
بلا فاصله بعد از دیدن نور به سمتش دویدم.. سخت نبود که تشخیص بدم اون از جایی در نزدیکی خونهی مرینت اینا میاد.. بیخیال این یکی آدرین و بحث مزخرف.. وقتش بود که عشقم رو نجات بدم [البته اگه توی دردسر افتاده باشه].. نمیدونم چطوری فاصلهی نیم ساعته رو دویدم.. انگار زمان برام متوقف شده بود.. قلبم مدام پشت سر هم به سینهم میکوبید.. استرس.. استرس همه چیز رو بدتر میکرد... احساس میکردم سرم داره گیج میره.. خیابون پیش روم انگار شیب رو به بالا گرفته بود (((این چیزا بخاطر سرگیجهشه وگرنه خیابون صاف و مستقیمه))) هر چی میدویدم به بالاش نمیرسیدم.. دنیا دور سرم میچرخید... روی دو زانو افتادم و فریاد زدم (مرینــــــــــت) حالم خوب نبود.. اما نمیتونستم دست روی دست بزارم تا اون رو از دست بدم... شاید واقعا اتفاقی نیافتاده بود..
شاید همهی این ها نگرانیهای بی مورد و الکی بود.. اما ترجیح میدادم با این حال بدم برسم اونجا و اتفاقی نیافتاده باشه، تا به اونجا نرم و عشقم رو برای همیشه از دست بدم... باید هر طور شده بود به اونجا میرسیدم.. بلند شدم و روی پاهام ایستادم.. دویدم.. فقط دویدم.. اون نور بیش از حد من رو ترسونده بود.. چیز ترسناک تر این بود که هنوز هم اونجا بود! نمیتونستم جلوم رو ببینم.. نور توی چشمم میخورد و باعث میشد که مجبور بشم پلکهام رو روی هم فشار بدم.. بدون اینکه بدونم دارم دقیقا کجا میرم میدویدم.. بعد احساس کردم نور خاموش شده.. ایستادم.. چشمهام رو آروم باز کردم.. نگاهی به اطراف و بعد به پشت سرم انداختم... به محض نگاه کردن به عقب مجبور شدم دستم رو جلوی چشمهام بگیرم.. نور مثل دیوار عظیمی اونجا ایستاده بود.. و من ازش رد شده بودم!
واردش شده بودم.. میتونستم گوی بزرگ نورانیای رو ببینم که الان داخلش قراد داشتم... نگاهم رو به اطراف چرخوندم و دنبال مکانی آشنا گشتم.. پیداش کردم! خونهی مرینت... انگار توی مرکز گوی قرار گرفت بود.. توی اون گوی سکوتی عجیب و در عین حال ترسناک حاکم بود... بر خلاف بیرونش، درونش هیچ آدمی [به جز من] نبود! اونا کجا رفته بودن؟ مرینت کجا بود؟ ترسیده و نگران به سمت خونهی مرینت حرکت کردم... در رو با فشار کمی باز کردم... همه جا سوت و کور بود... هیچ صدایی نبود.. هیچ آدمی نبود.. چه اتفاقی افتاده بود؟ سکوت، آرامش عجیبی بهم داده بود... دوست داشتم این حال ادامه پیدا کنه.. اما نه! نمی شد! باید مرینت رو پیدا میکردم! آروم در دیگهای رو باز کردم و از پلهها بالا رفتم (((هنوز توی خونهی مرینت ایناست)))... کجا میتونستن باشن؟
شاید بد نبود به اتاق مرینت هم یه سری میزدم.. شاید اونجان.. انگار نمیتونستم سریع تر حرکت کنم.. انگار نیرویی وادارم میکرد به آهسته ترین شکل ممکن حرکت کنم.. از پلهها بالا رفتم.. کمی بعد به اتاق مرینت رسیدم... در رو باز کردم و داخلش شدم.. چرا اینطوری شده بود؟! انگار اتاق متعلق به شخص دیگهایه.. شخصی که هنوز خیلی کوچیکه... شاید یه دختربچهی کوچیک.. توی اتاق دو نفر رو دیدم.. دو تا دختر.. یکیشون مرینت بود و اون یکی.. اون رو نمیشناختم.. **از زبون مرینت** بعد از اینکه آدرین من رو جلوی خونه گذاشت و رفت تا مدتی فقط به خیابونی که آدرین طی کرده بود خیره شدم.. حس میکردم شهامت این رو ندارم که دوباره وارد قنادی بشم و دوباره با مامان و بابام رو به رو بشم.. مامان و بابایی که من رو نمیشناختن! چی بهشون میگفتم؟
