
سلام سلام❤️❤️❤️💙💙💙من اومدم😜چطورین؟ خوبین؟یه خبرررر....👉👉فصل ۲ قطعی شد✌️✌️راستی نظرات رو باید به ۲۰ برسونید وگرنه پارت بعدی رو نمیذارم ها!🙏💃 چالش😎😎بین تمام ۴ فرمانروایان تاریکی کدوم از همه خوشگلتره؟؟!!🤣🤣🤣
اول بالا👆رو بخونید بعد داستان🙏: ادامه داستان از زبان راوی قصه یعنی من: هلیا با بی میلی دست برایدن را پس زد و از پنجره بیرون پرید. برایدن هم شانه ای بالا انداخت و خودش هم پرید. با حرکات دستان هلیا گیاه های گوناگونی زیر پاهایش روییدند و مانع از سقوط او شدند. همگی بعد از اینکه مدتی از قلعه دور شدند، نشستند تا نفسی تازه کنند. رجینا رو به هلیا:«زود باش بگو ببینم هلیا، همه چیز را؟ این پسر کیست؟؟! چرا اینجاست؟! از همه مهم تر، چرا تو بال نداری؟؟ راستی احساس میکنم نیمی از حافظه ام پاک شده است! چرا؟ تو میدانی؟؟....»هلیا:«اوووو چه همه سوااال!!..........» هلیا سعی میکرد تا جایی که میتوانست به سوالات پاسخ دهد. البته به هیچ کس درباره ی اینکه هزار سال از زندگی اش را فدای آنها کرده است چیزی نگفت.
هلیا:«و در رابطه با سوال آخرت؛ منظورت چیست؟» رجینا گفت:« م...من احساس میکنم قبلا چیز هایی میدانستم که الان آنها را نمیدانم!» هلیا کمی فکر کرد و سپس رو به سومین خواهر کرد و گفت:«اممم رجینا آخرین باری که دیدمت و ازت درخواست انجام کاری را کردم؛کی بود؟» رجینا با کمی مکث گفت:« آخرین بار همان زمانی بود که تازه با برایدن و آن سه سواره دیگر ملاقات کرده بودیم. وقتی از دره بیرون آمدیم.» هلیا:«مطمئن هستی؟» -«آره...» هلیا با لبخند گفت:« جواب سوالت را میدانم ولی صلاح نیست تو هم آن را بدانی وگرنه آن قسمت از حافظه ات پاک نمی شد» رجینا خیلی اصرار کرد اما هلیا از جواب دادن طفره میرفت تا اینکه دیگر رجینا چیزی نپرسید.((توضیح:آخرین باری که هلیا رجینا رو ملاقات کرد وقتی بود که برایدن می خواست از سلامت برادر هاش مطمئن بشه و چون اونوقت و اون خاطرات مال روح رجینا بود الان که روحش به جسم برگشته اون قسمت از حافظه اش پاک میشه))
کمی بعد صداهای عجیبی از دور و اطراف آمد. همه حواس جمع و گوش به زنگ حلقه ی دفاعی درست کردند و سعی کردند از یکدیگر محافظت کنند که ناگهاااااااااان،........،،،،،،،،.........،،،
برایدن و هلیا متوجه شدند که این صدا از سوی برادران برایدن است. هر دو خیالشان راحت شد و گارد را پایین آوردند. اما هیلدا و رجینا و لیلیاندل اینطور عمل نگردند. هیلدا با تعجب:«هلیا آن ها دیگر کیستند؟» برایدن همین که هلیا می خواست جواب بدهد، پرید وسط حرفش و گفت:«برادر هایم» بعد از چند دقیقه برادر های برایدن به آنها ملحق شدند. الکساندر از اسب پایین آمد و رو به برایدن:«تا جایی که می توانستیم سر نگهبان ها را گرم کردیم اما بوی شما را احساس می کردند و اگر بیشتر معطل می کردیم مادر مطلع میشد. آه....راستی پس شما ها(رو به هیلدا و رجینا و لیلیاندل) خواهران هلیا هستید؟!😕»و با نگاه تحقیر آمیزی به آنها نگاه کرد؛ هیلدا کمی عصبانی شد ولی در کمال خونسردی و آرامش روبه الکساندر کرد و گفت:«نظرت را برای خودت نگه دار شازده😏»الکساندر با بی میلی رو به هلیا کرد و گفت:«زمرد سرخ....»هلیا:« سر قول و قرارم هستم چون به همگی شما مدیونم. بعد گردنبندی را که همیشه در گردن داشت را باز کرد اما همین که خواست آن را به الکساندر بدهد رجینا جلویش را گرفت و به نشانه نه سر تکون داد.هلیا بی اعتنا به خواهرش گردنبند زمرد سرخ را در دستان الکساندر گذاشت و رو به رجینا:«من قول دادم...»
