
هلو گایز😃.. خب کم کم داریم به پارتهای پایانی نزدیک میشیم😁.. راستی برای اونایی که هنوز متوجه این موضوع نشدن... فیلیکس همین الانش هم توی داستانه😁
بریجت؟! اون کی بود؟ با لبخند شیطانیش ادامه داد (خوش اومدی... مرینت! منتظرت بودم!) اون منتظر من بود؟ از حالت صورتش حدس میزدم نیتش زیاد هم پاک نباشه.. کمی ترسیده بودم.. خیلی آروم عقب عقب رفتم.. با برخورد به میز پشت سرم متوقف شدم (تو..... تو.. کی هستی؟) لبخند بریجت پر رنگ تر شد (من؟!... کسی که قراره تو رو بکشه!) اون میخواست من رو بکشه؟ انگار طلسم شده بودم که هر چیزی که میگه رو دوباره از خودم بپرسم.. ولی یه سوال اینجا به وجود میآد.. چرا؟ مگه من چیکار کردم؟... چند لحظهی بعد نور سفید عظیمی که منشاش درست مقابلم بود تابید... پلکهام رو محکم به هم فشردم و دستم رو جلوی صورتم گرفتم.. ولی هنوز وجودش رو اونجا احساس میکردم.. گرم بود.. نور همراه گرما بود.. نمیتونستم جایی رو ببینم.. کمی بعد احساس کردم که سبک شدم..
دیگه زمین رو زیر پاهام احساس نمیکردم... نمیدونم چه اتفاقی داشت میافتاد.. و نمیتونستم چشمم رو باز کنم تا ببینم.. شاید فقط ربع ساعت توی همون حال بودم.. اما بعد احساس کردم که نور دیگه چشمم رو آزار نمیده.. فضا توی سکوت آرامش بخشی فرو رفته بود.. شایدم ترسناک.. چه اتفاقی افتاده بود.. بالاخره جرات کردم تا چشمم رو باز کنم.. دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و زیر چشمی نگاهی انداختم.. اما با چیزی که مقابلم دیدم شوکه شدم.. این باعث شد کمی هول بشم و به سرعت دست و پاهام رو حرکت بدم بلکه بتونم تعادل خودم رو حفظ کنم... من بین زمین و آسمون گیر کرده بودم.. توی هوا شناور بودم و این تحت کنترل من نبود.. نیروی دیگه ای من رو اونجا نگه داشته بود.. نگاهی به اطراف انداختم.. توی اتاق بودم.. بریجت هم اونجا ایستاده بود..
بی اختیار آروم به سمت زمین حرکت کردم.. بعد روی زمین ایستادم... چند دقیقه فقط بهش خیره شده بودم.. چیکار باید میکردم؟ هیچ چیزی برای دفاع از خودم نداشتم.. هیچ کاری از دستم بر نمیاومد... زیر لب پرسیدم (چرا میخوای من رو بکشی؟) اما این مکالمهی تازه شکل گرفته با باز شدن در اتاق نیمه کاره موند.. نگاهم رو به سمت شخصی که وارد شده بود چرخوندم.. اون... آدرین بود! **از زبون آدرین** بعد از ورود به اتاق فقط تونستم متعحب به صحنهی رو به روم خیره بشم.. دختر زیبایی با موهای سفید رو به روم قرار داشت.. و در کنارش مرینت ایستاده بود.. با یک نگاه به هردوشون میشد شباهتشون رو تشخیص داد.. دخترا منتظر نموندن تا مغزم بتونه درست اتفاق روبه روم رو تجزیه و تحلیل کنه..
اون دختر سفید مو به سمت مرینت دوید و کمی بعد هر دوشون توی هوا شناور بودن.. داشتن پرواز میکردن؟ مغز بیچارهی من! هیچ نمیفهمیدم چه خبره... انرژی قرمز آشنایی دور مرینت رو فرا گرفت.. چیز مشابهی هم برای اون یکی دختر وجود داشت.. اما با رنگ آبی! دختر سفید مو، دست مرینت رو گرفت و به سمت سقف حرکت کرد.. کمی بعد آوار سقف روی سر من بدبخت ریخت.. جلو رفتم و از شکاف سقف شاهد نبرد اونها شدم.. واقعا داشتن با هم مبارزه میکردن! اما سر چی؟! خیلی دوست داشتم بدونم چی رو از دست دادم! هر چی بود نمیتونستم دست روی دست بزارم، اینجا هم که کاری از دست من بر نمیاومد.. باید بر میگشتم امارت آگراست و حلقه رو از اون یکی آدرین میگرفتم تا شاید میتونستم کمک کنم... همه چیز خیلی گیج کننده و عجیب بود! اینبار راه راهپله رو دویدم.. با تمام سرعتم به سمت دیوارهی نورانی مقابلم دویدم..