نمیتونستم که بگم دخترتونم.. میتونستم؟ هوفففف... اصلا هر چه بادا باد.. در رو باز کردم و داخل شدم... منتظر شدم تا مشتری بیرون بره... بعد مقابل مامان ایستادم.. با تعجب بهم خیره شده بود... بابا هم اومد و به جمع متحیر ها پیوست😐.. چیکار میتونستم بکنم؟ گفتم (من.. مرینتم.. امم..) دستهام عرق کرده بودن.. چیکار باید میکردم😓.. مامان گفت (خب مرینت.. چیزی نیاز داری؟) _(آره.. راستش.. من میخواستم بدونم که اون اتاق بالا... مال کیه؟) اصلا نمیدونستم بین این همه سوال چرا این رو پرسیدم.. حالا اگه بهم میگفت من چرا اصلا رفتم توی اون اتاق چی باید بهش میگفتم؟ مامان هنوز هم متعجب نگاهم میکرد.. بعد از این حرفم انگار کمی ناراحت شده باشه.. بعد صدایی از پشت سرم اومد ( من بهت میگم! اون مال من بوده!) سرم رو برگردوندم.. یه دختر اونجا بود.. یه دختر که.. خیلی شبیه من بود! با این تفاوت که موهاش یک دست سفید بودن.. سفید سفید.. اون کی بود؟ لبخندی روی لبش نشست.. لبخندی که بیشتر به لبخند شیطانی میخورد تا نشان گر شادی.. نگاهی به مامان انداختم که داشت وحشت زده اون دختر رو نگاه میکرد.. بعد با حالت التماس گفت (لطفا بریجت.. لطفا..) بریجت؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
مرسی😚
بعدی چی شد😩
هوف.. ۶ اسلاید نوشتم امروز😐❤
خودت گفتی طولانی ش کن وگرنه میزاشتمش..
الان میرم میزارمش
چرا تستچی اینطوری میکنه؟😐
پیامهایی که قبلا پایین بود اومدن بالا.. بالایی ها رفتن پایین..
گمشده p32 (بررسی)
7 سوال صحیح/غلط 0 نظر 0 مرتبه انجام شده 9 ساعت پیش ثبت شده دسترسی: عمومی
تست شما در صف بررسی است. مدت زمان انتظار بررسی بستگی به شلوغی صف بررسی دارد.
گفتم اعلام وضعیت کنم..
🤣😐باش
این روزا خیلی دیر منتشر میکنن مسابقه فک میکنی چه شکلی ام منم منتشر نشده😑
😑💔
هعییی
راستی منتشر شده.. خواستی بیا بخونش
😐❤
چرا پارت بعد رو نمیزاری😩
پارت بعد رو گزاشتم، برو ببین😐❤
جون امروز حالم زیاد خوش نبود😐❤
دارم مینویسمش... احتمال تا فردا بزارم..
😃... (بعد صد سال😐❤.. ناراحت نشی.. شوخی کردم فقط..)
اومدم آی اومدم من😄
خب پس استراحت کن😐
در هین استراحتت هم پارت بعد رو بزار😐
😐❤ (😂)
عالییییییییییییییییییییییی بود
ج چ : من میدونم بریجت دیگه
مرسییییی😘
بله بله درست میفرمایید😂❤
عالی بود;-)
ج چ:دختر تام و سابین:|
مرسی😘
خواهش میکنم;-)
یه سوال.... از کجا فهمیدی؟🤨 (ج چالش😐)
خب اون اتاق مال مرینت بوده دیگه و خب مرینت هم دختر تام و سابین پس اون اتاق دختره اوناس و چون اون هم گفت این اتاق مال منه معنیش اینه که اون دختر تام و سابینه که اون اتاق مال اون هست :-)
😁❤
❤;-)
عاااااااااااااااااااااااالی
جچ:اممممممممم فک کنم دخترخاله مرینته چون تو یه داستان دیگه اسم دخترخاله مرینت بریجت بود
مرسییی😘
من چیکار داستانهای دیگه دارم😅.. ولی مرسی بابت حدست😘 (فقط بخاطر شباهت اسمشون این اسم رو گذاشتم😐❤)
هممممم یه پیشنهاد
تازگیا خیلی موضوع رو طولانی میکنی و هر پارت در مورد یه چیز حرف میزدی مثلا الان درباره رفتن ادرین به خونه مرینت اینا بود درسته اخرش درمورد مرینت هم بودا ولی به نظر من یا طولانی تر کن پارت هارو یا خلاصه کن ادم خسته نشه
همممم... باشه
سعی میکنم
چرا دقیقا تست شخصی شده؟😐
هعییی
چرا سوال رو با سوال جواب میدی من پرسیدم برایت چه.. (یک چی بزار) بعد رفتم نتیجه تو به جای اینکه جواب بدی سوال میپرسی😐
"برایت چه" یعنی چی؟😐
تقسیر کیبورده
خب قرار بوده چی باشه؟
نمیدونم یادم نمیاد😑
😂❤ باشه
البته توی یه دنیای دیگه
بریجیت=مرینت
😅❤ یه جورایی درست میگی...
فقط یه جورایی😐❤