم از سر میگیریم😂
درباره کارین هیچ تضمینی نمیکنم، خودتون بخونین دیگه😂✌️
عرررررر خوشحالن تو داستانی😂😭💔
سلام خوبی عاجی اومدم سر بزنم حوصلم پوکیده برای همون این تستم هم یه هفتس تو بررسی هس هنوز 😂😂😂😂😐😐😐😐
یک هفته که کمه😂😂😂💔
آجی میشه تا اتفاق بیاد تو هم یه داستان دیگه رو شروع به نوشتن کنی تا بی داستان نمونیم؟
لطفا لطفا لطفا🙏🥺
دارم مینویسم😂✌️
5 روزه پارت اولش توی بررسیه😐😂
قربونت عزیزم💓♥
ایول آجی دمت گرم👏👏🤩🤩
درمورد بی تی اسه دیگه؟
از همین الان بگم اینو خواستی فیلم کنی جیمین برا منه😜
ممنون😄 آره راجب بی تی اسه✌️ ولی به اتفاق ربط نداره و درمورد جیمین نیست😐💙😂
به هرحال یکیشون رو ندی به من سمیمد را به دار می آویزم😊😁
باز خوبه سمیمد رو به دار می آویزی😂😂
اره آخه دلم نمیاد آجیامو به دار بیاویزم😂😂
ای جان😂💙❤️💜💟
ممنون آجی💜❤️💙
باشه اگه شد جا باز میکنم😄😂💜
شاید باورت نشه ولی اک خاهرتو ندارم😐😂
😐😐😐😐 بزن اتفاق(BTS) فصل دوم..... اسمش B.salish هست... 😐
ترتیب داستانا و خوندی یا نه😐 اگه نخوندی حرفی ندارم😂😂💔
نخوندممممم😂😂😂😂
مرسی😐💔
نشستم خواندم نترس😂😐💔
باید بگم عالیه نویسندگی اون💓♥👌
خداراشکر😂😂😂❤️💜💙
مرسی جانا💟 ممنون که خوندی💟💟
سلام میشه عاجی بشیم من لینا هستم خوشبختم
راستی ادامه بده عالی بود
و اینکه من با خواهرت عاجی شدم اومدم تا با توام عاجی شم😂😂😂 اسمت چیه
سلام آجی💙😄 آره دودم نوشته بودی😊💜❤️
منم بشرام... خوشبختم آجی💙💜❤️