
ناظررررررر منتشرررررر😐❤💚💙💜💛💖
Adrian💚: یا خود خدا😐 الان اگه مرینت دوباره قاطی کنه چی؟! نکنه دوباره خودشو بکوبه اینور و اونور یا اینکه یه حقیقتی فاش بشه بچه پس بیوفته؟!😟 نه... نباید بزارم.. با خنده گفتم: امم.. به نظرم برای امروز کافی باشه خانم دوپنچنگ؛ فکر میکنم بعدا میتونید توضیح بدید😅 / تام: ولی اون باید بفهمه.. بالاخره که باید بدونید / آدرین: بدونیم؟ / سابین: بله... جفتتون باید بدونید.... مرینت سرشو کج کرد و در حالی که سعی میکرد خفشون نکنه گفت: خب میشنوم😒 / آدرین: نه نه نه نه... تا وقتی من هستم نه.. گوش کنید آقای دوپنچنگ مرینت الان حالش خوب نیست و بعد از دیدن شما فکر نمیکنم تحمل یه حقیقت دیگه رو هم داشته باشه پس به نظرم بهتره اول مرخص بشه بعد همه چیز مشخص میشه🙃 همه نگاهی به من کردن و بعد یکمی سکوت تام گفت: باشه... / سابین: ولی من اخه تا کی باید دوریشو تحمل کنم😭 / آدرین: خیلی خیلی ببخشیدا ولی مثل اینکه یادتون رفته این خود شما بودین که اونو به حال خودش رها کردین / مرینت: بسه دیگه اه... شما گمشید برید بیرون. توی بی مغزم به جای اینکه سخنرانی های حماسی کنی گمشو بیا کمکم کن لباسامو عوض کنم بریم خونه😑 / آدرین: ولی آخه هنوز مرخص نشدی... / مرینت: فضولیش به شما نیومده.. بیا اینجا تا اون روی سگم بالا نیومده ها...😑 / تام: چه غلطا... پدر و مادرت اینجان برا چی این کمکت کنه؟! (چرا انقدر مغز من مریضه؟😂😐) مرینت: قبل از اینکه نظر بدید بدونید که آدرین تا الان بارها جونمو نجات داده خودش جای برادرمه😒 (خفه شو بیشعور برادر چیه بزنمت😭😂) آدرین: خب بله ولی.. آینده میتونه تغییر کنه😉 (این جمله معروفه پیشیه ها😹) تام و سابین با نگاه «مرینت بعدا ب حسابت میرسیم» خاصی رفتن بیرون😂 خب.. بازم تنها شدیم..! آدرین: مجبور بودی جلوی اونا بهم بگی بی مغز؟! / مرینت: بی مغزی دیگه / آدرین: مری اونا خانوادتن چرا انقدر بد باهاشون حرف میزنی؟ / مرینت: اینم فضولیش به شما نیومده... یعنی خودت نمیدونی؟ / آدرین: آی دختر تو که دق دادی منو..🙁(اگه یادتون باشه مرینت وایساده بود و داشت موهای پسرمو خشک میکرد😐) با کمک من لباساشو عوض کرد و دوباره اون هودی صورتی دلربا رو پوشید...
