10 اسلاید صحیح/غلط توسط: علیرضا انتشار: 3 سال پیش 27 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
مرینت قبلاً گفتم بازم میگم تو مقصر نیستی میدونی که اگه بیشتر از این اتفاق ها بیوفته علا.قه من به تو کم نمیشه. پریدم بغ.لش پاهام دور کمرش حلقه کردم و گفتم بی نظیری. اونم منو گرفت و میچرخوند سرم گیج رفت منو گذاشت روی تخت اومد روم و قلقلکم داد گفتم علیرضا بس کن دارم می.میرم از خنده.گفت نه میخوام برام بیشتر بخندی.چند دقیقه توی بغلش بودم و همینطور قلقلکم میداد گفتم علیرضا بخاطر من بس کن خواهش میکنم.دیگه قلقلکم نداد ولی هنوز توی بغ.لش بودم گفت من قربون خنده ات بشم عزیزم.همینطور که بغ.لش بودم سریع سرشو به سمت خودم کشیدم و بوسی.دمش همینجوری که میب.وسیدمش منو بلند کرد و خوابوند خودشم کنارم خوابید و بغ.لم کرد ل.ب هامونو از هم جدا کردیم و خوابیدیم،صبح علیرضا بیدارم کرد و رسوندم مدرسه توی کلاس بچه ها دورم جمع شدن آلیا گفت مرینت علیرضا تورو رسوند پس راب.طه شما درست شد؟ گفتم آره دیشب هم با هم خوشگذروندیم. بعد از مدرسه علیرضا اومد دنبالم و رفتیم خونه پدربزرگ اونجا بود بعد از ناهار پدربزرگ گفت علیرضا شورای محافظین ازم خواستن تا تورو به گروه محافظین کهکشان دعوت کنم.علیرضا گفت پدربزرگ منظورت اینه من یه محافظ میشم؟گفت نه به این زودی تو اول کارآموز میشی بعد از آموزش ها محافظ میشی.
اگه علیرضا بره من چیکار کنم من بهترین هارو براش میخوام ولی اینطوری از هم دور میشیم...از دید علیرضا... به مرینت نگاه کردم و گفتم پدربزرگ اگه اشکالی نداره یکم بهم زمان بدین. موافقت کرد رفتم روی مبل نشستم و فکر کردم اگه برم مرینت تنها میشه من اونو دوست دارم نمیخوام رهاش کنم اگه نرم هم اتفاقای زیادی میفته،بعد از کلی فکر کردن رفتم پیش پدربزرگ که بهش بگم چه تصمیمی گرفتم... از دید مرینت... علیرضا اومد که تصمیمش رو بگه دل توی دلم نبود که بفهمم چیکار میکنه پدربزرگ گفت خب تصمیمت چیه؟علیرضا نفس عمیقی کشید و گفت تصمیم گرفتم،پیش مرینت بمونم و دعوتتون رو رد کنم میخوام با مرینت زندگی کنم.علیرضا چرخید و منو بغ.ل کرد چند ثانیه تو ب.غل هم بودیم بعد گفت با اجازه شما عمو،زن عمو و پدربزرگ.نشست روی زمین و از توی جیبش یه جعبه بیرون آورد گفت مرینت میخوام با این کارم همه چیزو عوض کنم، جعبه رو باز کرد داخلش یه حلقه بود گفت با من ازد.واج می کنی؟ دستمو جلوی دهنم گذاشتم به پدر و مادرم نگاه کردم موافقتشونو با سر نشون دادن گفتم بله علیرضا بله.حلقه رو توی دستم کرد و بغلم کرد پدربزرگ گفت علیرضا پسرم بهت افتخار میکنم مطمئنم پدر و مادرت هم اگه بودن مثل من خوشحال میشدن و بهت افتخار می کردن...از دید علیرضا... مرینت دستمو گرفت و برد توی اتاقش اونقدر سریع که نزدیک بود بیفتم در اتاق رو قفل کرد و به حلقه نگاه میکرد گفتم مرینت چیزی شده؟گفت میدونی همیشه آرزوی دیدن امروز رو داشتم.گفتم راستش میخواستم توی جشن تولدت اینکارو بکنم ولی اون اتفاق افتاد.گفت متأسفم.رفتم نزدیکش روبروش ایستادم سرش پایین بود دست گذاشتم زیر ب.غلش و بلندش کردم گفتم دیگه تموم شد دیگه شدی نام.زدم.
