ببخشید میدونم کمه ولی خوب دیگه مغزم نمیکشه.😐
که یکدفعه فیلیکس (تستچی داداششه داداشششششش) رو دید. ا/ت:«فیلیکس بالاخره اومدی؟ (با حالت غمگین) فیلیکس:«اره میدونم چه اتفاقی افتاده ا/ت میدونم که تو نمیخوای با تهیونگ از::::::::دو::::::::آج کنی . باور کن خیلی دوست دارم با همین دستای خودم ش ..ف.خ کنم ولی کاری از دستم بر نمیاد . چون اونا واقعا خانواده قدرتمندی هستن. ا/ت:« میدونم داداشی میدونم. اشکالی نداره فقط به من یه قولی بده. فیلیکس :«هرچی بگی قبوله خواهر کوچولوی من.». ا/ت:«قول بده وقتی من از:::::::دو:::::::آج کردم .از اینجا دور بشی خیلی دوررررر. بری و برای خودت یه زندگی هق عالی بسازی.(با گریه). فیلیکس هم با بغض تو صداش گفت :«ب.....باشه ولی قول میدم یه روزی انت.قام تو رو از اونا بگیرم.(چه هندی شد😂 حالا مگه میخواد ب.م.ی.ر.ه که اینجوری میگی..) کپی ممنوع
از زبان تهیونگ:« چرا؟من باید با اون دختره (بابا چرا همش میگید دختره پسره پ برای چی اسم میزارن برای بچه) از........د.......و........ا..........ج........ کنم؟من من اصلا علاقه ای به اونا ندارم. .بعد از لونا به ع....ش..ق...هم اعتقاد ندارم. تا میتونستم داد زدم . خودمو خالی کردم . مطمئن بودم که اون دختره هم علاقه ای به من ندارع و فقط مجبور شد.(تستچی زنشه زنششششششششششش)
روز عر.....رو.....سی.:« از زبون ا/ت بنده.ی خدا 😂 (من از این لقب دست بر نمیدارم ):«««««« ا/ت امروز بدترین روز زندگی من میشه 🙃. لباس عروس زیبایی که خانم کیم انتخاب کرده بود رو پوشیدم . رفتیم آرایشگاه و قرار شد که تا ساعت ۵ کارشون تموم شه. ساعت ۵ :« کارشون که تموم شد بهم گفتن تهیونگ منتظره . من رفتم تا آقای سنگدل رو ببینم .پشت فرمون نشسته بود. من هم بدون زره ای توجه فقط سوار ماشین شدم.وقتی رسیدیم همه اونجا بودن . یه کشیش هم بود وقتی ازم پرسید که:«خانم کیم ا/ت آیا حاضرید کیم تهیونگ رو به همسری بپذیرد و در غم شادی و مریضی سلامتی در کنار هم باشید تا گرم (برعکس)شما را از هم جدا کند؟». کل صحنه های زندگیم توی یه لحظه از جلوی چشمم گذشت . نگاهی به مامان و بابا کردم . معلوم بوداسترس داشتن که من بگم نه. فلیکس که ناراحت بود. خانم و آقای کیم هم همینطور بی خیال بودن. و خوب من کس دیگه ای رو جز شرکای پدرم اونجا نمیدیدم. ا/ت:«بلع .(اخیش از خان اول عبور کردیم). ناظر منتشر کنننننن . هیچی ندارع.
از تهیونگ هم پرسید و اونم با سردی تمام پاسخ داد:«بله». حتی کشیش هم جا خورد . و متوجه شد داستان از چه قراره. وقتی مراسم تموم شد قرار شد به خونه ی جدیدم برم . ادامه نتیجه 😑😑😑
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسم واقعیت چیه؟؟
پارت بعد رو هم بزار بخونیم لایک کنیم😂
عالیییی بید پارت بعد پلیز❤