12 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⚝Ꭿ᥅Ꭵᥲᥒᥲ⚝ انتشار: 3 سال پیش 782 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
فالو = فالو
سلام سلام . اینم یه تک پارتی از کوک کیوتمون 🤍😍
پایین یه تپه قشنگ قدم میزدم . خودمم نمیدونستم چه جوری از اونجا سردر آوردم . یکم جلوتر یه پسری نشسته بود . یکم جلوتر که رفتم فهمیدم کوکه پس رفتم کنارش نشستم . بهم نگاه نکرد ولی گفت : * بالاخره اومدی😒خواهرتو دیدی ؟ * ا.ت : * آره دیدم ولی تو از کجا میدونی ؟ * کوک : * خودت گفتی . وقتی بهت پیام دادم بیا نجاتم بده گفتی دارم میرم خواهرمو ببینم . چرا هروقت نیازت دارم نیستی ؟ * دوباره بغض کرده بود . ا.ت : * اما... * کوک : * طبیعیه تقصیر خودمه انقدر به شوخی نگرانت کردم دیگه حرفمو باور نمیکنی . بابام بود . اینو ببین . وقتی راجبت بهش گفتم حرفمو باور نکرد . خواستم بهش ثابت کنم که اینجوری کردی . اونم گفت مثل مادرت توهم زدی و زد زیرگوشم . بعدشم که مثل بچگیم هرچی دق دلی داشت رو من خالی کرد . اونوقت تو کجا بودی ؟ پیش خواهرت😒 *
ا.ت : * نمیخوای قضیه مادرت و پدرتو برام تعریف کنی ؟ الان پنج ماهه باهمیم * کوک : * نه * ا.ت : * چرا؟ * کوک : * چون گریم میگیره * ا.ت : * مگه الان نگرفته ؟😂 * کوک : * خیلی خب بابا . پنج سالم که بود مامانم مریض شد . از اتاق بیرون نمیومد و بابام هم نمیزاشت من ببینمش . سه ماه بعدش مامانم مرد . پدرم از این رو به اون رو شد . شرکتی که داشت و ول کرد و شد یه خلافکار . من خیلی شبیه مادرمم برای همین پدرم منو میبینه خیلی حالش بد میشه چون واقعا عاشق مامانم بود . دنبال بهانه میگشت تا عصبانیتشو سر من خالی کنه . بارها تو اتاق زندانیم کرد که جلو چشمش نرم * از اونجا به بعد بغضش ترکید . بغلش کردم . خودمم گریم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم . میخواستم هرجور شده کمکش کنم . کوک : * ا.ت تو واقعا منو دوست داری ؟ * ا.ت : * باور نمیکنی نه ؟ حالا که بحثش پیش اومد بزار بگم . اومده بودم اینجا که بهت بگم خواهرم امروز تو بیمارستان مرد . مثل پدرم و مادرم . الان تنها کسی که برام مونده تویی که مثل اینکه باور نمیکنی دوستت دارم . هرچند یه دوست دارم که حوصله دیدنشو ندارم *
کوک : * ا.ت...من...من واقعا شرمنده ام * ا.ت : * واسه چی ؟ * کوک : * نباید باهات اینجوری رفتار میکردم😞 نمیدونستم خواهرت... * ا.ت : * مهم نیست ولش کن * لبخند زدم . میدونستم یکی از همین روزا خواهرمم از دست میدم برای همین خودمو اماده کرده بود . بیشتر ناراحتیم برای این بود که کوک رو تو اون شرایطش تنها گذاشته بودم . ا.ت : * فردا منو ببر پیش بابات * کوک : * دیوونه شدی ؟ * ا.ت : * نه میخوام چیزی که تو امروز نتونستی ثابتش کنی رو ثابت کنم * کوک : * تو واقعا شجاعیا . فکر کردی اگه ببینتت میزاره همین جور راحت با من بگردی ؟ اون به تو حسودیش میشه . هی نخند جدی میگم * ا.ت : * اخه بابات با اون وضعش برای چی باید به من حسودی کنه😂 * کوک : * وقتی دیشب بهش گفتم ا.ت تنها کسیه که درکم میکنه و دوستش دارم متوجه شدم حسودیش شد . حقم داره . نتونسته دل پسرشو به دست بیاره *
