
سلمم خوبین؟ اومدم با پارت دوم این تست امیدوارم خوشتون بیاد:)
پیام از دوستم دیا بود.... دیا: سلام ا/ت: سلام دیا: خوبی؟ ا/ت : اره خوبم وقتی این پیام رو نوشتم اشک تو چشام جمع شد🥲 دیا : ام..... مطمعنی؟ با دیدن این پیام اشکام بیشتر شد😭و گریه کردم ....
دیا : ام..... مطمعنی؟ با دیدن این پیام اشکام بیشتر شد😭و گریه کردم .... ا/ت: راستش نمیدونم اصلا خوبم یا نه کسی من رو درک نمیکنه🥲یه عالمه مشکل دارم کع مانع من میشن کع به رویا هام برسم😭.دوست داشتم آیدل کی پاپ باشم ولی هیچوقت نمیتونم چون خانوادم به هیچ عنوان رضایت نمیدن 😭😭 دیا: چرا نتونی؟ ا/ت: نه نمیتونم.... دیا: تلاش کن ادامه بده اعتراف کن هر کاری کن چون این بخاطر آینده درخشانته💜 ا/ت:اونا دوس دارن من دکتر باشم.....منم علاقه دارم ولی......ایدول بودن ارزومه🥲کاش میتونستم عضوی از کی پاپ باشم😭
دیا : ام..... مطمعنی؟ با دیدن این پیام اشکام بیشتر شد😭و گریه کردم .... ا/ت: راستش نمیدونم اصلا خوبم یا نه کسی من رو درک نمیکنه🥲یه عالمه مشکل دارم کع مانع من میشن کع به رویا هام برسم😭.دوست داشتم آیدل کی پاپ باشم ولی هیچوقت نمیتونم چون خانوادم به هیچ عنوان رضایت نمیدن 😭😭 دیا: چرا نتونی؟ ا/ت: نه نمیتونم.... دیا: تلاش کن ادامه بده اعتراف کن هر کاری کن چون این بخاطر آینده درخشانته💜 ا/ت:اونا دوس دارن من دکتر باشم.....منم علاقه دارم ولی......ایدول بودن ارزومه🥲کاش میتونستم عضوی از کی پاپ باشم😭
خلاصه.. از دیا خدافظی کردم و گوشی رو خاموش کردم... چراغ اتاق رو خاموش کردم و پتو رو کشیدم رو سرم و به فکر فرو رفتم... تا اینکه چطور شده خوابم برده😅 بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت شیش صبح بود تعجب کردم که تونستم اینقد زود بدون هیچ زنگ ساعتی بیدار شم😂 خب خلاصه رفتم و صبحانم رو خوردم لباس های مدرسم رو پوشیدم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم وای خیلی زوده ساعت هنوز هفت هم نشده! ؟چه زمان دیر میگذره😐 حوصلم هم خیلی سر میرفت😪
تصمیم گرفتم تو خیابون یه قدمی بزنم. کیف و کتابامو و کول پشتیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون😃 بپر بپر کنان داشتم تو خیابون میرفتم ( ا/ت فرزندم آروم باش کمی😂) همه چیز داشت خوب پیش میرف که یهو پام به یه چیزی گیر کرد و افتادم.. ا/ت: آخخ این چی بود اه پام زخمی شد😖 کیفمم افتاد زمین و وسایلام پخش و پلا شدن همینطوری که داشتم وسایل و جمع و جور میکردم یهو صدای یه دختریو شنیدم! دختر: هی س... سلام حالت خوبه؟ من: سلام آاا آره خوبم فقط یه زخم کوچیکه چیزی نیس:) دختر: آها خب خداروشکر که چیزیت نشد باید مواظب باشی و به جلوت نگاه کنی:) دختره کمک کرد تا وسایلمو جمع کنم ب نظر دختر خیلی خوبیه خیلی مهربونه فک کنم هم سن منه... همینطور که داشتم وسایلمو تو کیفم مرتب میکردم دختره از تو کیف خودش یه چسب زخم بهم داد... دختر: بیا اینو به پات بچسبون تا گرد خاک نخوره بهش:) ا/ت : مرسیی^^ چسب زخم رو به پام چسبوندم و بعدش از زمین بلند شدم... دیدم تلفن دختره داره زنگ میخوره.. دختره تلفنش رو برداشت و جواب داد..... هوم.. یه زبان دیگه ای حرف میزد وایستادم تموم بشه .... چند دیقه بعد که تموم شد تلفن رو قطع کرد و اومد پیشم بهش گفتم: ممنونم که بهم کمک کردی^^ دختر: خواهش میکنم...:) دختره انگار بعد اینکه با تلفن حرف زد استرس داشت و نگران بود خلاصه که از هم خدافظی کردیم و هر دو به راه خودمون ادامه دادیم...
خب خب 👏👏 امیدوارم که خوشتون اومده باشه:)) سعی کردم این سری زیاد بنویسم امیدوارم که خوشتون بیاد فعلا XD ♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)