که ناگهان.........
طوفان سهمگینی شروع شد! از آسمان آتش می بارید و درختان ناله هایشان به آسمان رفته بود..... . هلیا:«دیگر دیر شده است.....خیلی دیر....،😔😔😔😢😢😭😭😭» زمان جنگ فرا رسیده بود. زمانی که غنچه ها سرنوشت هر دو قلمرو متولد شده بودند. زمان تعلیم دیدن برای جنگ و جنگ آوری. دیگر هیج کس نمی توانست از جنگیدن صرف نظر کند زیرا این تصمیمی بود که جهان و خدایانش گرفته بودند. این جنگ باید انجام میشد تا سرنوشت دنیا مشخص شود.😱😱😱
(نکته:وقتی هر فرمانروایی به فرمانروایی میرسه، تمام این اطلاعات درباره ی جنگ و تاریخشون خود به خود به ذهنشون منتقل میشه)بانوی بهار سراسیمه پاسخ می دهد:«میتوانم محل دقیق تولد غنچه های سرنوشت را ببینم...»(و بازهم نکته:«چون هیلدا ملکه ی بهاره پس میتونه محل هر شکوفه یا گیاهی رو که میخواد ببینه) سپس ادامه میدهد:«غنچه ی تاریکی درست پشت آن درخت متولد شده است👉»و به سمت همان درختی که گفته بود اشاره میکند. الساندرو با احتیاط به درخت نزدیک میشود؛ بوته ها و علف های دیگر را کنار میزند که چیز عجیبی می بیند!!...
تمامی ۴ عنصر حیات گرد هم جمع شده بودند. شعله آتشی که روی ظرف پر از آبی می سوخت؛خاک جنگل و بادی که می وزید.درست در وسط همه این ۴ عنصر گیاه سیاه رنگی رشد میکرد. خودش بود. یکی از غنچه های سرنوشت. دیگر کمکم به گل کاملی تبدیل میشد که الساندرو با استرس رو به ۴ خواهر کرد و گفت:« زود باشید از اینجا دور شوید! بجنبید!!» لحظه آخر هلیا روبه همگی:«هر چه که شد، نباید بجنگیم!خب؟؟» بعد الارقم خواهرانش که به سمت آسمان هجوم بردند، به سمت جنگل دوید و و بین گیاهان پنهان شد. غنچه ی تاریکی دیگر گل کاملی شده بود و نکته ی جالب هم این بود که:...
از دل این گل فردی متولد شد. البته این فرد کودک نبود بلکه یک فرمانده جنگی بود!!!!!!
هاهاها در اوج داستان رو تموم کردم😁😁😂😂. نظر یادت نره✌️. و تصویر این تست نقاشی خیالی خودم با آبرنگ از الساندرو هست😻. چطور شده؟؟💪
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه😆از داستانت خوشم اومده حتما ادامه بده💕نقاشی هات عالیه افرین✌👌
نظر لطف شماست 😄💖
پارت بعد رو الان بیشتر از ۱ روزه ثبت کردم
واقعا عالی بود دست مریزاد داری
پارت بعدیو هر چه سریع تر بزار
😍😍
به نظرم برایدر از همه خوشگل تره 😍😍
نقاشید عالیه
همین طوری پر قدرت ادامه بدهههههههه 😍😘😘😘😘😘😘😘😘😘
💟💟💟💟صبر کن یه عکس خفن از الکساندر بزارم هوش از سرت می پره 😁😁😁😁😂😂😂
آقا من هوشم رو می خوام لطفا رحم کن 😨😨
😂😂😂
بعدی تو روخدا سریع بزار
حتما 💟💟💟
آفرین.
😍😍