گذاشتمش زمین گفت میدونی که دوست دارم درسته؟گفتم تو هم میدونی که عا.شق و دیو.ونتم درسته؟دست گذاشت روی گونم و سرشو بهم نزدیک کرد گفت چه نام.زدم باشی چه دوست پ.سرم من عاشق.تم.لب.مو بو.سید منم همراهیش میکردم بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم وقتی رفتیم پایین زن عمو گفت خب چیکار کردین بگین ما هم بدونیم. مرینت یکم دستپاچه شد و گفت خب آم راستش ما چیزه عه.گفتم یکم درباره آیندمون حرف زدیم و تصمیماتی هم گرفتیم.دست مرینت رو گرفتم تا آروم بشه با چشم های دریاییش بهم نگاه کرد و لبخندی زد...از دید مرینت... خیلی خوب بود علیرضا میتونه استرس رو تحمل کنه یهو مادرم گفت چه تصمیماتی گرفتین؟خیلی ترسیدم علیرضا اون حرف رو از خودش در آورد حالا با این میخواد چیکار کنه گفت تصمیم گرفتیم دانشگاه کجا بریم کجا زندگی کنیم و از اینجور چیزا.مادرم گفت حالا کجا میخوایید برید؟گفت اگه میشه اینو بعداً بگیم.ترسم از بین رفت خدایا علیرضا فوقالعادست چطور اینقدر سریع فکر میکنه گفت اگه اشکال نداره من و مرینت بریم یه دوری بزنیم؟ما رفتیم بیرون و کلی خوشگذروندیم شب برگشتیم خونه خسته و بی حال بودیم هر دو افتادیم روی تخت و خوابمون برد،صبح بیدار شدم که برم مدرسه خیلی خسته بودم مطمئنم وضع علیرضا از من بدتره بلند شدم دیدم علیرضا نیست رفتم پایین دیدم یکی توی آشپزخونه است گفتم مادر نمیدونی علیرضا کجاس؟گفت از کی تا حالا من شدم مادرت؟از خجالت آب شدم اون علیرضا بود رفتم پیشش دیدم داره صبحونه آماده میکنه تا کنارش وایسادم سرمو بو.سید و گفت خوب خوابیدی؟گفتم اگه میتونستم تا شب بخوابم بهتر میشد. خندید و گفت خب دیگه تا صبحونه آماده شده لباستو عوض کن.رفتم لباس عوض کردم خواستم کیفم رو بردارم ولی پیداش نکردم گفتم علیرضا جونم کیف منو ندیدی؟گفت قربونت برم کیفت آماده اینجاست.رفتم پایین گفتم علیرضا تو چقدر خوبی خسته تر از من بودی بیدار شدی صبحونه درست کردی و کیف منو آماده چرا تو اینقدر خوبی آخه.
علیرضا سرشو انداخته بود پایین و از خجالت چیزی نمیگفت سرشو آوردم بالا و گفتم علیرضا قبلاً دوست پس.رم بودی ازم خجالت می کشیدی چیزی نمیگفتم ولی الان نام.زدمی،چرا خجالت می کشی آخه؟گفت چون من عادت ندارم کسی ازم تعریف کنه. ب.غلش کردم ل.بشو بو.سیدم و منو رسوند مدرسه تا دم در همراهم اومد یهو سرمو بو.سید و گفت مرینت جونم مواظب خودت باش.گفتم تو هم همینطور عز.یزم. رفتم داخل کلاس به محض ورودم همه ریختن سرم دستمو که حلقه توش بود پشت سرم قایم کردم رز گفت چطور شده علیرضا بهت میگه مرینت جونم؟ گفتم عه خب دوستم داره میگه.آلیا گفت مرینت معلومه داری یه چیزی رو پنهان میکنی.گفتم نه بابا چیزی پنهان نمیکنم.میلن گفت مطمئنی مرینت چون داری از استرس میمی.ری.یهو جولیکا از پشت سرم گفت مرینت این چیه توی دستت؟سریع برگشتم دستمو گرفتم و گفتم چیز خاصی نیست.آلیا به زور دستمو باز کرد و گفت بچه ها این یه حلقه است.همه بچه ها خوشحالی میکردن گفتم مگه میشه یه چیزی از دست شما پنهان باشه.بعد از مدرسه دم در ایستاده بودم ولی همه بچه ها هم کنارم بودن علیرضا اومد گفت چی شده همه دم در ایستادن؟آلیا گفت چیزی نشده علیرضا نام.زدت رو بردار و برو.علیرضا تعجب کرده بود گفت مرینت چیزی هست که اونا خبر نداشته باشن؟گفتم چیکار کنم نمیشه چیزی رو ازشون پنهان کرد.گفت اشکالی نداره بالاخره یه روزی میفهمیدن،حالا بیا بریم عز.یزم.سوار ماشین شدیم ولی ماشین رو روشن نکرد چند ثانیه که گذشت گفتم علیرضا اتفاقی افتاده؟ بغضش ترکید و گفت پدربزرگ،دوباره به محافظین ملحق شده و دیگه قرار نیست برگرده میبینی باز تنها شدم.سرشو گرفتم اشکاشو پاک کردم و گفتم علیرضا جونم قربونت برم من نمیذارم تنها بشی تو میای پیش ما زندگی میکنی.گفت نه مرینت من دیگه مزاحم شما نمیشم این چند روز هم نباید میموندم برمیگردم خونه.