اون شب هر طور بود کوک رو راضی کردم که منو ببره پیش پدرش . عمارت تقریبا بزرگی بود . دم در دوتا نگهبان وایستاده بودن که با دیدن من و کوک هل شدن . یکم نگران بودم . کوک : * برید بگید پدرم بیاد میخوام ببینمش . تو هم نمیام خودش بیاد بیرون * نگهبان : * اما آخه شما که پدرتون رو میشناسید * کوک : * بله میشناسم برای همینه که باید بگی بیاد بیرون * نگهبانا رفتن داخل . ا.ت : * کوک چی کار میکنی ؟ * کوک : * نگران نباش . تهش اینه که منو میبره یذره.... * اخماشو کشید تو هم . همین بیشتر نگرانم میکرد . در چهارطاق باز شد و باباش اومد بیرون . قد بلندی داشت و موهاش جوگندمی بود . اصلا فکر نمیکردم که کوک پسر اون باشه . عصبانی بود و کارد میزدی خونش در نمیومد . ب.ک : * دیشب کدوم گوری بودی ؟ * کوک : * یه جایی بهتر از اینجا . اومدم بگم میخوام برم تا دیگه منو نبینی * ب.ک : * تو خیلی بیخود میکنی . همینجا میمونی فهمیدی ؟ * کوک : * ببینید آقای مثلا پدر.... *
ب.ک : * صدبار بهت گفتم اونجوری صدام نکن * محکم زد زیر گوشش جوری که صورتش برگشت و اگه من نمیگرفتمش میخورد زمین . باباش که تازه منو دیده بود گفت : * به به . پس دختری که پسرم میگفت تویی * کوک : * ا.ت تو میشناسیش ؟ * ا.ت : * ببینید آقای جئون . درحال حاضر و فعلا فقط منم که پسرتون رو درک میکنم و راستش من اومدم استعفا بدم * ب.ک : * .... * ا.ت : * خواهرم هم دیروز مرد . شما به قولتون عمل نکردید آقای جئون . شما انقدر درگیر و ازار و اذیت پسرتون بودید که قولی که دادید رو فراموش کردید پس باید عواقبش رو هم بپذیرید * ب.ک : * تو نمیتونی این کار رو بکنی . خودتم میدونی * رفتم سمت رئیس و تمام توانم رو جمع کردم که بتونم اون کار رو انجام بدم و واسه اولین بار موفق شدم . اصلحه اش رو گرفتم دستم و دوباره جلوی روش ایستادم . ا.ت : * رازتون پیش من میمونه . اینم همینطور * ب.ک : * خیلی خب قبول . من حریف تو نمیشم . آزادی برو *
رفت توی ساختمون و به نگهبانا اشاره کرد : * پسرمو ببرید تو اتاقش * کوک سعی میکرد از دستشون فرار کنه ولی نمیتونست . منم همین که باباش کامل رفت تو عمارت رفتم کمکش . ا.ت : * حواستون به منم باشه ها * از ترسشون ولش کردن . دستش رو گرفتم و کشوندم دنبال خودم . سخت میتونست بدوعه ولی بالاخره تونستم بکشونمش سمت همون تپه ای که دیشب بودیم . نشست . منم نشستم کنارش . یخورده عصبانی بود . کوک : * رابطه ات با پدرم چیه ؟ چرا از اولش بهم نگفتی * ا.ت : * من...من نمیدونستم که آقای جئون پدرته * کوک : * پس الان که میدونی همه چیزو تعریف کن تا اعتمادمو بهت از دست ندادم * ا.ت : * اولین بار که پدرتو دیدم هفت سالم بود . اون بهم گفت اگه برم و واسش کار کنم خانواده ام رو از این مریضی نجات میده . سال ها هم این کار رو کرد ولی خب این اواخر زد زیر قولش . وقتی ده سالم بود مدام حالش بد میشد و تنها کسی که واسه درد و دل پیدا میکرد من بودم . میگفت اینکه زنش مرده تقصیر اونه و میترسید پسرشو از دست بده . من تا امروز نمیدونستم تو پسرشی *
