
امیدوارم خوشتون بیاد
دیگه فکر کردن به گذشته و حسرت خوردن کافی بود بلند شدم.میخواستم برم پیش پدرم تا باهاش اتمام حجت کنم.بهش بگم تموم حرفایی که این مدت نتونسته بودم بگم.به سمت اتاقش رفتم.پله هارو دوتا یکی کوبشی رد کردم.محکم به در اتاقش تقه ای زدم بلند و رسا گفت بیاتو. وارد شدم داشت با وسایلش وَر میرفتو منو نگاه نمیکرد گفتم:میخوام باهاتون حرف بزنم.پدرـ میشنوم.ـ اون روز وقتی اومدم تو این اتاق یه دریچه باز بود و کلی نور که ازش میومد. وارد دریچه شدم و عزیزترین کس زندگیمو درحال جون دادن دیدم،تبدیل شد.....به مرینت...دختری که برای من فقط یه دوست بود((یهو پدرم دست از کار کشیدو به سمتم برگشت ))
اون لحظه متوجه چشماش مجذوب کنندش شدم که داشت بسته میشد و فرصتی برای باز بودن نداشت.ناخودآگاه آدرین شدم، آدرینی که وقتی فهمید مامانش مُرده کلی زار زد اما اون موقع گریه نکردم،ناله نکردم،صدای قلبمو شنیدم که داشت به آتیش کشیده میشد. صدای ذره ذره خورد شدنشو شنیدم.هنوز صدای ناله های قبل از مرگش تو گوشمه.وقتی به سمتش رفتم سریع بغلش کردم تو بغل من آخرین نفساشو کشید.((کمی مکث کردم)) تو بغل من و به خاطر من.....جون داد.همه ی اینارو گفتم که بدونی با آوردن هر دخ.تری یا تحت فشار گذاشتن من نمیتونی وادارم کنی فراموشش کنم.من اونو کنار خودم حس میکنم. باهاش حرف میزنم،((دستمو رو قل.بم گذاشتم))
((دستمو رو قل.بم گذاشتم))این د.ل من هرلحظه با فکر کردن به اونه که یه بار دیگه قدرت تپش پیدا میکنه. وقتی قراره تو شرکت تصمیمای بزرگ بگیریم، فکرکردن به اونه که منو متمرکز میکنه...من باهاش زندگی میکنم.درکم کن...شدم مث تو یادته وقتی مامان رفت چه حالی شدی؟من الان اونجوریم....((بعد از چندثانیه تفکر شروع به صحبت کرد)) ـ دنیا بدون ع.ش.ق جای قشنگی نیست...احساستو درک میکنم...باور کن قصد اذیت کردنتو نداشتم فقط میخواستم یه کاری کنم کمتر بهش فکر کنی...اما اگر آزارت میده انجامش نمیدم.((بعد منو در آغ.وش کشید)) از هم جدا شدیم میخواستم از اتاقش بیرون بیام که چشمم رو یکی از مکعب های شیشه ای ثابت موند.توش یه گردنبند زرشکی بود.گردنبندی با شکل علامت یین و یانگ.انگار یه جا دیده بودمش...
فکر کن یکم دیگه آهانن فهمیدم.همون موقع نا خودآگاه گفتم آهان بابام با تعجب نگام کرد.به گردنبند اشاره کردمو گفتم: اینو شما از کجا پیدا کردین؟گفت:مال همون روزه از گردن مرینت افتاده بود منم گذاشتمش اینجا تا با دیدنش یادم نره باید ازش تشکر کنم. ـ میشه یه لحظه بدینش بهم؟ و تمومیــــد😂 چالش:به نظرتون این گردنبند میتونه همه چیزو تغییر بده؟چه تغییری؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج.چ : اگ نویسنده بخواد یه سنگ کوچولو هم میتونه همه چیز رو تغیر بده😐 بله عزیزجان حالا هم برو پارت بعد و بنویس تا با اینجا دق نکردیم😐😂
ممنونم.کاملا درسته.چشم الان میزارمش.سه روزه دارم راجبش فکر میکنم.😂😜😐💜
ج چ:آره..اما تغییرش دست نویسندس:/😐❤
😂😚
عالییییی^^🍓🍭
منونم عاجو♥
عالی بود موفق باشی💜
ممنونم.همچنین
عالییی بودد مثل همیشه😄👌👌👌
ج چ : اره میتونه بنظرم ولی تغییر شو خودت دیگه باید بنویسی😅😇
متشکرم
خیلی زیبا بود
ج.چ : آره . ولی چه تغیری دیگه نویسنده میدونه 😊
متشکرم♥
عالیییی
ج ج : میتونه تغییر بده اما دیگه اون به خودش مربوطه
تنکس😉
عالی
تنکیو😉
واقعا قشنگ بود ادامه بده
متشکرم.حتما