صورتم دقیقا این شکلی «😻» شده بود... مرینت که دوزاریش افتاده بود گفت: هوی جوجه، نپری رومون دوباره ازون حرکتا بزنیا.. چون ایندفعه کتک میخوری.... و منی که لب و لوچم آویزون شده بود: باشه😕 (دارم از خنده پاره میشم😂😐) دستشو گرفتم و از در اتاق خارج شدیم.. رفتیم سمت صندوقدار بیمارستان... آدرین: خانم مرینت دوپنچنگ.. دارم میبرمش.. حساب ما چقدر شد؟!😊 / 👵: میشه ۱۰۰ دلار / آدرین: بلههه؟؟ / 👵: گوشتون مشکل داره؟ ۱۰۰ دلار.. / آدرین: کلا دو ساعت اینجا بود.. یه سرم بش زدین، چند تا آمپول رو هم کردین تو سرمش.. ۲ ساعتم اینجا نگهش داشتین... خیلی بشه ۵۰ لیر.. / 👵: یه اتاق دربست در اختیارش بوده و اینکه اینجا انگلستانه... ۱۰۰ دلارو میدی یا زنگ بزنم پلیس؟ / آدرین: من خودم پلیسم خواهر من😂 / مرینت: آدرین چرا مسخره بازی در میاری دیوونه... یه ۱۰۰ دلاری از جیبش درآورد و گذاشت روی پیش خون.. 👵: متشکرم عزیزم😊 آدرین: ولی آخه... دستشو با عصبانیت کرد لای موهام و دنبال خودش کشوند... آدرین: آی آی آییییی / مرینت: خفه لطفا.... از آخ و اوخم چند نفر مشکوک نگاهمون کردن... مرینت خدا بگم چیکارت نکنه😑 Marrinet❤: از در ورودی بردمش بیرون و بعد با حالتی که انگار هولش میدادم موهاشو ول کردم... مشخص بود خیلی عصبانی شده از دستم😂 خدا رحم کنه... اومد سمتم.. چند قدم عقب رفتم... (صحنهای تکراری در تمام داستان ها😐😂) مرینت: غلط خوردم😅 توجهی نکرد و نزدیک شد.. از پشت خوردم به دیوار.. تا اومدم برگردم دستاشو دو طرفم گذاشت و محکم منو گرفت... مرینت: آدرین ببخشید😳 / آدرین: مشکلت با موهای من چیه؟ / مرینت: خیلی کیوتن / آدرین: اگه کیوتن چرا میکشییی / مرینت: برا اینکه واس خاطر ۱۰۰ دلار باش بحث میکردی / آدرین: خب اخه داره ناحق میگه.. / مرینت: دعوا کنی درست میشه؟ / آدرین: نه.. ولی الان بابت موهام تنبیه میشی😑 / مرینت: مثلا چ غلطی میخوای بکنی؟! .. خیلی ریز و آروم صورتشو به صورتم نزدیک کرد... مرینت: آدرین جرعت داری انجامش بده😑 / آدرین: میبینی که دارم.. / مرینت: نکن دیگه... اما فایدهای نداشت.. انقدر جلو اومد که فاصله صورت هامون به ۲ میلیمتر رسید... ای خدا آخه تو یه مکان عمومی جاش نیست پسر خوب😑 مثل همیشه تو اوج نگرانی یهو یه فکری زد به سرم..
مرینت: ادرین؛ فکر نکنم ایوان و کیم اون پشت خوشحال باشن😏 مث چی ترسید و خودشو کشید عقب.. آدرین: کی؟ چی؟ کو؟ کجا؟ / مرینت: گول خوردی😂 (حال میکنین چجوری گند میزنم ب سکانس😂😐) آدرین: بیتر ابد / مرینت: بسه دیگه انقدر زر مفت نزن.. وقتشه بعد این همه سال بفهمم چرا تنها زندگی کردم🙂 / آدرین: غصه نخور دیگه.. / مرینت: باشه خروسک.. راستی تو چرا دستت هنوز انقدر داغه؟ / آدرین: تب داشتم اگه یادت باشه.. تموم نشده ک... / مرینت: الهی😢 / آدرین: ولی مهم نیست اصلا یادم نمونده بود... خوبم / مرینت: 😔بمیرم الهی / آدرین: خدا نکنه... بدو که اینبار واقعا بابامامانت منتظرمونن / مرینت: من با اونا بهشتم نمیام / آدرین: ناز نکن دیگه بانو هزار تا سوال و چرا و کنجکاوی تو سرمه خو بزار بفهمیم دیگه... / مرینت: فقط ب خاطر گل روی تو😑 / آدرین: باش.... وایسا بینم تو الان چی گفتی؟😐 / مرینت: ها؟ من؟ هی..هیچی😅 / آدرین: از دست تو.... دویدیم سوار ماشین اونا شدیم... البته که اصلا دلم نمیخواست ولی چارهای نبود... تام: خب.. دوست دارین بریم یه جای خوب صحبت کنیم یا خونه؟ / مرینت: من با شما بهشتم دلم نمیخواد بیام فقط بگین قضیه چیه / آدرین: مری😑 / مرینت: مری و درد / سابین: سکوووت... میریم ساحل برایتون.. / آدرین: همون ساحل خفنه؟ / تام: بله.. میریم اونجا و حرف میزنیم / مرینت: پوفف😪 ماشین حرکت کرد... به این فکر میکردم که... چرا... واقعا برای چی؟ این خیلی وحشتناکه که یه بچه اینجوری بزرگ بشه و از نظر من هیچ دلیلی حتی قانع کننده نمیتونه عذر موجهی برای این کار بیرحمانه باشه... فکر میکنم هیچی برام مهم نیست... به نظرم هرچیزی هم که بگن من رو قانع نمیکنه🙂 من همیشه ازشون متنفر میمونم... همیشه متنفر! آدرین هم آسیب های زیادی از این موضوع دیده... همین الانم حالش بده... به رونمیاره.. پس حتی اگه به خاطر خودمم ببخشمشون بابت آدرین نمیبخشم🙃 و لوکا... اونم به خاطر همین موضوعات جونشو ار دست داد... حتی نگهبان بی گناه بانک... همش تقصیر اونا بوده😔 حالم از خودم بهم میخوره... یه تنه کلی آدمو ب چخخ دادم😢
کاملا تو خودم بودم که بعد از مدت نسبتا طولانی به ساحل دریا رسیدیم... اگه بخوام حداقل با خودم صادق باشم من عاشق ساحلم😄 بعد از اینکه تام ماشین رو پارک کرد پیاده شدیم... به سمت دریا حرکت کردیم... آدرین: واوو.. نظرت راجب آبتنی چیه😃 / مرینت: احمقانست / آدرین: خیلی ضد حالی / سابین: چه وقت آبتنیه... / تام: بیاید بریم اونجا بشینیم.. و اشاره کرد به یه آلاچیق قرمز.. پس قتلگاهتم خودت انتخاب کردی😎 (جررررر؛ اوه الان برلیان میکشتمون😂😐) همه موافقت کردیم و حرکت کردیم به سمت آلاچیق.. تام و سابین جلو رفتن و من و ادرین چند قدم عقب تر... آدرین: مرینت فقط آرامش خودتو حفظ کن... باشه؟ / مرینت: سعیمو میکنم / آدرین: قول بده... / مرینت: نه دیگه قول نه.. / آدرین: خدا رحم کنه... بعد از رسیدن نشستیم.. کولمو پرت کردم رو زمین.. اعصاب نداشتم: خب میشنوممم / سابین: تحمل شنیدنش رو داری؟🙂 / مرینت: تفره نرید فقط حرف بزنید... / تام: من میگم / سابین: نه.. خودم میگم💔 / تام: باشه😔 / سابین: میدونم هیچ دلیلی قانع کننده نیست برات.. ولی این فرق میکنه.. اینکه ما برای نجات جون خودت مجبور شدیم ترکت کنیم🥺 / مرینت: زرشک.. منم باورم شد خنگول😂😒 / تام: با مادرت درست حرف بزن😠 / مرینت: مادری ک بچشو ول کنه مادر حساب نمیشه آقای نامحترم😡 / آدرین: مرینت ما صحبت کردیم... لطفا آروم باش / مرینت:😡 / سابین: آروم باشید تا بگم... خب راستش... خیلی سال پیش.. وقتی که من یک جوان ۲۰ ساله بودم، تو دانشگاه یه پسری به اسم ریچارد دوست صمیمیم بود... اون و من خیلی صمیمی بودیم و توی خیلی از کارها بهم کمک میکردیم... اما فقط به عنوان خواهر و برادر... ولی متاسفانه این موضوع انقدر ادامه پیدا کرد که کمکم ریچارد به این نتیجه رسید که عاشق منه🥺 یه روز بهم درخواست داد... اما من عاشق برادرش تام بودم... این عشق هم دوطرفه بود و ریچارد فقط برام یه دوست بود.. وقتی اینو بهش گفتم خیلی شکسته و غمگین شد.. اما به رو نیاورد.. از اون روز رابطمون سرد شد.. اون به برادرش حسودی میکرد... با اینکه خیلی تلاش کرد دلم رو به دست بیاره اما نتونست🙂 تا اینکه تام از من خواستگاری کرد.. و من هم پذیرفتم.. اما ریچارد کمکم بدجنس شد😔 دیگه هیچ لطافتی توی وجودش نبود... شروع کرد بدرفتاری با من و برادرش... و حتی به کارهای خلاف دست میزد... دیگه اون پسر ساده و مهربون نبود... ولی ما اوایل جدی نگرفتیم..
