
فقط بخونید.
اومدم به معما کده خیلی دلم برای میبل تنگ شده حتی براش شعرم نوشتم شعرم اینه : میبل اگه نباشی بدونه تو میمیرم بدونه تو میمیرم و ... همین امروز نجاتش میدم باید نجاتش بدم دویدم سمت خونه نورورث ها یک هلیکوپتر تو حیاط بود سوارش شدم بلد نبودم برونمش ولی یک ذره بلد بودم از فیلم کاراگاه اردک یاد گرفتم آنجایی که داشت از دست موری غازی فرار میکرد.
دسته هلیکوپتر را کشیدم چند تا دکمه که نمیدونم چی بودن رو فشار دادم هلیکوپتر اوج گرفت به سمت جلو بردمش راستش بیشتر از یک ذره بلد بودم توی نقشه یک جایی تو هیمالیا رو نشون میداد که قرمز بود به اونجا رفتم فرود اومدم وقتی داشتم پیاده میشدم یک صدایی از توی هلیکوپتر آمد خیلی ترسیدم 😰😰 پشت سرم را نگاه کردم پاسیفیکا بود 😂 گفتم : پاسیفیکا تو اینجا چی کار میکنی ؟ از پشت موتور هلیکوپتر آمد بیرون لباسش را تکاند و گفت : فکر کردی تنهات میزارم دیپر ؟ ، اونم توی جایی به این خطرناکی
گفتم : ممنون که نگرانمی ولی... پاسیفیکا حرفم را قطع کرد و گفت : من تشکر نمی خوام من تو رو میخوام آهی کشیدم و گفتم باشه دنبالم بیا و رفتم به سمت یک جنگل توی نی زار ها قدم میزدیم که پاسیفیکا پاش به یک نی گیر کرد و افتاد بلدش کردم و گفتم : حالت خوبه ؟ جواب داد : خواهرت و دوست من گم شده می خوای خوب باشم ؟
گفتم نه از لحاظ جسمی گفتم گفت : از لحاظ جسمی پوکیدم 🤣 دو ساعته داریم راه میریم پاهام درد گرفته گفتم : خب می خوای همین جا چادر بزنیم ؟ گفت : کدوم چادر ؟ چادری که از هلیکوپتر در آورده بودم رو نشونش دادم. چادر زدیم و توی آن نشستیم . بعد از مدتی فهمیدم سردشه و بعدش خودش اینو گفت بغلش کردم تا سردش نشه 🥺🥺 اون هم محکم بغلم کرد 🥺🥺
بعد از مدتی خوابمون برد صبح که بیدار شدم پاسیفیکا بغلم نبود یک مرد با همچین غیافه ای تو بغلم بود 👹 سریع دستم رو از روش برداشتم و بهش گفتم پاسیفیکا کجاس گفت : اومبا دومبا به معنای ( پاسیفیکا کیه ) گفتم : چی ؟ و به بیرون چادر رفتم چند نفر مثل آن مرد آنجا بودن پاسیفیکا را به درخت بسته بودن و گفتن : لومبیا ها شیا اولو یکی از آنها به من گفت : شاه ایوهو می فرمایند این زیبا روی بایر ملکه ما باشه!
گفتم : چه غلطی کردی ( من معمولا آدم خون سردی هستم ولی وقتی پای پاسیفیکا وست باشه نه 😎 ) آن مرد حرفم را ترجمه کرد و آن مرد غول پیکر (شاه) با عصبانیت گفت : همبویو لایا مرد ترجمه کرد که : یک نیزه چوبی در شکم این کوتوله کنید تا ادب شود . یک غول پیکر با یک نیزه چوبی آمد طرف من پاسیفیکا گفت : نه نه نه و چشم هایش را بست و سرش را برگرداند.
پارت بعد تو راهه بچه ها بای بای 👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ارمان تازه دیروز وقت کردم سریال دراکولا رو ببینم همون روز که گفتی دانلود کردم ها ولی مشغول نوشتن داستانم بودم تازه دیروز تمومش کردم خیلی فیلمش قشنگ بود راستی اخرش کنت بخاطر اینکه خون زوئی رو خورد مرد نه؟؟؟؟؟؟
ای بابا چرا سریال رو لو میدی من کامل ندیدم
ااااااااااااااا ندیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟// ببخشید نمیدونستم
اشکال نداره
بببببععععععددددددییییییی زززززووووووددددددتتتتتتررررر
یکی دو روز دیگه منتشر میشه
کی پارت ۵ رو مینویسی؟
نوشتم منتظرم منتشر بشه
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود
ممممممیییییییددددددووووووننننننمممممم
جالب بود
ممنون