چیزی نگفتم فقط گونه اش رو بو.سیدم و منو رسوند خونه خودش هم رفت لباس عوض کردم و رفتم پیش پدر و مادرم قضیه رو گفتم پدرم گفت مرینت تو میخوای چیکار کنی؟گفتم اگه اشکال نداره میخوام با اون زندگی کنم تا تنها نباشه خب من نام.زدشم. پدر و مادرم موافقت کردند و من وسایلم رو جمع کردم ولی چیزی به علیرضا نگفتم...از دید علیرضا...توی خونه نشسته بودم و به جای پدربزرگ نگاه میکردم باورم نمیشد که دیگه نمیبینمش بی اختیار اشک هام شروع به ریخته شدن کرد که صدای زنگ در اومد سریع اشک هامو پاک کردم توی آینه خودمو مرتب کردم رفتم در رو باز کردم دیدم مرینت با یه چمدون جلوم ایستاده...از دید مرینت... تصمیم گرفتم قبل از اینکه در باز بشه با یه لبخند بهش نگاه کنم ولی وقتی چهره غمگین و چشم های قرمزش رو دیدم لبخندم محو شد گفتم علیرضا گریه کردی؟گفت نه فقط یکم خسته بودم.صداش گرفته بود کاملا پیداست زیاد گریه کرده برای اینکه خوشحالش کنم گفتم علیرضا اومدم با تو زندگی کنم.چشم هاش کاملا باز کرد خیلی خوشحال شد ولی بعد گفت پدر و مادرت چی اونا موافقن؟نکنه بدون اجازه اونا اومدی؟مرینت اگه بدون اجازه اونا اومدی بیا برسونمت خودم هم همه چیزو گردن میگیرم.وای خدا چرا اینقدر خوبه این پسر اگه تازه باهاش آشنا شده بودم باز عاش.قش میشدم گفتم نه علیرضا نترس اونا موافقت کردن.یکم بغض کردم و گفتم فکر میکردم اینکه میام پیشت زندگی کنم خوشحالت کنه ولی مثل اینکه اشتباه میکردم.گفت مرینت داری شوخی میکنی مگه نه من توی یه روز عادی هم که تورو میبینم از خوشحالی بال در میارم حالا اینکه قراره با من زندگی کنی به کنار.اومد ب.غلم کرد و گفت مرینت نمیدونم الان چطور از خوشحالی نمر.دم،ولی مرینت تو مطمئنی که میتونی با من زندگی کنی و مشکلی نداری که توی خونه فقط من و تو هستیم؟منظورشو فهمیدم گفتم علیرضا من و تو نام.زدیم من تنها مشکلی که دارم بی اعتمادی توئه.
