
ناظر لطفا منتشر کن لطفا 🥺🥺🥺
از زبان ادرین ....فرمانده منندز گفت خونآشام ها به روستای پن حمله کردن . همه با تعجب بهش نگاه کردن صدای پچ پچ میانه همه بلند شد . خشکم زد موهای بدن سیخ شدن . گفتم پن........ روستایی ......من........ خانوادم .نه.نه. ننننه . از زبان مرینت .. همه تعجب کردن بود امکان نداشت که خونآشام ها تا این حد پیشرویی کردن صدای همه بلند شد .وزیر ملکه ......روبه ملکه کرد گفت حالا چی کار کنم ملکه دستور چیه . ملکه با عصبانیت و تند گفت لعنت به همتون لعننننت . رو به سرباز کرد گفت اهایی تو . سرباز بلند گفت بله ملکه . ملکه گفت برو به فرمانده بیکر خبر بده هر چی سرباز اماده داره نزدیک روستا منتظره دستور باشه . سرباز گفت بله ملکه . و سرباز رفت . روبه ادرین کردم ادرین خشکش زده بود . ملکه از رو مبل سلطنتی بلند شد روم کرد تند گفت مرینت وقت کمه 300 سرباز اماده بر می داری میری سمت روستا به لشکر فرماند بیکر می پیوندی روستایی پن بیاد تهد هر شرایطی باید پس بگیرم فهمیدی . گفتم بله ملکه . ملکه با عصبانیت رفت .روبه ادرین کردم رنگ بدنش پریده بود دستمو گذاشتم رو شونه آدرین گفتم آدرین خوبی ......یهو
یهو ادرین افتاد رو زانوهاش .لوکا فیلکس لیان کاگامی من رفتیم دوره آدرین با هم گفتم حالت خوبه ادرین . آدرین باداد گفت خونوادم . گفتم ادرین پاشو تا دریر نشوده .فلکس لیان .... ادرینو بلند کردن . روبه بچه ها کردم گفتم بیاد سری بریم روستایی پن هر چه سری تر بهتر . لوکا گفت برم . لیان گفت من هم باهوتون می یام. ادرینو بلند کردم از زبان ادرین . تمام وجودم استرس ترس بود که نکنه بلایی سره خانوادم امده . 6 نفر با دو رفتم سمت محوطه قصر 300تا سرباز داشتن امده می شدن رفتیم سمت طویله قصر لیان ازمون جدا شد رفت سواره اسب خودش . رفتیم تو طویله سریع زین اسبو انداختم رو اسبم پلگ . سواره اسبم شدم لوکا مرینت کاگامی فیلکس سواره اسباشو شدن از طویله خارج شدم رفتم میان 300 سرباز منتظره دستور بودن . همه سربازا سوار بر اسب بودن لیان سوار بر اسبش امد کنارم گفت اتفاقی نمی افته نگران نباش . گفتم از کجا معلوم . گفت هی هی نگران نباش ما همیشه پیروز بودم درسته . نفس عمیقی کشیدم گفتم درسته . دیدم فرمانده منندز امد میان سربازا سوار اسب خودش شد انگار اونم می خواد بیاد .مرینت سوار بر اسب امد جلو سرباز بلند گفت همه آماده . سربازا یک صدا بلند تند گفتن بله فرمانده . مرینت بلند گفت خوبه حرکت می کنم .