تا وقتی که چند ماه بعد من و تام نامزد کردیم... و اون دیوونه شد.. رسما و واقعا دیوونه... یه روز اومد پیشمون و با عصبانیت گفت: اجازه نمیدم راحت زندگی کنید و تلافی میکنم...😠 و به گفته خودش برای همیشه از پاریس رفت به چین... اما این پایان ماجرا نبود... حدود ۳ سال من و تام خیلی زندگی خوبی داشتیم.. تو این مدت هم با گابریل و امیلی که از دوستای دبیرستانمون بودن و همه طراح مد بودیم، خیلی صمیمی تر شدیم...🙃 یک سال بعد از به دنیا اومدن آدرین یه روز حالم بد شد و فهمیدم که تو رو باردارم مرینت.. خیلی خوشحال شدیم... همچنان همه چی عالی پیش میرفت.. تا اینکه تو به دنیا اومدی.. از همون نوزادی تو و آدرین باهم همبازی بودین...🤗 آدرین یه سالش بود و تو فقط چند روزت بود.. از همون موقع با اینکه خیلی کوچیک بود سرگرمت میکرد.. شما خیلی باهم صمیمی بودین و خیلی همو دوست داشتین🙂 ۱ سالت که شد، ریچارد از چین برگشت فرانسه.. خودش ازدواج کرده بود و پسری ۲ ساله به اسم لوکا داشت اما همسرش سر به دنیا اومدن لوکا فوت شد.. فکر کردیم میخواد آشتی کنه و کوتاه بیاد اما نه...😥 برامون یه پیغام فرستاد که خیلی مراقب مرینت باشید.. ما هم ترسیدیم.. فکر کردیم نکنه آسیبی بهت بزنه.. از اون روز ریچارد هرروز تلاش میکرد بهت یه آسیبی بزنه و از بین ببرتت..🥺 لوکا خیلی وقت ها میومد تا با شما بازی کنه.. اون بچه بود مشکلی نداشت ولی.. آدرین نمیذاشت هیچ پسری نزدیکت بشه مرینت... فقط خودش... لوکا همیشه به آدرین حسودی میکرد😄 بعد اون هرکاری کردیم نتونستیم آتیش خشمشو کم کنیم.. بار ها تا دم مرگ رفتی اما نجات پیدا کردی.. در بیشتر این موقعیتها هم آدرین کنارت بود😔 و گاهی اونم آسیب میدید... تا وقتی که ۶ سالت شد.. یه روز وقتی تو و آدرین داشتین تو حیاط بازی میکردین و مثل همیشه کفشدوزک میگرفتین، یکی از اون آدمای ریچارد به سمتتون شلیک کرد.. اما قافل از اینکه آدرین کوچولوی ۷ ساله اونو دیده بود🥺 آدرین بغلت کرد، سپرت شد و به جای تو تیر خورد.. چون خیلی کوچیک بود و قوایی نداشت ۶ ماه رفت تو کما😔 تو اون مدت تو خیلی بیتابی میکردی و به خاطر آدرین حالت بد بود.. ماهم دیدیم چارهای نداریم و جون هردوتون تو خطره.. برای همینم وقتی اون هنوز تو کما بود تورو با خانمی به اسم «کاترین» و با کمک خیلی زیاد پدر و مادر آدرین به یه خونهای فرستادیم و خودمون اومدیم لندن..💔 اینجا یعنی انگلستان.. امیلی و گابریل و آدرین هم باهامون اومدن...🥺