گفت مرینت جونم این چه حرفیه من حاضرم جونم رو بهت بدم چه برسه اعتماد.کمکم کرد وسایلم رو بزارم توی کمد وقتی گفت کجا میخوابی زیر چشمی به صورت عصبانی نگاهش کردم و گفتم یعنی نمیدونی؟فکر کنم میخواست اذیتم کنه گفت خب من از کجا بدونم.گفتم من توی ب.غل تو میخوابم حالا تو میخوای هر جای دنیا که میخوای باش.خیلی با این حرفم خوشحال شد اومد جلو بغ.لم کرد در گوشم گفت من توی قلب تو میخوابم عز.یز دلم. صورتمو بهش نزدیک کردم مو هامو برد پشت گوشم منم طاقت نیاوردم و ل.بشو بو.سیدم همراهیم کرد بعد از چند دقیقه جدا شدیم و توی بغل هم خوابیدیم،صبح من رو رسوند مدرسه دبیر گفت هفته دیگه امتحان های پایانی شروع میشه و باید خودتونو برای سال آخر تحصیلی آماده کنید. برگشتم خونه همه چیز رو به علیرضا گفتم اون درسش خیلی خوب بود علاوه بر درس های خودش به منم آموزش میداد خدای من علیرضای من عالیه بی نظیره، امتحانات تموم شد با علیرضا رفتم کارنامه رو بگیرم اونجا یه پسر بود که یه جوری بهم نگاه میکرد علیرضا اینو فهمید و منو به خودش چ.سبوند وقتی بهش نگاه کردم گفت نگران نباش عز.یزم بهترین نمره رو میگیری.همینطور هم شد بهترین نمره کلاس رو گرفتم وقتی خواستم برگردم علیرضا گفت من چند دقیقه دیگه میام.کلید ماشین رو بهم داد منم رفتم چند دقیقه بعد علیرضا اومد رفتیم خونه کلی خوابیدیم آخه این چند مدت خیلی درس خوندیم مخصوصا علیرضا که به من هم آموزش میداده بیدار شدم دیدم علیرضا هنوز خوابه بیچاره حق هم داره خسته است رفتم یه کیک خوشمزه درست کردم با مزه توت فرنگی خوراکی مورد علاقه اش حدود دو ساعت بعد بیدارش کردم گفت چی شده فضایی ها حمله کردن؟بی اختیار خنده ام گرفت گفتم نه عز.یزم هیچ خبری از فضایی ها نیست.گفت آها.و دوباره خوابید گفتم علیرضا داری منو ناراحت میکنی.یهو بیدار شد و ب.غلم کرد گفت نه مرینت دیگه نه دیگه نمیخوام ناراحتی تورو ببینم.
منم بغ.لش کردم و گفتم عز.یز دلم بیا بریم برات یه چیزی درست کردم مطمئنم دوست داری.گفت مرینت تو هر چیزی درست کنی من دوست دارم.رفتیم پایین گفتم بشین روی صندلی.نشست وقتی کیک رو آوردم با تعجب و چشم های باز به کیک نگاه میکرد بعد به من گفت مرینت.دست گذاشتم روی دستش و گفتم علیرضا چیزی نگو تو این مدت خیلی خسته شدی حالا نوبت منه.اونم دست های منو نوازش کرد و ب.غلم کرد بعد منو نشوند روی پای خودش و کیک بهم داد که بخورم منم فکری کردم چنگال رو برداشتم و به اون کیک دادم،هر دو داشتیم به هم کیک میدادیم...از دید علیرضا... سال تحصیلی جدید شروع شد آخرین سال تحصیلی من و مرینت برای همین موقعی که مرینت رفت کارنامه بگیره من خودم رو توی اون مدرسه ثبت نام کردم ولی چیزی به مرینت نگفتم یه روز هم رفتم پرونده ام رو از مدرسه قبلیم برداشتم،مرینت رو رسوندم مدرسه اومد ب.غلم و گفت عز.یزم ظهر میبینمت.گفتم حالا شاید زودتر دیدی.گفت منظورت چیه؟گفتم هیچی همینجوری گفتم.مرینت رفت داخل کلاسش منم پرونده ام رو به مدیر دادم گفت پشت کلاس وایسا تا بیام و معرفیتون کنم.پشت کلاس وایسادم که پسر دیگه هم بود اون روز وقتی اومدیم کارنامه مرینت رو بگیریم این پسر یه جوری به مرینت نگاه میکرد مدیر اومد و گفت هر وقت گفتم بیایید داخل...از دید مرینت...داشتم با بچه ها حرف میزدم که مدیر اومد داخل گفت دو دانش آموز جدید داریم خب یکیتون بیاد.