وقتی ازش رد شدم با جمعیت زیادی رو به رو شدم که باعث شد سر جام میخکوب بشم.. افرادی اونجا بودن که داشتن با انگشتشون دیوار اون گوی رو به هم نشون میدادن.. عدهای هم با تعجب به من نگاه میکردن.. جمعیت زیادی اونجا بودن.. خیلی زیاد.. همه میخواستن بدونن چی شده... چهرهای آشنا نظرم رو جلب کرد.. اون یکی آدرین! اینجا چیکار میکرد؟ آدرین به سمتم اومد.. حالتش عصبی بود.. دستش رو روی شونهم گذاشت و تکونم داد (اینجا چه خبره؟) چرا اومده بود اینجا؟ چرا این سوال رو میپرسید؟ (چیزی شده؟) _(البته که چیزی شده!! جنابعالی موقع نابود شدن برج ایفل اونجا چیکار میکردی؟ میدونی دوربینها چهرهت رو تشخیص دادن و حالا پای من این وسط گیره؟!) کمی با خشم نگاهم کرد.. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که زیر لب خیلی آروم بگم (متاسفم)
آدرین ادامه داد ( چرا هر جا میری یه اتفاق عجیب میافته؟) فکر کنم بدجوری براش دردسر درست کرده بودم.. یهو چیزی توی مغزم جرقه زد.. رو بهش گفتم (انگشتری که بهت دادم کجاست؟) با تعجب نگاهم کرد.. بعد دستش رو توی جیب شلوارش برد و اون رو در آورد و گذاشت کف دستم.. نگاهی به انگشتر انداختم.. رگههای سبز رنگی روش نقش بسته بود.. بیشتر شبیه ترکهای متعددی بود که بی هیچ نظم و ترتیبی اما خیلی زیبا روش افتاده بودن.. چرا این شکلی شده بود؟ انگار انگشتری در حال انفجار بود که هر لحظه ممکن بود انرژی درونش آزاد بشه و اون رو نابود کنه..
خواستم بزارمش توی انگشتم و برم کمک مرینت.. اما فکری به ذهنم رسید.. میدونم توی دنیای دیگهای هستیم اما.. اما اگه شدوماث هم اینجا باشه چی؟ اگه بتونه من رو کنترل کنه چی؟ نگاهی به اون یکی ادرین کردم.. بعد انگشتر رو گذاشتم کف دستش.. بهش گفتم (این بهت ابر قدرت میده.. بگیرش و.... و از بانوم مراقبت کن!) اشک توی چشمم جمع شد.. اما اون فقط گیج نگاهم کرد... حق داشت.. نمیدونست ماجرا چیه.. برای اصلاح حرفم گفتم( از اون دختر مو آبی مراقبت کن!) _(چی میگی؟! کدوم دختر؟ ابر قدرت کجا بود؟ ...) نزاشتم حرفش رو تموم کنه.. دستش رو کشیدم بردمش توی گوی نورانی..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۳۰۰ تایی شدم🥳
ببخشید چرا پارت ۳۱ نیست ؟
پارت ۳۱ هستش 🙂
شخصی شده
ممنونم
۳۰۰تایی شدنت مبارک❤
اما پارت بعدی رو بزار😐
مرسی😘
باش😐❤
عالی بود. مثل همیشه
🙂❤
عالی بود;-) نه اصلا عیبی نداره;-)
مرسی🥺
خواهش میکنم;-)
بعدی رو چرا نمیزاری😑😐
تازه این رو گذاشتم😐😑
عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
مرسیییییییی😍
همه که سکته کردن😐
پارت بعد رو زود بزار که ما نمیریم😐
خداییش خودم نمیدونم سر چی دارن میگن سکته کردن😐
کدوم قسمت داستان باعث و بانی سکته کردن شماست که خودم خبر ندارم؟😐❤
اوکی... طاقت بیار😂❤
👍😐
عالیییییییییییی
من دارم سکته میکنم😐🥲
😅❤
عالی بود
مرسی 😚