از زبان آدرین. با 300 سرباز حرکت کردم از پاریس خارج شدیم سمت روستای پن . تقریباً 4 ساعت زمان برد تا رسیدم به نزدیکی های روستا . دیدم لشکر فرمانده بیکر هم نزدیک روستا منتظره ما بودن به لشکر پیوستم من و لیان مرینت سه تای از اسبامون پیاده شدیم رفتیم به دیدن فرمانده بیکر فرماده بیکر سوار بر اسب بود از اسبش پیاده شد امد سمتمون به هم ادعای احترام کردیم چشمش به منو لیان خود گفت شما چطور ... پریدم وسط حرفش گفتم روستایی پن در چه حاله . فرمانده سرشو امد پایین گفت متاسفم ادرین عدی کمی از مردم تونستن فرار کن . گفتم چند نفر . گفت فقط 1 نفر از اهالی روستا تونستن فرار کنن .گفتم اون 1 نفر کجاست کی بود . فرمانده بلند گفت بیارنش . دوتا سرباز یه مرد حدود 30 سال آورد بودن . صورتش پر از اشک بود لباساش پاره بودن . رفتم سمتش گفتم تو از اهالی روستای . اون مرد زد زیره گریه . یکی از سربازا گفت . اون زن بچهشو جا گذاشته و تنهایی فرار کرده . فرمانده گفت وقت نیست باید سری به روستارو پس بگیرم . روبه مرینت کرد گفت شما فرمانده مرینت هستین . مرینت گفت بله تعداد لشکر شما چند نفر . فرمانده گفت .تو وقت کم تونستم زیاد بیارن فقط تقریباً 500 سرباز اماده تونستم . مرینت گفت خوب برای پس گیری روستا . فرمانده گفت چند نفر . مرینت گفت رو هم 800سرباز شد . می تونم روستارو پس بگیرم با یه حمله سریع. فرمانده گفت خوب اونا موقع حمله تلفات دادن تعدادشو کم شده پس سریع باید حمله کنم . فرماند بلند داد زد همه اماده حمله باشن . منو لیان مرینت سریع سوار اسبمون شدیم
همه سربازا اماده حمله شدن . خودمو امده جنگ کردم . فرمانده دستور حمله رو دادن همه باسرعت به سمت روستا حرکت کردن نزدیک روستا شدم دود از روستا بلند شده بود خونآشام هم خونه های روستا رو آتش زد بودن همه خونه داشتن میسوخت خونآشام ها کل روستارو گرفته بودن ترسم به خشم تبدیل شد شمشیر کشیدم وقتی با لشکر وارد روستا شدیم با خونآشام جنگیدم تعدادشو زیاد بود 1 ساعتی جنگیدم تا اونجایی تونستم خونآشام کش.تم همه ای خونآشام ها کش. تیم بعضی از خونآشام ها فرار کردن بعضی از سربازا رفتن دنبالشون خیلی تلفات دادیم ولی تونستم روستارو پس بگیرم بعضی از سربازا خوشحال کردن بعضی ها داشتن خونه هارو که داشتن می سوختن خاموش می کردن . بعد از گرفتن روستا رفتم سمت خونه آقای آرتور . دیدم خونه سالم رفتم جلو تمام بدنم لرزید دره خونه تیکه تیکه شده بود با شمشیر یواش رفتو دیدم داخل خونه نابود شده چشم خود به کف زمین دیدم آقای آرتور خانم مارا افتادن زمین خو.ن دور تا دورشو گرفته . اونا مرده بود ترس تمام وجودمو گرفته بود . با خودم گفتم نه نه این امکان نداره نه اشک تو چشمم جمع شد . یهو جودی امد یادم امد رفتم سمت اتاق جودی رفتم هر کاری کردم در باز نشد باز تلاش کردم انگار پشته در یه مانع بود یه زره از درو باز کردم یه صندلی پشت در بود اتاق خالی بود کف زمین نگاه کردم دیدم چند لکه خو.ن روی زمینه بود رده خون تا کمد جودی بود رفتم جلو کمد.........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گزارشم کنی آوارت میکنم
ARIA
| 59 دقیقه پیش
😳😳😳😳😳 خیلی اوضاع خیته
مسئولیتش گردن نمیگیگیرم
«داداش مگه تو قضیه دستی داشتی؟که بخوای مسئولیتی قبول کنی😶
اممممممم راست میگی
بیخیال
آره دست از پا خطا کرد بهم بگو زندگی برای نمیزارم😁
😳 یا ابوالفضل
چی شد
منظور؟؟؟؟
عالی داش💜
مرسی ♥️♥️♥️♥️
عالی بود
مرسی ♥️♥️♥️
😮😮😮😮 عالیییییییییییییییییییییی 😍😘😍😍😘😍😍😘😍😍😍😍😍
مرسی♥️♥️♥️♥️♥️
عشقی
سلام داوش چطوری؟ 😂
امممممممممم خوبم چطوری
منم خوبم چه خبرا
دیگه میم منتشر نمیکنی نه☹️
اممممم نه یه مدت نمی زارم شاید اینده نزدیک گذاشتم ولی الان
بزار بزار 🤓😄
♥️♥️♥️♥️♥️