داخل یه پسر اومد گفت من لوکا چشیر هستم از آشنایی با شما خوشبختم.این همون پسری بود که توی روزی که اومدم کارنامه ام رو بگیرم یه جوری بهم نگاه میکرد مدیر گفت بسیار خوب میتونی بشینی قبل از نشستنش زیر چشمی بهم نگاه کرد و ازم رد شد مدیر گفت خوب دانش آموز جدید بعدی،بیا داخل.از چیزی که دیدم رنگم پرید علیرضا؟اینجا؟توی این مدرسه؟ با همون چشم های معصوم و لبخند همیشگیش که پشتش درد های زیادی پنهانه به همه جای کلاس نگاه کرد تا چشمش به من افتاد لبخندش رو بیشتر کرد منم بی اختیار جواب لبخندش رو دادم گفت من علیرضا دانزالسکی هستم از آشنایی با شما خوشبختم.مدیر گفت خیل خوب میتونی بشینی.علیرضا دقیقا نیمکت پشت سر من مینشست بعد از زنگ اول دنبال صبحونه ام میگشتم که دستی روی شونه ام احساس کردم برگشتم اون علیرضا بود گفت دنبال چیزی میگردی؟گفتم آره صبحونه ام رو پیدا نمیکنم.از پشت سرش صبحونه ام رو بیرون آورد و گفت امروز یادت رفت صبحونه ببری منم آوردمش.گفتم ممنونم علیرضا.گفت دیگه بهم نمیگی عز.یزم. گفتم چرا میگم فقط توی شوک هستم که اینجا چیکار میکنی؟گفت میخواستم سال آخر تحصیلیم رو با تو بگذرونم،ببینم نکنه اشتباهی کردم؟پریدم ب.غلش و گفتم نه نه علیرضا اصلا اشتباه نکردی راستش منم دوست داشتم امسال رو با هم بگذرونیم.همینطور که بغ.لش بودم سرمو بو.سید و گفت کافی بود ازم بخوای.آلیا گفت ببخشیدا ما هم اینجاییم.تازه یادم اومده بود بقیه هم توی کلاس هستن اومدن دورمون جمع شدن همه میخواستن بدونن علیرضا چرا اومده این مدرسه اونم بهشون جواب داد بعد از مدرسه کیف من رو گرفت و گفت بیا بریم خونه مرینت.سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه وقتی رسیدیم خواستم برم توی آشپز خونه تا ناهار درست کنم که گفت کجا میری؟گفتم میرم ناهار درست کنم.گفت مرینت تو تازه از مدرسه برگشتی خسته هستی برای همین از بیرون سفارش دادم کم کم میرسه.گفتم علیرضا باز داری عل.اقه ات رو بهم ثابت میکنی اون از مدرسه اینم از ناهار.اومد جلو ب.غلم کرد و گفت من دیگه کی رو دارم که بهش عل.اقه داشته باشم غیر از تو قربونت برم.با این حرفش چشمم برقی زد پریدم بغ.لش و بو.سیدمش.
یکی در زد علیرضا در رو باز کرد تازه فهمیدم غذا پیتزا سفارش داده علیرضا میز رو آماده کرد و گفت مرینت جونم؟عز.یزم کجایی؟گفتم دارم وسایلم رو میزارم چیزی شده؟گفت نه قربونت برم فقط میز آماده است بیا غذا بخور تا ضعف نکردی.رفتم کنار علیرضا نشستم داشت با لبخند به من نگاه میکرد و گفت شروع کن.شروع کردم حین خودن یاد یه چیزی افتادم گفتم علیرضا قلبت دیگه درد نمیگیره مثل قبلا؟ لبخند قشنگش آروم و آروم محو شد دستشو روی قلبش گذاشت و چیزی نگفت گفتم ببخشید اگه ناراحتت کردم.گفت تو منو ناراحت نکردی ولی با این حرفی که قراره بزنم تو قراره ناراحت بشی و باعث میشه منم درد بکشم. وقتی فهمیدم ناراحتی من برای علیرضا درده پس سعی کردم تا ناراحت نشم اون یه جعبه قرص گذاشت روی میز گفتم این چیه؟گفت قرص برای درد قلبم.گفتم منظورت چیه؟گفت وقتی آخرین بار از بیمارستان مرخص شدم دکتر گفت قلبت خیلی ضعیف شده و ممکنه با یه ناراحتی شدید سک.ته کنی ولی این قرص ها قلبتو ایمن میکنه مثل یه سپر محافظ ولی عواقب داره شاید هیچوقت نتونی بچه دار بشی،از اون موقع تا حالا قرص هارو دارم ولی اصلا استفاده نکردم اونم بخاطر تو.گفتم من؟