کوک : * اون....فقط چون میترسید من رو از دست بده انقدر باهام بد بود ؟ چ...چرا ؟ * ا.ت : * نمیدونم * کوک : * الان چیکار کنیم ؟ میترسم اگه اینجا بمونیم افراد بابام پیدامون کنن * ا.ت : *هوم....اها . جیمین رو میشناسی ؟ * کوک : * پارک جیمین ؟ اره بهترین دوستمه که با اینکه هیچوقت به خاطر بابام نتونستم باهاش برم بیرون باز پیشم موند . ولی تو از کجا میشناسیش ؟ * ا.ت : * پسرخالمه . بچه که بودم چون پیش خالم بزرگ شدم خیلی باهم دوستیم . من پیش خالم بزرگ شدم ولی خودم اسرار داشتم که کار کنم هرچند که خالم میخواست منو مثل بچه خودش بزرگ کنه ولی من نزاشتم . اونجوری نگام نکن چون میدونستم میپرسی گفتم * گوشیم رو در آوردم که زنگ بزنم به جیمین . جیمین : * سلام مای گرل * ا.ت : * سلام خوبی ؟ میگم میشه یه کمک فوری به ما بکنی ؟ * جیمین : * جانم بگو * ا.ت : * ببین . کوک هست دوستت خب ؟ الان من با اونم . افراد باباش هم دنبالمو....یا خدا کوک فقط بدو اومدن . جیمین بعدا بهت زنگ میزنم شرمنده *
دست کوک رو گرفتم و مجبورش کردم بدوعه . داشتن دنبالمون میومدن و نزدیک بود بهمون برسن . باید کوک رو نجات میدادم . ا.ت : * کوکی شرمنده * کوک :* واسه چی ؟...آخ * از موهاش گرفتم و کشیدمش پایین که قدم بهش برسه . اصلحه ای که از رئیس کش رفته بودم رو گرفتم سمتش . ب.ک : * هی هی هی ا.ت چیکار میکنی ؟ * ا.ت : * پس اینبار خودتم اومدی دنبال پسرت * ب.ک : * ببین ا.ت . پسرمو بهم تحویل بده و خودتو نجات بده * ا.ت : * تو زدی زیر قولت و خانوادمو ازم گرفتی . اگه اشتباهی بکنی منم میزنم زیر قولم * ب.ک : * من نزدم زیر قولم * ا.ت :* چرا زدی . از بیمارستان استعلام گرفتم وقتی مادرم مرد دیگه بیخیال شدی . مرگ پدر و خواهرم تقصیر خودته . تو اشتباهی که سر اون زن کردی رو دوبار دیگه هم تکرار کردی * ب.ک : * تمومش کن ا.ت * ا.ت : * کوک . بلند شو وایستا . خوبه آفرین . خب اگه لازم میدونی رازت رو فاش کنم * ب.ک : * خیلی خب . تو بردی . بگو چی کار کنم * ا.ت : * پسرت رو آزاد کن و دیگه هیچوقت دنبالش نباش * ب.ک : * نمیتونم ا.ت . یه چیز دیگه بخوا * ا.ت : * یا همین کارو بکن یا من رازت رو فاش میکنم *
ب.ک : * باشه فاش کن . من ازت نمیترسم * ا.ت : * خیلی خب . ولی قبلش تو از من نمیترسی درسته تو میترسی همین یذره علاقه ای که کوک بهت داره رو هم از دست بدی . هیییس . کوک ؛ دلیل مرگ مادرت مریضی نبوده . اقای جئون اونو کشته . اون حتی پدرت هم نیست * کوک : * چیییی ؟! * با بغض به آقای جئون نگاه کرد . آ.ج : * پسرم... * کوک : * به من نگو پسرم . ا.ت ازت ممنونم که منو نجات دادی * دستمو گرفت و کشید برد . قطره اشکی که از گونه اش میچکید نمیتونستم تحمل کنم . آقای جئون و افرادش دیگه دنبال مون نمیومدن . وقتی مطمئن شدم که بیخیال کوک شده یکم راحت تر دنبال کوک راه افتادم . دو سه بار ازش پرسیدم منو کجا میبری ولی جوابمو نمیداد . وقتی داشت از خیابون رد میشد اصلا دوطرف رو نگاه نمیکرد فقط میرفت . یدفعه یه ماشینی با سرعت اومد سمتش . هلش دادم و بعد ...