آدرین به محض بیدار شدن سراغ تورو گرفت و ما مجبور شدیم به دروغ بگیم که تو مردی🥺 اونم افسردگی شدید گرفت... اوایل از کاترین خبرتو به سختی هم شده میگرفتم.. بعد مدت کوتاهی دیگه خبری ازت نداشتم.. نمیتونستم خبری بگیرم چون ریچارد که حالا یه باند خلافکاری تشکیل داده بود همه جا آدم داشت...😕 اما بازم هواتو داشتیم... تا اینکه ۱۰ سالت شد.. و اون زمان دیگه هرچقدر تلاش کردیم نتونستیم ازت خبری بگیریم... کاترین رو هیچ جا پیدا نمیکردم.. پس به اجبار کاملا ولت کردیم🥺 و به این شک افتادم که حتما جفتتون کشته شدین😭 روز و شبی نبوده که به فکرت نباشم مرینت.. من مادرم.. نمیخواستم ولت کنم.. تقصیر اون عموی نامردت بود🥺 تو تاوان یه عشق نافرجام رو دادی.. تو تاوان جواب رد من به ریچارد رو دادی... تو تاوان عشق من و پدرت رو دادی... و اون اگه بفهمه زندهای دوباره برای کشتنت تلاش میکنه.. هرجور شده انتقامتو میگیره😭 ما چارهای نداشتیم واگرنه جگر گوشمونو تو پاریس ول نمیکردیم بریم🥺 ما به خاطر نجات جون تو اینکار هارو کردیم عزیزم🥺😭 ..... از شدت گریه نتونست ادامه بده... و خودشو انداخت تو بغل تام... مغزم تحمل این حجم از راز های پشت هم فاش شده رو نداشت... قلبم با سرعت برق میزد.. تمام بدنم شل شده بود... پس.. من آد.. آد...رین.. آدرین رو میشناختم؟ نه تنها میشناختمش دوست صمیمی من بوده... و اینکه به خاطر من ۶ ماه رفته کما🥺 یاد خوابی که دیده بودم افتادم... با این تفاوت که توی خواب آدرین سپر من نشد... از شدت ترس و تعجب لب هام میلرزیدن...🥺 به زحمت نگاهی به چهره رنگ پریده و غصه دار آدرین کردم... اونم به شدت متعجب بود... انقدر ترسیده بودیم که دلم میخواست زمین دهن وا کنه بیوفتم توش🥺 تام: عزیزم ما مجبور بودیم حالا فهمیدی؟ آخ اگه دستم به اون ریچارد نامرد برسه😠 نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم... دستمو از میون دستای آدرین درآوردم... خم شدم... کولمو که رو زمین بود برداشتم و بلند شدم.. پاهام تحمل وزنمو نداشتن🙂 بی پروا از آلاچیق بیرون اومدم و قدم زنان به سمت آب دریا حرکت کردم... کسی نیومد دنبالم.. چون سابین که انقدر گریه کرده بود تاب بلند شدن نداشت... آدرین هم حالش به نظر اصلا خوب نمیومد...🥺 به خودم که اومدم دیدم موج دریا داره پاهامو خیس میکنه... توجهی نکردم و بی اعتنا به راهم ادامه دادم...🙂 همینطور توی دریا جلو رفتم تا جایی که آب نزدیک گردنم رسید.. بدنم دیگه طاقت امواج عظیم آب که وحشیانه سمتم حمله میکردن رو نداشت.. بی اختیار خودمو رها کردم وسط دریا و افتادم... آروم زمزمه کردم: آدرین😖 چند ثانیه بعد بین موج ها غوطه ور بودم💔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تاریخ
عالی بود
من دارم گریه میکنممم😂
پارت بعد کی میاد خب
عاج ممو دوص نداری ؟🌝🐜💔
دوصم نداری اعتراف کن 🌝🐜💔
برا من عادیه ط هم ب اضافه ی اونایی که دوصم ندارن 🌝💔💔
سلام
بالاخره اومد
من برم بخونم😐💅
میشه به تست آخرم سر بزنی🙏🏻🙏🏻❤❤
بله می خواهم مرضیه را بکشم پشمی دیگر برایم نمانده
ج چ:جغرافی
عالی بود آجی خوبم
میشه به تست آخرم سر بزنی🙏🏻🙏🏻❤❤
عالییییییییی بودددد🥰⭐
پارت بعددد😻😻
جچ: از اونجایی که تاریخ داریم جغرافی
میشه به تست آخرم سر بزنی🙏🏻🙏🏻❤
باشه
زود بیا بنویس اجو
پارت بعد و میخوایم یالا