
خب اینم از این قسمت:) چطور بود؟ حتما نظراتتونو کامنت کنین و اگه درخواستی دارین بگین😌 با لایک کردن میتونی از داستانم حمایت کنی رفیق! ;)
همگی سوار بر قایق های کوچکی شدند.فانوس ها در دست بچه ها ، دریاچه را مانند اسمانی پر ستاره کرده بود.جسیکا دستش را در اب برد و طوری که انگار میخواهد روح اب را نوازش کند ، دستش را ارام تکان میداد و طبق معمول ، کارنلیان که همیشه سرگروه بود و احساس مسئولیت میکرد فانوس را با غرور دست گرفت.بالاخره انتظار ها به اتمام رسید و همه ی ساحره های کوچک هاگوارتز را برای اولین بار ملاقات کردند. هنری که ارشد گریفیندور بود مسئولیت مراقبت از سال اولی ها را قبل از ورود به سرسرا داشت.اسکارلت گفت:(دارم تصور میکنم که هرکدوم از ما تو یه گروه میفتیم و اخرسر مجبور میشیم دوستای دیگه ای پیدا کنیم.. خیلی ترسناکه) این حرف اسکارلت بقیه را هم نگران کرد.یعنی ممکن بود؟ ناگهان هنری گفت_(این همه پچ پچ کردن در شان یک دانش اموز لایق نیست!) اسکارلت بیش از پیش احساس حقارت کرد که برادر بزرگترش به او بابت پچ پچ زیادی در سالن تذکر میدهد.دلش میخواست حکم برکناری هنری از ارشد بودن را صادر کند و مهر بزند.
اماندا با تعجب گفت_(واقعا؟ یعنی اون امسال تو هاگوارتزه؟) جسیکا جواب داد_(اره! ولی خیلی عذاب اوره ، فکرشو بکن حتی کسایی رو که تا بحال حتی نمیدونستی وجود دارنم تورو بشناسن) اسکارلت فضولی اش گل کرد و تندی پرسید_(چیشده؟ کی؟ چی؟ از چی حرف میزنین؟؟) اماندا گفت_(هری پاتر دیگه. الانم اینجاست) اسکارلت که گیج شده بود گفت_(هری پاتر؟) کارنلیان اهی کشید و عینکش را عقب برد و گفت_(پسری که زنده موند.میگن اون تنها کسیه که از دست اسمشو نبر جون سالم به در برده.. اوه! اون چیز لزج چیبود که سریع از لای پام رد شد؟)
پروفسور مک گونگال وارد سالن شد و طومار اسم بچه ها را برای گروهبندی در دست داشت.قلب اسکارلت تند و تند میزد گویا جایش برای ابراز هیجان تنگ است و میخواهد بیرون بیاید.پروفسور کلاه مشکی و نوک تیزی به همراه ردای سبز خوشرنگی بر تن داشت. همین که شروع به گفتن نکات مهم کرد پسربچه ای داد زد ترور تو اینجایی؟ و وزغ بزرگش را از جلوی جمعیت برداشت بعد با شرمندگی گفت_(ببخشید) بچه ها ریز ریز میخندیدند.پروفسور صدایش را صاف کرد و گفت_(همین که وارد سرسرا میشیم با صف منظمی میریم جلو و به ترتیب اسم هرکسی رو خوندم میشینه روی صندلی تا کلاه گروهش رو انتخاب کنه)
جسیکا جزو نفرات اول صف بود و توی دلش التماس میکرد که هر گروهی میفتد ، هافلپاف نباشد چون همیشه فکر میکرد هافلپافی ها حواس پرت اند. پروفسور شروع به خواندن کرد:(ربکا انته ریچی) دخترکی قد کوتاه با موهای قهوه ای کلاه را روی سرش گذاشت.کلاه با کمی مکث گفت_(هافلپاف!) و بعد با تشویق هافلپافی ها به هم گروهی هایش پیوست.قلب جسیکا ریخت و پیش خودش فکر کرد که_کارم ساختست! پروفسور گفت_(نفر بعدی.. جسیکا آلن روگرز) جسیکا نفسش را در سینه حبس کرد و نشست.کلاه گفت_(عجب اعجوبه ای! بزار ببینم چه میشه کرد ... گریفیندور!) جسیکا با خوشحالی و تشویق گریفیندوری ها به هم گروهی هایش پیوست. نوبت کارنلیان شد.کلاه مکث طولانی ای کرد و گفت_(روحیه ی مدیریتی خوبی داری و شجاعی.. همم نمیدونم؟ گریفیندور یا اسلیترین؟...گریفیندور!) سپس اماندا هم بالاخره به گریفیندوری ها اضافه شد.
اسکارلت که فقط جدا افتادن از دوستانش را عذاب اور میدانست با نگرانی روی صندلی نشست. کلاه گفت_(دختر عجیبی هستی..کمی جاه طلبی و خیلی جسوری ، شجاع هوش خوبیم داری... واقعا سخت شد) اسکارلت زیر لبی میگفت_(من فقط میخوام پیش دوستام باشم..لطفا لطفا!) کلاه گفت_که فقط میخوای پیش دوستات باشی؟ ها؟ اسکارلت نمیتوانست چیزی بگوید کلاه گفت_(بسیار خب... گریفیندور!) صدای جیغ و خوشحالی دوستانش از گریفیندور امیخته با تشویق باقی گریفیندوری ها شنیده میشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدو نمیذاری؟
عالی