داشتم با یوری اطلاعاتی که از ایستگاه "گیه ریم" گرفته بودم رو جمع بندی میکردیم.
که بازم صدای داد زدن سی وانگ از یکی دومتر اون ورتر رو شنیدیم، طبق معمول به یکی گیر داده بود، سرمو آوردم بالا که ببینم ایندفه سوژه اش کیه؛ که با پسر معلم ادبیاتمون مواجه شدم. اون بچه ی فانی بود، فقط چون حواسش نبود خورده بود بهش، یوری رو یجوری قانع کردم که باهام نیاد، بلند شدم رفتم طرفشون، میخواست بزنتش که دستش رو گرفتم.
پوزخندی زد و شروع کرد به چرند بافتن
سی وانگ: به به خانم خبرنگار، از این طرفا
+ نمیتونی یه روز به کسی کار نداشته باشی نه؟ میدونی اگه باباش بفهمه چی میشه؟
سی وانگ: هه! منو از بابای این جوجه میترسونی؟
خواست ادامه بده که پریدم وسط حرفش
+ حرف دهنتو بفهم پسر شهردار
شهردار رو جوری گفتم که لجش دربیاد
سی وانگ: ببین اگه یه دفعه دیگه اینجوری با من حرف بزنی میدونم چه بلایی سرت بیارم
+میبینیم! حالا گمشو (علامت هوبی -)
- ممنون یانگ سو
با لحن بیش از حد مهربون و لبخند شیرینی گفتم:
+ خواهش میکنم:)
با لبخند خیلی قشنگی جوابم رو داد، داشتیم از هم فاصله میگرفتیم که....
قشنگ بود ولی چهار تا اسلاید هم بزار اون موقع داستانت خیلی پارت میگیره 😊😊😊
مرسی لاوم، چشم💜
ولی بخاطر سنجابمون بیشتربنویس
ووی خیلی کیوته داستانت درست مثل خود هوپی واقعیه
خیلی خوب بود
اولین کامنت