
. چشم راستش به رنگ آبی میدرخشید. اما چشم سمت چپش، مانند یک گویی بود که به عنوان چشم، روی صورتش قرار گرفته بود. مردمکش سفید بود و اطرافش مشکی. ترسش را کنار گذاشت و درون آینه، چشمش را به دقت نگریست. شاید گریه کردن، چیزی بود که در خاطرش مانده بود، پس، دستانش را روی چشمانش گذاشت و شروع کرد به اشک ریختن.
دهانش را طبق عادتش باز کرد تا شروع کند به گریه کردن. اما صدایی بیرون نیامد. به خودش، درون آینه نگاه کرد. اشک ها، بی سر و صدا، از چشمانش پایین میریختند و صدایی از دهانش بیرون نمی آمد. به اشک قرمز رنگی که از چشم چپش پایین میریخت نگاه کرد. اشک نبود... خون بود. از چشم راستش اشک پایین می آمد و از چشم چپش، خون! حسی که درون ذهنش بود، هر لحظه قوی تر میشد. هیولایی درون ذهنش زنجیر شده بود و در حال تقلا بود. با نهایت سرعتش، به سمت در سلول دوید و با تمام زورش، به در مشت زد.
- پسر جدیده داخله؟ همونی که با وجود ضعفش تونست بار هیولارو به دوش بکشه؟ میخوام ببینمش. در زندان، به شدت باز شد و اریک را به آن طرف پرت کرد. مرد جوان و خوش قیافه ای، داخل شد. شمشیرش از شانه اش آویزان شده بود و نشان پسر بزرگ خاندان نیرُوالیا، روی سینه اش خود نمایی میکرد. موهای تیره و چشمان خاکستری اش، پر از سرما بود. مرد جوان، روی زانو هایش نشست و دستش را به سمت پسرک دراز کرد. « چیزی که الان گرفتارش شدی، قابل بازگشت نیست. یا میتونی بزاری من مربیت باشم و آموزشت بدم... یا باید بمیری!»
با شنیدن کلمه ی مردن، تمام احساساتی که تا آن لحظه درون اریک مانده بود، پودر شد و پایین ریخت. گریه چی بود؟ برای چه باید اشک میریخت؟ مگر عروسک ها هم اشک میریزند؟ به سمت مرد رفت و دستش را روی صورتش کشید. شاید واقعا، یک عروسک متحرک بود. اگر آدم بود، میتوانست صورت گرم آنها را زیر دستانش حس کند. مرد، لب هایش را از هم باز کرد و لبخندی روی آنها نشاند. دستش را زیر شنلش کرد، چاقوی جواهر کوبی شده ای، بیرون آورد و درون دستان پسرک گذاشت. « اگه میخوای زنده بمونی، باید بجنگی. در غیر این صورت...» به سربازان اشاره ای کرد. - چاقومو لمس کرد. بکشینش!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارتتتتتت بعدددیییییییی
باب چرا اینجا تمومش کردیییییی؟
میزارممممم
عالییی
ممنوننن