چشم باز کردم . کجا بودم ؟ بلند شدم نشستم . پرستار : * وایی خانم ا.ت . بلاخره بهوش اومدید ؟ این یه معجزه است . شما دوماهه که تو کما هستید . همراهتون هنوز نرسیدن ولی تا نیم ساعت دیگه باید پیداشون بشه . لطفا استراحت کنید * نیم ساعت بعد جیمین اومد . جیمین : * سلام مای گرل . چطوری ؟ کوک بفهمه بهوش اومدی خیلی خوشحال میشه . امروز عصر میاد میبینتت * ا.ت : * جیمین . تو این دوماه کوک چیکار میکردین ؟ * جیمین : * یه شرکت راه انداختیم . کارمون هم داره میگیره . صبح ها من میام اینجا . عصرا اون میاد اینجا * ا.ت : * هی جیمین . میای سربه سرش بزاریم ؟ * جیمین : * 😂 باش بزار به پرستار بگم لومون نده 😂 * ( دو دقیقه بعد ) جیمین : * کو...کوکی * کوک : * چیشده جیمین ؟ * جیمین : * ا.ت....ا.ت... * کوک : * ا.ت چی ؟ * جیمین : * باید بیای بیمارستان من نمیتونم توضیح بدم * کوک : * باشه خودمو میرسونم * قطع که کرد جیمین زد زیر خنده . زدیم قدش و منتظر موندیم تا کوک بیاد .
(کوک) به منشی گفتم برام یه کار فوری پیش اومده و رفتم بیمارستان . پرستار گفت خودم برم اتاق ا.ت . در رو که باز کردم اول چشمم خورد به جیمین که با یکی از اون لبخند های مرموزش نشسته بود رو تخت . کوک : * چیشد جیمین؟...اوه * یه نفر پرید پشتم و بغلم کرد . ا.ت : * سلام کوکی * کوک : * ا.ت ! چه طوری ؟ باورم نمیشه بهوش اومدی . جیمین خیلی نامردی نمیتونستی بجای اینکه منو زهرترک کنی از اولش بگی ؟ نخند جیمییین * جیمین : * پیشنهاد ا.ت بود 😂 * کوک : * دست شما درد نکنه ا.ت خانم * ا.ت : * خواهش میکنم 😂 * / چند ماه بعد : ا.ت : * مواظب خودت و جیمین باش * کوک : * چرا انقدر نگران جیمینی ؟ * ا.ت : * تو چرا انقدر حسود شدی؟ 😂 ببین . اون مثل برادر منه هیچ وقت نمیتونه جای تو رو بگیره * آروم گونه ام رو بوس کرد . خداحافظی کردم و رفتم ساختمون بقلی . زنگ زدم . جیمین اومد بیرون . جیمین : * بریم * رفتیم شرکت . امروز روز شلوغی بود . سه تا جلسه طولانی ؛ دوتا ملاقاتی ویژه که از کشورای دیگه اومده بودن ؛ و .... بلاخره کارمون تموم شد و برگشتیم خونه . جیمین : * خداحافظ شریک جان 😂 فردا میبینمت * کوک : * همچنین 😂 * هرچی زنگ زدم ا.ت در رو باز نکرد . بعد فهمیدم که کلیدمو تو ماشین جا گذاشتم . رفتم کلیدم رو اوردم و در رو باز کردم همین که چراغ رو روشن کردم یه علامه کاغذ رنگی ریخت رو سرم . ا.ت/جیمین : * تولدت مبارکککک * خیلی عاشق ا.ت بودم . خودم یادم نبود امروز تولدمه ولی اون یادش بود . حتی مطمئن نبودم تولد خودش کیه 😂 ( دو ماه بعد جیمین به کوک یادآوری میکنه که واسه تولد ا.ت کادو یادش نره بخره )
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
زیبا 😢
اکشم دراومد
شرمنده💜😂
عالی بودددددد
مرسی😊
عالی بود
مرسی💜😊
زیبا بیددد
😘💜
عالی بود💜
💜💙
عالییی بود
💙💜