گفت همیشه میدیدم وقتی تو بچه های کوچیک رو میدیدی خوشحال میشدی و اونارو دوست داشتی منم به این باور رسیدم که تو دوست داری مادر بشی پس قرص هارو استفاده نکردم.اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود علیرضا تو هر روز بهتر و بی نظیر تر میشی انگار تو انسان نیستی تو یه فرشته ای که فقط رشد میکنه و شبیه انسان هاست.از رو صندلی بلند شدم و روی پاهاش نشستم سرشو گرفتم و گفتم میبینی من ناراحت نیستم لبخندی زد اما نذاشتم حرفی بزنه انگشتم رو به نشونه سکوت گرفتم چشم هامو بستم و آروم ل.بشو بو.سیدم بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم و گفتم علیرضا میشه بریم بخوابیم؟
دست هاشو دورم کرد و بلندم کرد و برد روی تخت خوابوند هنوز هم من داشتم میبو سیدمش کنارم خوابید و ب.غلم کرد محکم منو گرفته بود و همراهیم میکرد که توی همین حین خوابمون برد،بیدار شدم یه تکون خوردم و باعث شد ل.بم به ل.ب علیرضا فشرده بشه علیرضا بیدار شد من سریع خودمو به خواب زدم اون بیدار شد و سرمو بوسید گفت قربونت برم عز.یز دلم.رفت بیرون از اتاق منم از فرصت استفاده کردم تا یکم باهاش شوخی کنم آروم رفتم دنبالش دیدم رفت توی آشپز خونه داشت آب میخورد دست گذاشتم روی گردنش و دست دیگرمو مثل اس.لحه روی کمرش گذاشتم صدامو عوض کردم و گفتم شنیدم یه دختر اینجاست.گفت خواهش میکنم به مرینت کاری نداشته باش اون تمام سرمایه و دارایی منه هر چی بخوای بهت میدم ولی با مرینت کاری نداشته باش.بی اختیار دستمو برداشتم اونو چرخوندم دیدم آروم داره اشک میریزه ب.غلش کردم و گفتم متأسفم.چیزی نگفت فقط محکم منو ب.غل کرده بود رفت غذا درست کرد ولی نذاشت کمکش کنم اصلا حرف نمیزد بعد از غذا خوابم میومد این موضوع رو فهمید اومد ب.غلم کرد و گذاشت روی تخت منم ب.غلش خوابیدم،صبح بیدار شدم که برم مدرسه علیرضا همه چیزو آماده کرده بود ولی خودش کیفش رو نیاورد سوار ماشین شدیم توی راه یه کاغذ گذاشت کف دستم نوشته بود مرینت جونم قربونت برم من امروز یکم حالم خوب نیست بعد از مدرسه بیرون منتظرتم دوست دارم.بهش نگاه کردم داشت زیر چشمی با چشمان معصوم همیشگیش بهم نگاه میکرد من رو رسوند و رفت، توی مدرسه همه ازم پرسیدن علیرضا کجاست منم فقط بهشون میگفتم حالش خوب نبود زنگ آخر بود رفتم تا کتاب رو از کمدم بردارم هیچکس نبود صدای در اومد اون لوکا بود دانش آموز جدیدی که همراه علیرضا اومد سلام کرد جوابشو دادم بعد از چند ثانیه که سکوت بینمون بود گفت ببخشید مرینت خانم من از شما خوشم اومده از روزی که اومدین کارنامه بگیرین عاش.قتون شدم میشه ما باهم باشیم؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالى بود بعدى رو بنويس
عالی راستی یک نکته حواسم رو به خودش جلب کرد اینکه تو چرا فالوم(دنبال کننده) نیستی وعیچ داستان نه لایک میدی نه نظر
عالی رفیق علی رضا داستانت عالی
های کیوت میشه بری تو مراسم ماما کاربر "•ᏦᎾᎾᏦ" به Xsnow رای بدی؟ 🥺🌧🍓اگه رای دادی بگو فالوت کنم عانجلم🥺🌧🍓
_میجو
خب راستش.......اینکه خودت رو تو داستان بزاری و بتونی بنویسیش خیلی خوبه اما....
به نظرم اینکه از این کارا.......دیگه خودت منظورم رو میفهمی بنویسی به نظرم یکم چیزه......
اما خب به خودت مربوطه ولی بازم خلاقیتت خوبه و به نظرم داستان های قشنگی رو میتونی بنویسی
البته با شخصیت های مرینت و ادرین 😄😄