
صدای آقای کوبدل اومد که میگفت (یعنی هنوز متوجه نشدین که توی دنیای خودتون نیستین؟) من و ادرین، هر دومون به سمتش برگشتیم.. منتظر ادامهی حرفش شدم (خب.. تو بهمون بگو کجا هستیم..) آقای کوبدل گیج نگاهم کرد (توی این جهان دیگه) هعییی😐.. این رو که خودمم میدونستم.. نگاهی به ادرین انداختم که داشت تلاش میکرد جلوی خندهش رو بگیره... چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و بعد نگاهم روی آقای کوبدل ثابت موند (خب توضیح بده...) _(چی رو توضیح بدم.. خودم هم درست ماجرا رو نمیدونم...) خب اگه نمیدونست چرا اصلا میگفت؟ اه.. وقتمون رو داشتیم تلف میکردیم.. باید میفهمیدم ماجرا از چه قراره.. نگاهم رو ازش گرفتم.. زیر لب گفتم( کی میتونه بدونه؟) آدرین گفت (شاید یکی از نگهبانهای میراکل باکس توی این جهان!) نگاهش کردم..
راست میگفت.. اما من از کجا باید پیداشون میکردم.. همیشه اونا بودن که من رو پیدا میکردن... واقعا احساس میکردم بیچاره ترین ادم روی زمینم.. چی کار میتونستم بکنم؟ کجا میتونستم برم؟ هیچ کس من رو نمیشناخت.. تنها کسی که الان پیشم بود و درکم میکرد ادرین بود.. که حس میکنم اون رو هم از خودم آزردم.. هر چند خودش میگه ناراحت نیست، اما حس من این رو نمیگه.. چشمهام رو روی هم فشار دادم.. چیکار میتونستم بکنم؟ ادرین بدون مقدمه گفت (اگه من استاد سوهان بودم الان داشتم کنار برج ایفل میپلکیدم) پرسیدم (چرا اونجا؟) _(خب الان برج حالت عادی نداره... پس اینکه فکر کنن یه تهدیدی براشون وجود داره زیاده.. مخصوصا از جانب نیروهای غیرعادی و برتر... که میشن همون میراکلسها!) از این لحاظ نگاش نکرده بودم.. ادرین واقعا باهوش بود (((آره جون خودت🙄)))
آقای کوبدل به نشانهی نفی سرش رو تکون داد ( اینجوری ها هم که فکر میکنی نیست...) شونه بالا انداختم (بهتر از بیکار اینجا ایستادنه) چهرهی آقای کوبدل نشون میداد که ناراضیه.. مهم نیست.. با ادرین دوباره برگشتیم به برج ایفل... زمان زیادی رو صرف برگشتن کردیم، اما اگه حتی یه قدم کوچیک هم کمکمون میکرد میارزید.. وقتی رسیدیم، دور تا دور محوطه رو نوار زرد کشیده بودن و پلیسها اونجا ایستاده بودن... هیچ نشونهای از وجود چیزی که کمکمون کنه اونجا نبود.. شاید آقای کوبدل درست میگفت.. از این فکر خوشم نمیاومد.. نگاهم رو به پشت سرم برگردوندم و با دیدین شخصی که نزدیکم بود از جا پریدم و مثل یه گربهی کوچیک پریدم توی بغل آدرین.. ادرین هم بنده خدا نمیدونست ماجرا چیه، دستپاچه فقط سعی کرد جلوی افتادن من رو بگیره که دست آخر دوتامون با هم افتادیم روی زمین..
(استا... استاد... فو؟) با نگاه متعجبم بهش خیره شدم... با لبخندش حرفم رو تایید کرد... کمی بعد گفت (دنبالم بیاین.. وقتشه بفهمیم ماجرا از چه قراره..) بعد پشتش رو به ما کرد و راه افتاد.. ما هم از روی زمین بلند شدیم و دنبالش راه افتادیم.. پرسیدم (ما کجاییم؟) استاد گفت (توی دنیای موازی!) لبخندش محو شد (ولی نمیدونم چی شما رو به اینجا کشونده.. پس نمیدونم چطوری هم باید برگردین.. میتونم راهنماییتون کنم اما این خودتونین که باید راهی برای برگشت پیدا کنید...) توی دنیای موازی؟ مگه جهانهای موازی هم وجود دارن؟! آدرین پرسید (آقای کوبدل چه ربطی به این قضیه داره؟) _(نمیدونم!) نمیدونست؟! اگه استاد فو نمیدونست پس کی میدونه؟ استاد فو پرسید (سوال دیگهای نمونده؟)
آدرین گفت (چرا! یکی هست... اون ادرینی که توی خونه دیدم یه سنتی مانستر بود؟) اصلا متوجه معنی سوالش نمیشدم.. چرا اون باید یه سنتی مانستر باشه؟ استاد فو سرش رو به چپ و راست تکون داد (نه.. اون واقعا انسان بود... توی این جهان چیزی به اسم معجزه گر وجود نداره که بخواد سنتی مانستر خلق کنه..) پرسیدم (پس شما چطوری میدونین که معجزه گر چیه؟) _(باید بدونم.. تا بتونم داستان جهانهای دیگه رو بررسی کنم.. بعضی وقتها مشکلاتی توی جهانها به وجود میاد.. که نگهبانهای جهانهای موازی باید اونها رو اصلاح کنن.. اونا توی سراسر ابعاد مامورهایی دارن که مشکلات رو با گوششون میرسونه..) _(و شما یکی از اونهایید؟) سرش رو به نشانهی تایید تکون داد.. بعد از حرکت ایستاد.. ما هم پشت سرش ایستادیم.. اینجا رو میشناختم! اینجا خیابونیه که خونهی استاد فو توشه.. استاد کلیدهایی رو از جیبش در آورد یکی از درها رو باز کرد.. چند دقیقه بعد، ما داخل خونهی استاد فو بودیم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 🙂🤎
میسی😘😘
مثل همیشه عالی است 😀
😄 مرسیی
مثل همیشه.... فوق العادههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه!!!!!!!!!!!
مرسی😅
خیلی قشنگ بود فقط هرچی روی دکمه لایک میزنم کار نمیکنه هههههههههههه 😐😐😐😐😐😐😐💔💔💔💔💔💔
عه!!!
برای تو هم اینجوری شده؟
راستی خوبی؟
کجایی؟
کمپیدایی..
بالاخره اومد 😥🔮
بریم بخونیم😐 خب حالا من خوندم شما بخونید😐💔
حالا این پارت فوق العاده بود البته بقیه هم فوق العاده بودن😐😄💜🔮
😂❤ مرسی
عالیییی
مرسی😍
داره جالب میشه... احساس میکنم با این حرفم شبیه منتقدان شدم 😂
😅❤ ممنون
باورم نمیشه آدرین یه بار تونست تو زندگیش منطقی فکر کنه😐
منم موافقم با خودم گفتم چه عجب یکم از اون مخش استفاده کرد آدرین خان آگراست😐
😂😂😂❤
پارت بعدی رو زود تر بزار
سعی میکنم😁❤
به داستان منم سر بزن تازه داستان نوشتم و اولین داستان و پارت هست
دارم میام🏃🏻♀️
ممنون