
امیدوارم خوشتون بیاد😉 راستی یه دانستنی:لایک موجب سلامتی میشود پس ای که دستت میرسد لایکی بکن😂
«بدون توجه به بقیه حرفاش بلند شدم که حرف فو منو سر جام میخ.کوب کرد»:مرینت کاملا نم.رده.تو دنیای جادو گیر افتاده و اگه بیشتر از نه سال تو اون دنیا باشه دیگه کاملا میمیره. «خدایا این درست نیستتتتتت.من باید جای اون اونجا میبودم.اون یه دختره، مگه چقد تحمل داره. نمیتونم بزارم بلایی سرش بیاد حتی اگه به قیمت جونم تموم شه برگشتم سمت فو. همون قیافه ی مغرور همیشگیمو به خودم گرفتم دستشو گرفتم و به سمت اتاقم بردم و گفتم »:چیکار باید بکنیم؟ -هیچی. فقط گردنبندو بنداز گردنت بهش فکر کن و سعی کن تصورش کنی دستات بهت قدرتی میده که بتونی اینجا ظاهرش کنی ولی حواست باشه که وقتی اون بیاد اینجا بیهوشه پس نگران نشو ولی الان انجامش نمیدیم فردا برش میگردونیم امروز بشین یه خورده استراحت کن چون این کارت انرژی زیادی ازت میگیره.بعدم بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده از اتاق بیرون رفت
آروم رو تخت دراز کشیدم و با تصور صورت زیباش به خواب رفتم.خوابی عمیق تر از همیشه.... خیلی وقته که خوب نخوابیدم، چون شبا خوابشو میبینم اون باهام حرف میزنه و ازم کمک میخواد..... از زبان راوی خوشگلتون♡•♡😎:آدرین خوابید. به یه خواب عمیق اما پر از فکر و خیال رفت. خوابی که فقط باعث میشد اون عزیزترین کسشو تو رویا ببینه.به عاقبت کارش، به اینکه شاید بلایی سرش بیاد فکر نمیکرد... فقط به اون فکر میکرد... به صورت زیباش که ممکن بود یه درصد احتمال داشته باشه دوباره ببینتش...با خودش تو خواب کلنجار میرفت، بعد از مرگ پرنسس رویاهاش احساس تنهایی و بدبختی میکرد.
دلش میخواست برای یه بارم که شده دنیا به سازش برقصه...همه چی اونی بشه که میخواد.از اون طرف اشکای مرینت بود که عین سِیل به صورتش هجوم میاورد، احساس پوچی داشت دلش برای خودش میسوخت و به فکر یه نفر بود.... کسی که باعث شده بود اون یه حس جدیدو تجربه کنه.فکر میکرد آدرین اونو فراموش کرده، خبر نداشت اون داره برای برگردوندنش خودشو به هر دری میزنه... تو دنیای جادویی آدما فرصت دارن هر آرزویی که میخوان بکنن، البته اگه به نفع بقیه باشه... اون بارها برای آدرین آرزو کرده بود که فراموشش کنه اما همیشه صدایی تو گوشش میپیچید:اون تورو فراموش نمیکنه...نمیتونه فراموشت کنه.
بارها برای آدرین آرزو کرده بود که فراموشش کنه اما همیشه صدایی تو گوشش میپیچید:اون تورو فراموش نمیکنه...نمیتونه فراموشت کنه. اما با این حال مرینت آرزوهای دیگه ای برای آدرین کرده بود:از موفقیت تو درس و دانشگاه و کاراش گرفته تا خوشبختی.یه بار آرزو کرده بود براش که ع.ا.ش.ق یه دختر خوب بشه اما باز اون صدا تو گوشش پیچید:هیچ کس نمیتونه اونو به اندازه تو دو.ست داشته باشه... دست از این آرزوهایی که از رو حسودیه بردار... اما اون فکر میکرد فقط وجدانشه که میخواد اونو خوشحال کنه در صورتی که اون صدای پرنسس رویاهاش بود... همون پرنسسی که تو خوابای بچگی این دختر معجزه آسا حضور داشت.
همون پرنسسی که تو خوابای بچگی این دختر معجزه آسا حضور داشت. پرنسسی که بعضی شبا به اون هشدار میداد، از آینده و از دروغایی که بهش میگفتن... شب شده بود... همه ی زَمینی ها به خواب عمیقی فرو رفته بودن... بعضی ها رویا... و بعضی ها هم کابوس میدیدن...اما این دو د.ل.دا.ده خواب همو میدیدن...انگار خوابی فرا تر از رویا میدیدن...باید بیدار بشن...من باید آخرین کمکمو به آدرین بکنم...بهش فرصت دیدار دوباره ی دخت.ر رویاهاشو بدم... بیدارشو آدرین،وقتشه برش گردونی...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج چ: همه جز خوشبختی و اعصاب
عالی داستانت مثل همیشه تو مسابقه هم شرکت کن جایزه های خوبی داره
محشرررر
میسی😍
لطفا هرچه زودتر پارت بعد رو بزار
من امروز با داستانت اشنا شدم و از پارت اولشو خوندم
خیلی داستان قشنگیه
ممنون.امیدوارم از اینجا به بعد رو هم بپسندی
عالیییییییییی
ج چ:وسواسسسسسسسس🥲😐💕
فیلم دیدن🥲😐💕
خوردن🥲😐💕
خوابیدن🥲😐💕
ممنون
چه شبیهیمممممم😂
عالیییییی
ج چ : خوردن یعنی لبریز شده دیگه
ممنونم❤
منممممم خخخخخ😆😂😐😑💔
عالی بود ❤❤❤
متشکرم🌹